تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه (مردم) امر به معروف و نهى از منكر نكنند، و از نيكان خاندان من پيروى ننمايند،...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831392451




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یادداشت رضا کیانیان از روز اول مدرسه رفتن پسرش


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: علی هیچوقت به مهد كودك نرفت. دوست نداشت. گریه می‌كرد و می‌گفت دوست ندارد برود و هر وقت می‌پرسیدیم چرا، دلیلی نمی‌گفت،‌ فقط می‌گفت دوست ندارد. با این كه... علی هیچوقت به مهد كودك نرفت. دوست نداشت. گریه می‌كرد و می‌گفت دوست ندارد برود و هر وقت می‌پرسیدیم چرا، دلیلی نمی‌گفت،‌ فقط می‌گفت دوست ندارد. با این كه دوست نداشتن خود بهترین دلیل است ولی من بی‌خودی به او اصرار می‌كردم كه چرا؟ حتی بارها با مادرش به بهترین كودكستان‌ها رفتند، تا وقتی مادرش بود او هم می‌ماند و هر زمان كه او قصد برگشتن می‌كرد او هم در كنارش بود. یكبار بالاخره در برابر چرای تكراری من پاسخ داد و گفت: تو مهدكودك وقتی خانمشون یه چیزی می‌پرسه همه می‌گن بله، من نمی‌خوام بگم بله! وقتی موعد رفتن به دبستان هم رسید، دوست نداشت برود! خیلی محكم اصرار داشت كه مدرسه نمی‌رود. فكر می‌كرد می‌تواند مثل كودكستان كه نرفت، مدرسه هم نرود. تا این كه به او گفتیم وقتی بچه‌ها به سن و سال تو می‌رسند پدر و مادرها حق ندارند برایشان كتاب قصه بخوانند، باید خودشان بروند سواد یاد بگیرند تا بتوانند بخوانند. او كتاب قصه خیلی دوست داشت. تقریباً همه قصه‌هایی كه برای بچه‌ها چاپ شده بود را داشت و برایش خوانده بودیم و چون به دایناسور هم علاقه داشت، كلی كتاب درباره دایناسور داشت. كه بعضی‌شان هم به انگلیسی بودند. این كتاب‌ها به علاوه یك آرشیو تقریباً‌ كامل از VHS های كارتون‌های معروف جهان از والت دیسنی‌ تا بوزه تو. اینها همه چیز‌های مورد علاقه او بودند. یكی دو روزی ساكت بود. چیزی نمی‌گفت و فقط گاهی فیلم‌هایش را می‌دید. گاهی عكس‌های دایناسورهایش را تماشا می‌كرد و كتاب قصه‌ها را ور می‌رفت. بالاخره آمد و گفت: باشه، مدرسه می‌روم. ما هم در منطقه‌مان گشته بودیم. پرس و جو كرده بودیم. تا بهترین معلم كلاس اول را پیدا كنیم و پیدا كرده بودیم. خانم قره‌چه‌لو. آخرین سال تدریسش بود. سال بعد بازنشسته می‌شد. در یك مدرسه دولتی كوچك. آخرین سال را درس می‌داد. رفتیم و آنجا علی ثبت نام شد.روزهای اول همسرم مثل خیلی‌ از مادرهای دیگر مدتی را جلوی مدرسه می‌ایستاد تا اگر علی آمد ببیند او هست. گذشت و گذشت و گذشت تا بالاخره علی سال اول مدرسه را تمام كرد. من برای گرفتن كارنامه‌اش به مدرسه رفتم، كارنامه را گرفتم و با علی برگشتم. یك زمین بازی احمقانه سرراه مدرسه به خانه بود. خاكی و پر از سنگ. با چند تا وسیله بازی. مثل یك سرسره و یك اله‌كلنگ و یك چرخ چرخ عباسی و یك تاب همیشه كه علی را از مدرسه به خانه می‌آوردم اینجا توقفی می‌كرد. كمی بازی می‌كرد، بعد می‌رفتیم خونه. آن روز آنجا توقف نكرد. گفتم چرا بازی نمی‌كنیم. گفت آخه دیگه مدرسه نمی‌رم. چون سواد یادگرفتم و می‌تونم كتاب قصه‌هامو بخونم! گفتم ولی كتاب دایناسورها رو كه نمی‌تونی بخونی، در ضمن اون كتاب قصه كلفت‌ها رو هم نمی‌تونی بخونی. باز رفت تو فكر. آمدیم و آمدیم. او ساكت بود. بالاخره گفت یعنی باید تا آخرش برم مدرسه. گفتم: آره. مجبوریم دیگه. گفت: كاشكی بزرگ نمی‌شدم. چون زندگی سخت می‌شه. قبلاً هم گاهی جمله‌های فیلسوفانه می‌گفت. اما این تلخ‌ترین جمله‌ای بود كه گفت و من و هایده هیچوقت فراموشش نكردیم. جبری را فهمیده بود كه ما سال‌ها بعد فهمیدیم. با این كه تا سال گذشته كه دیپلم گرفت همیشه یا شاگرد اول بود و یا شاگرد دوم. اما حتی یك روز هم از رفتن به مدرسه خوشحال نبود – می‌رفت. چون پذیرفته بود این یك جبر است.مطالب جالب دیگر:کولاک محسن نامجو در اولین شب کنسرتش در امریکاحرف‌های پوریا پورسرخ از خودش و «روز حسرت»اطلاعات جدید درباره چاه زمزمنتایج M R I از مغز عاشقان!!مطالب تخصصی:ترس از مدرسه را در کودکانمان از بین ببریم




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن