تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 1 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خشم از شيطان و شيطان از آتش آفريده شده است و آتش با آب خاموش مى شود، پس هرگاه يكى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817567022




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پس از باران


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: پس از باران باران تازه بند آمده بود. همه جای بوی نم می داد. دمپایی ام را پوشیدم و به بیرون از خانه رفتم. هر چه به دور و بر خود نگاه کردم فضای مناسبی را برای بازی پبدا نکردم. همه جا پر بود از آب و گل. رفتم سراغ دوستم اما مادرش اجازه نداد بیاید بیرون. فردا امتحان هم داشتم و اضطراب عجیبی را در خود احساس می کردم. اما بوی آغول همسایه را خیلی دوست داشتم. مخصوصا بعد از باران که شدیدتر هم می شد. به همین دلیل کمی در کوچه منتظر ماندم و با نوک دمپایی بر روی زمین گلی نقش هایی را رسم می کردم. در حال استشمام بوی آغول همسایه بودم که ناگهان متوجه یک بچه گنجشک شدم. بدنش خیس بود و چندش آور اما دلم برایش می سوخت. می خواستم ببرمش به خانه اما از مادرم می ترسیدم. مادرم از هر چه موجود خیس بود تنفر داشت. می گفت کثیف هستند و میکروب دارند. به همین دلیل تصمیم گرفتم بچه گنجشک را ببرم داخل انباری تا خشک شود. او را به انباری بردم و در زیر پارچه کهنه ای قرار دادم و خودم رفتم سر درسم. بعد از ظهر یادم افتاد که گنجشک را در انباری تنها گذاشتم. وقتی رفتم به انباری با صحنه بسیار عجیبی مواجه شدم. به جای بچه گنجشک با یک بچه گربه مواجه شدم. با چشمهای درشتش به من خیره شده بود و میو میو می کرد اما من عصبانی بودم. همیشه وقتی عصبانی می شوم کنترل خود را از دست می دهم و آن لحظه هم همین حالت را داشتم. در آن لحظه از هر چه گربه بود متنفر شده بودم و خون جلوی چشمانم را گرفته بود. صورتم قرمز شده بود و انگار داشتم می سوختم. پارچه را بر روی گربه قرار دادم و او همچان میو میو می کرد. چوب بزرگی را برداشتم و با تمام قدرت بلندش کردم و بر روی پارچه کوبیدم. بدنم آنقدر می لرزید که که چوب از دستم رها شد. بعد از آن اتفاق تا چند روز عذاب وجدان داشتم اما هر وقت به یادش می افتادم با خود می گفتم که : حقش بود، آری حقش بود. سزایش همین بود و ... لينك منبع: http://www.fereydonkenar.blogfa.com/post-98.aspx




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 130]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن