تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837873557
با من از امید بگو ...
واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: با من از امید بگو ... گزارشی از دیدار مهناز افشار و قربانی حادثه اسیدپاشی و آخرین مصاحبه آمنه بهرامی قبل از سفر درمانی به اروپا .
نفسنفس زنان به درگاهی طبقه چهارم رسیدهایم. خانواده «بهرامی» منتظر ما هستند. صبح خبرشان کردهایم که با مهناز افشار میآییم. خانم افشار، تازه از سفر حج برگشته بود و پیدا کردنش به معجزه میماند، اما همان پشت تلفن تا به او گفتیم، سخاوتمندانه پذیرفت.24 ساعت بعد، در گوشه خلوت از غرب تهران هستیم و تا برسیم بالا، تصاویر آمنه اتوماتیک در ذهنمان مرور شده. تصور ما خانهای است با چشمهای غمگین و صورتهای سرد؛ خانه آدمهای مصیبتزده و ناامید. چه اشتباهی! ********اینجا گوشهای از دنیاست. زنی در حلقه خانواده و بستگان و دوستان نشسته و داستان زندگیاش را تعریف میکند. زن، زمین خورده و برخاسته. چشم خانههایش خالی است، اما وقتی کنار خانم افشار مینشیند، رویش به اوست. صدایش زیباست و سلیس حرف میزند؛ شمرده و مسلط. گل را که دست میگیرد، شاخههای رز سفید را لمس میکند و میگوید: «چقدر خاص است!» او زنی است در گوشهای از دنیا. دنیایی که به دست غیر سیاه شد. با این حال، او زیر درخت سبز و زیبای ذهنش هنوز میتواند به چیزهای زیبا فکر کند؛ چیزهایی مثل «آبشارهایی از رنگینکمان یا نان خامهای.» ********یکی، دو ساعتی گذشته. روی پشتبام مشغول عکاسی هستیم. خانم افشار که تازه باتریهایش را در مکه، (به قول خودش مرکز انرژی جهان) شارژ کرده، رنگ لباسش را برای آمنه توضیح میدهد. ما از لبه پشتبام بیرون را تماشا میکنیم. یک دکل برق بزرگ و یک پارک سرسبز زیبا، قاب تصویر را پر کردهاند.علی زارع که از تماشای عکسهای قبل از اسیدپاشی منقلب شده، دوست دارد دکل را به عنوان نشانهای از خشونت شهر وارد عکس کند، اما لبخند و سرخوشی سوژهها، قویتر است. مردم از ساختمانهای اطراف ما را تماشا میکنند و چشمهایشان پر از صدای اوست. او. «آمنه بهرامی».میترسیدم به صورتم دست بزنمدرست همان شب حادثه، پزشكان چشم چپ من را جواب كردند، یعنی آب پاكی را روی دستم ریختند كه دیگر بینایی در كار نیست. برای بینایی چشم راستم هم باید منتظر زمان میماندم. من از همه جا بیخبر بودم و مادرم هم ترجیح كه نه، شاید بهتر باشد بگویم جرات گفتن این موضوع را به من نداشت. فقط مدام دلداریهای افراد دور و نزدیك را میشنیدم كه آمنه نگران نباش شاید راهی پیدا شود كه تو هم ببینی. صداها را میشنیدم و به خاطر تصویرهای محوی كه هنوز با تهماندههای چشم راستم میدیدم اصلا این حرفها را نمیفهمیدم. یعنی حتی ثانیهای این تصور كه باید برای همیشه چشمم را روی دنیا ببندم سراغم نیامد. امیدوار بودم و دلخوش به همان تصویرهای محوی كه مدام جلوی چشمم رژه میرفتند.خیلی وقت بود که حتی دست به صورتم نزده بودم، چون میترسیدم هیچ چیز سرجایش نباشد. از اینكه بینی و دهانم را لمس نكنم میترسیدم.
نابینا شدم... چه حقیقت سیاهی هر بار كه میخواستم دستم را به طرف صورتم ببرم تصویر فائزه و فتانه كه قبل از من همین اتفاق برایشان افتاده بود جلوی چشمم میآمد. صورتهای به هم ریخته و آشفته آنها اجازه نمیداد كه جرات كنم و دستم را روی صورتم بكشم. تمام كابوس من این بود كه حالا دیگر یك صورت در هم ریخته دارم. صورتی كه شبیه هیچ كس نیست ولی حتی فكر ندیدن هم به ذهنم خطور نكرده بود... ولی بعد از حرف دكتر ناخودآگاه دستم را به طرف چشم راستم بردم. نه اینكه لمس كنم نه! اتفاقا خیلی مراقب بودم كه صورتم را لمس نكنم، هنوز جرأت این كار را نداشتم. به سختی دستم را تكان دادم ولی... هیچ چیز ندیدم. با خودم گفته آمنه حواست كجاست چرا به دستت نگاه نمیكنی، چشمات و باز كن دختر!! باز كن ولی هیچ چیز ندیدم. حالا نوبت چشم چپم بود. ولی این یكی هم فقط چیزهایی را میدید كه دلش میخواست. تصویرهای در هم برهم و رنگهای مبهمی كه من باید از روی همانها حدس میزدم كه دارم به دستم نگاه میكنم. هنوز نمیخواستم باور كنم ولی فایدهای نداشت من نابینا شده بودم، كور شده بودم و این حقیقت داشت.سفر پرماجرای من به اسپانیا به فاصله یك هفته از روز حادثه، شرایط چشم چپم هم بحرانی شد. پزشكها گفتند دیگر در ایران كاری نمیشود كرد مگر اینكه منتظر بمانیم تا این نشانه هم از بین بروند. اما شواری عالی پزشكی من را برای معالجه فرستاند اسپانیا، بلكه چشم چپم را نجات بدهند. من رفتم اسپانیا با كمك 15هزار یورویی آقای خاتمی كه آن زمان رئیس جمهور بودند. 20 هزار یورو هم خودم هزینه كردم كه البته قرار بود به كمك شوارای عالی پزشكی باشد كه دریغ از یك ریال كمك تا امروز. خلاصه اینكه بعد از یكی دو عمل پول من تمام شد. اما چشمم به كمك سلولهای بنیادی دید بهتری داشت یعنی تصاویر برایم مفهومتر شده بودند اما هنوز هیچ چیز كامل نبود. باید باز هم عملها ادامه پیدا میكرد؛ اما برای من دیگر هیچ پولی نمانده بود. دولت وقت عوض شده بود و آقای احمدی نژاد 13 هزار یوروی دیگر برای من فرستاند البته به عنوان آخرین كمكی كه من باید به عنوان كمك دولتی روی آن حساب میكردم.چشم چپم هم عفونی شداما این برای عمل كافی نبود. به نمایندگان حقوق بشر، نامه فرستادم اما جوابی نگرفتم تا اینكه سراغ خانه زنان اسپانیا رفتم. پیشنهاد اول آنها این بود كه پناهنده شوم اما من نپذیرفتم پیشنهاد بعدی بستری شدن در یكی از بیمارستانهای مخصوص خودشان بود. من را به بیمارستان پیشنهادی بردند. بعد از عمل بود و چشمهای من كاملا بسته، اصلا نمیدانستم كجا هستم اما از حرفهای اطرافیان و بی توجهی پرستاران، بعد از 2 روز متوجه شدم كه بیمارستانی در كار نیست و من در خانه آوارههای خیابانی اسپانیایی هستم!! خلاصه اینكه چشم چپم هم عفونت كرد و تخلیه شد.مرگ یا زندگی؟گاهی با خودم فكر میكنم، آمنه این همه درد، این همه سختی، این همه عذاب.... در ازای چه، به چه قیمتی؟! به قیمت چشمهایی كه هیچ وقت نمیبنند یا صورتی كه ... من شنیدم در سوئیس بیمارستانی هست برای آدمهایی كه دیگر تحمل درد را ندارند، آنها در این بیمارستان اجازه دارند كه خودكشی كنند. بارها به این بیمارستان فكر كردم و به خودم گفتم این همه درد به چه قیمتی؟! آنقدر آمپول به من تزریق شده بود كه دیگر رگهایم سفت و سخت شده بودند و از انگشتان دستم رگ میگرفتند. من زیر بار دردجسمی، روحی و هزار و یك مشكل دیگر هزار بار مردم و زنده شدم. هزار بار... شاگرد زرنگ رشته الکترونیک من با معدل 19/58 دیپلم الكترونیك گرفتم و همان زمان خود مدرسه من را به اولین شركت مهندسی پزشكی ایران شركت «سازه گستر» معرفی كرد. در این شركت مشغول كار بودم كه دانشگاه قبول شدم. با موافقت مدیران شركت، هم كار میكردم هم درس میخواندم چون هزینه تحصیل را باید خودم میدادم. سخت كار میكردم و درس میخواندم كارم خوب بود چون من عاشق رشته تحصیلیام بودم، با وجودی كه الكترونیك اصلا رشته سادهای نبود. همه امید من فارغ التحصیل شدن و بالارفتن شغلم در شركت بود چون به هر حال هم نتیجه همه سختیهایی كه كشیده بودم میدیدم هم از نظر درآمد شرایطم بهتر میشد. اما بعد از این حادثه آن هم درست زمانی كه من فاصلهای با رسیدن به آرزوهایی كه برایشان كلی زحمت كشیده بودم نداشتم، همه چیز در زندگی من صفر شد. صفر كه نه باید بگویم به منفی 180 رسید! من حالا زشت بودم، با قیافهای كه حتی فكر كردن به آن هم آزارم میداد؛ بدتراز آن اینكه نمیدیدم!! هیچ چیز را نمیدیدم. جای تصویرهایی كه تا آخرین روزها دیده بودم و هزار امید و آروز، زمزمههای دوستان و اقوام دور و آشنا توی گوشم میپیچید كه بیچاره آمنه كاش مرده بود...
آمنه، شاد و پرهیجان بودقبلا همه میگفتند باید به آمنه بگوییم یك دقیقه نخند ببینیم بدون لبخند چه شكلی است. من دختر شاد و پرهیجانی بودم خیلی سرزنده و بگو بخند. هر روز 6 صبح از خانه میزدم بیرون و تا 9 یا 10 شب مشغول كار و درس و دانشگاه بودم. اما وقتی كه خانه میرسیدم نه اثری از خستگی بود نه دل مردگی. نمیخواهم بگویم هیچ وقت ناراحت نبودم، نه، ولی نیروی عجیبی درمن بود كه به من شوق كار كردن و درس خواندن میداد بالاخره كلی آرزو برای خودم داشتم.هنوز میخندمخنده من هیچ وقت از بین نرفت... چون همیشه امیدوارم. الان هم مطمئنم كه صورتم تا حدودی بر میگردد شاید به خاطر همین خوشحالم. البته خیلی طول كشید كه من به شرایط امروزم برسم. من با سختیهای زیادی كنار آمدم. با خودم قرار گذاشتم كه از نو متولد شوم و شرایط امروزم را بپذیرم. به خاطر همین سعی كردم غم و غصه را نگهدارم برای یك گوشه كوچك زندگی و به آنها اجازه ندهم كه خندهام را از من بگیرند. ولی باید اعتراف كنم نه این آمنه، آمنه دیروز است نه خندههایش خندههای قبلی، من از خودم یك آدم جدید ساختم یك آمنه جدید كه نمیبیند اما قرار نیست تسلیم شود.کلیدرخوانیام نیمهتمام ماندپدر من عاشق فیلم و سینما و البته كتاب است. خب طبیعی بود كه من هم مثل او تا دلتان بخواهد فیلم ببینم و كتاب بخوانم. همیشه هر فیلم جدیدی كه میآمد یا با پدر سینما میرفتم یا به توصیه او با دوستان راهی سینما میشدم. كتاب هم میخواندم قبل از این حادثه رمان كلیدر را میخواندم، جلد دومش را تازه تمام كرده بودم كه نیمه كاره گوشه اتاق ماند آن هم برای همیشه!!خدا اجازه نداد کم بیاورم تو بعد از این اتفاق چه طور توانستی باز هم به زندگی برگردی آن هم با این روحیه و انقدر مصمم؟خب این اصلا ساده نبود. الان من یه دختر معمولی هستم مثل همه دخترهای دیگر البته منهای چهرهام كه فقظ خاص آمنه است. كارهای شخصیام را خودم انجام میدهم، تنها سفر میكنم و حتی خودم آشپزی میكنم. اما برای رسیدن به شرایط امروزم 6 سال وقت گذاشتم. 26 سالم كه بود مردم و دوباره زنده شدم. 12 آبان سال 83 برای من روز رفتن به اعماق زمین بود. حتی هزار برابر بدتر ازمرگ. چون من زنده بودم اما با صورتی كه حتی جرات لمس كردن آن را نداشتم با چشمانی كه دیگر وجود نداشتند. آن روزها خیلیها برای دیدنم آمدند اما گفتندكاش مرده بودی! ولی من با خودم گفتم آمنه زندگی یعنی همین تو باید محكم باشی باید بایستی و زندگی كنی. خیلی روزها غمگین بودم افسرده و به آخر خط رسیده. اما با همیشه به فردا امیدداشتم. به اینكه فردا یك روز دیگر است. روزی كه شاید یك اتفاق تازهای در انتظارم باشد. خدا در تمام این روزها با من بود. در تمام 8 سالی كه هر روزش برای من به اندازه 26 سال تلاش برای زندگی گذشت. تلاشی كه یك اتفاق همهاش را نابود كرد. اما همیشه خدا با من بود و به من نیرو امیدی میداد كه هیچ وقت اجازه نداد جا بزنم. چه طور با شرایط تازهات كنار آمدی؟زمانی كه هنوز بیناییام را كامل از دست نداده بودم دكترم به من گفت آمنه اسید 5 سال تخریب میكند. پس همیشه احتمال نابیناییات هست. تازه 2 سال از آن حادثه گذشته بود و من تنها در بارسلون زندگی میكردم. با خودم گفتم از همین الان باید تمرین كنی كه یك آدم جدید باشی. آمنهای كه صورتش سوخته و چشمهایش نمیبیند. هر روز چشمهایم را میبستم و دنبال وسایل خانه میگشتم. به خودم میگفتم یاد بگیر چه جوری از پلهها بالا پایین بروی، حتی چه طور آشپزی كنی و ... بارها امتحان كرده بودم ماهیتابه را با چه زاویهای روی گاز بذارم كه نسوزم. سعی میكردم چشمام را لمس كنم و قطره را توی چشمم بریزم. وقتی كه چشمشم روی گونههام خالی شد، فكر كردم پماد چشمم را اشتباهی روی گونهام ریختم اما بعد با خودم گفتم آمنه، چرا دستمال انقدر سنگین شده؟! غافل از اینكه این چشمم بود كه خودم با دستمال پاكش كرده بودم! من با نابود شدن از این راه مبارزه كردم. البته باید اعتراف كنم كه با عصا دست گرفتن كنار نمیآمدم. همیشه فكر میكردم وقتی عصا را دستم بگیرم یعنی باور كردهام كه دیگر قرار نیست ببینم. مدتها ایستادگی كردم اما خب این مقاومت من را به خانه محدود كرده بود و اجازه نمیداد كه تنها از خانه بیرون بیایم. خب زمان گذشت و بالاخره عصای سفید هم همدم من شد. آمنه تو چه تصوری از آینده داری،یا شاید بهتر باشد بگویم از فرادی خودت چه انتظاری داری؟من نویسندگی را دوستدارم. دلم میخواهد بنویسم كتاب دومم را چاپ كنم و حتی نقاشی كنم. دلم میخواهد همه تصویرهای زندگیام را نقاشی كنم. كتاب دوم؟!بله. كتاب دوم. بعد از این حادثه من یك كتاب نوشتم كه متاسفانه هیچ وقت در ایران به چاپ نرسید. من همه روزهای زندگی همه روزهای تنهاییام را بعد از اینكه نابینا شدم ضبط كردهام. همه حسها همه شادیها و حتی غمها... حاصل این صداهای ضبط شده یك كتاب است كه همه چیز را راجع به من میگوید؛ از نگاهم به زندگی، از كودكیام، از تلاشی كه برای كار كردن و دانشگاه رفتن كردم، از حادثه، از روزهای سختی كه بعد از این اتفاق گذراندم و بالاخره از زمانی كه من تصمیم گرفتم حكم قصاصم را بگیرم. یك ناشر آلمانی این نوارها را از من خرید و تمام داستان زندگی من را به زبان آلمانی چاپ كرد. كتاب چشم در برابر چشم.آخرین عکسهای من از خودمخاطره...خب عكاسی هم حالا دیگر برای من یك خاطره است همانطور كه كتاب خواندن و نوشتن. من عاشق عكاسی بودم یك دوربین زنیت حرفهای هم برای خودم خریده بودم. اصول اولیه آن را هم از برادرم كه گرافیك میخواند یاد گرفتم. آنقدر با دوربینم كلنجار رفتم كه به اعتراف برادرم این اوخر كارم از خود او خیلی بهتر شده بود. خیلی از آخرین عكسهای من، یعنی زمانی كه آمنه یك دختر معمولی بود با چهرهای مثل همه دخترهای دیگر، عكسهایی هستند كه خودم از خودم گرفتم. باز نشر اختصاصی: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]
صفحات پیشنهادی
با من از امید بگو ...
با من از امید بگو ...-با من از امید بگو ... گزارشی از دیدار مهناز افشار و قربانی حادثه اسیدپاشی و آخرین مصاحبه آمنه بهرامی قبل از سفر درمانی به اروپا . نفسنفس زنان به ...
با من از امید بگو ...-با من از امید بگو ... گزارشی از دیدار مهناز افشار و قربانی حادثه اسیدپاشی و آخرین مصاحبه آمنه بهرامی قبل از سفر درمانی به اروپا . نفسنفس زنان به ...
با من بگو
با من بگو-با من بگوبا وجود آنکه يکي از قديميترين و عاليترين دستاوردهاي بشري هنر برقراري ارتباط است ولي امروزه در عصر صنعتي و ماشيني يکي از مهمترين ...
با من بگو-با من بگوبا وجود آنکه يکي از قديميترين و عاليترين دستاوردهاي بشري هنر برقراري ارتباط است ولي امروزه در عصر صنعتي و ماشيني يکي از مهمترين ...
sms : تو به من بگو زشت!
sms : تو به من بگو زشت! تو به من بگو زشت! من به تو مي گم قشنگ! ... علي جان دبليو 950 خيلي عاليه اما گرونيش بخاطر داشتن هارد 4 گيگشه به نظر من يه ام 600 با .
sms : تو به من بگو زشت! تو به من بگو زشت! من به تو مي گم قشنگ! ... علي جان دبليو 950 خيلي عاليه اما گرونيش بخاطر داشتن هارد 4 گيگشه به نظر من يه ام 600 با .
بـگـو ميتوانم با قدرت عشق و محبت فاصلهها را بردارم
24 سپتامبر 2008 – بـگـو ميتوانم با قدرت عشق و محبت فاصلهها را بردارم-بـگـو ميتوانم با قدرت عشق و محبت فاصلهها را بردارم خبرگزاري ... شمع زندگي من، اميد من است.
24 سپتامبر 2008 – بـگـو ميتوانم با قدرت عشق و محبت فاصلهها را بردارم-بـگـو ميتوانم با قدرت عشق و محبت فاصلهها را بردارم خبرگزاري ... شمع زندگي من، اميد من است.
با من سخن بگو دوکوهه
با من سخن بگو دوکوهه نگاشته هاي شهيد آويني براي متن فيلم با من سخن بگو دو کوهه ... ما ايثار را ديديم كه چگونه تمثل مييابد؛ عشق را هم، اميد را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، ...
با من سخن بگو دوکوهه نگاشته هاي شهيد آويني براي متن فيلم با من سخن بگو دو کوهه ... ما ايثار را ديديم كه چگونه تمثل مييابد؛ عشق را هم، اميد را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، ...
شعر: از عشق بگو
... از عشق بگو وی درد تو بی شماره از عشق بگو امید رهایی ام از این دریا نیست ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو تا شب پره ها باز ملامت نکنند با این شب بی ستاره از عشق بگو دیریست که می رویم و نا پیداییم درمانده که چ. ... تنهای من ای با من تنها ، تنها ...
... از عشق بگو وی درد تو بی شماره از عشق بگو امید رهایی ام از این دریا نیست ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو تا شب پره ها باز ملامت نکنند با این شب بی ستاره از عشق بگو دیریست که می رویم و نا پیداییم درمانده که چ. ... تنهای من ای با من تنها ، تنها ...
رازت را به من بگو
رازت را به من بگو-رازت را به من بگوره تو شه های جاده ی خو شبختی – مخصوص خانم ... نظر تشویقآمیز زن، با اظهاراتی که مبیّن اعتماد به همسرش است، به مرد قدرت و امید میدهد ...
رازت را به من بگو-رازت را به من بگوره تو شه های جاده ی خو شبختی – مخصوص خانم ... نظر تشویقآمیز زن، با اظهاراتی که مبیّن اعتماد به همسرش است، به مرد قدرت و امید میدهد ...
راز دل با آیینه بگو
راز دل با آیینه بگو-دل سروده هاى شاعران نوپرداز و جوان براى مردان خورشیدلاله هاى ... را حس نكردندخواستى بى تعارف بگویى، مثل من باش راحت سفر كنچندسالى است خاكت برادر .... و صدا می کرد غم دل با تو گویم ، غار بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
راز دل با آیینه بگو-دل سروده هاى شاعران نوپرداز و جوان براى مردان خورشیدلاله هاى ... را حس نكردندخواستى بى تعارف بگویى، مثل من باش راحت سفر كنچندسالى است خاكت برادر .... و صدا می کرد غم دل با تو گویم ، غار بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
عرفان اسلامی (23) امید در قرآن و روایات
خداوند است كه با اذنش شما را به بهشت و آمرزش دعوت مى كند ، و آياتش را براى مردم بيان ... به آن بندگانم كه بر خود اسراف كردند بگو : از رحمت من نا اميد مباشيد ، خداوند تمام ...
خداوند است كه با اذنش شما را به بهشت و آمرزش دعوت مى كند ، و آياتش را براى مردم بيان ... به آن بندگانم كه بر خود اسراف كردند بگو : از رحمت من نا اميد مباشيد ، خداوند تمام ...
همسری و من : با همسرم مشکل دارم چون ...
عزیزم مشکلتو بگو FARNAZ67 نوشته است:سلامکسی با من هست؟؟؟ عزيزم تو ... منم یکی ام مثل بقیه دخترا که با هزار امید و آرزو رفتم خونه همسری (2 ماهه) همسری که به ...
عزیزم مشکلتو بگو FARNAZ67 نوشته است:سلامکسی با من هست؟؟؟ عزيزم تو ... منم یکی ام مثل بقیه دخترا که با هزار امید و آرزو رفتم خونه همسری (2 ماهه) همسری که به ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها