تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بزرگ ترين مصيبت ها، نادانى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827990760




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خورشیدشاه(24)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه (24) رزم خورشید شاه با سپاه ماچیندر قسمت قبل خواندیم که جنگ آغاز شده بود و قطران همه را شکست میداد.اما وی شبانه پیکی به لشکر خورشیدشاه فرستاد تا سمک را دستگیر کند و نزد او ببرد ولی غافل از آنکه سمک او را دستگیر کرده و با هم نقشه ای کشیدند...
خورشیدشاه
 آتشک چنین کرد و سمک را پیش قطران برد. قطران گفت: «ای آتشک، شیر آمدی یا روباه؟»آتشک گفت: «ای پهلوان، می‌بینی که شیر آمدم!» و بعد آنچه سمک به او آموخته بود. همه را گفت و هر کار که بایستی انجام داد. آتشک سمک را به خیمه خود برد تا روز بعد در میدان و پیش چشم دو لشکر او را بردار کنند.تا آن شب، قطران از ترس سمک خواب در چشم نداشت. ولی آن شب، چون سمک را در بند دید، خیالش آسوده شد. از خوردنی و نوشیدنی، آنچه خوش داشت خورد و در خواب شد. او از داروی بیهوشی که آتشک در غذایش ریخته بود، بیهوش شد. سمک و آتشک که منتظر چنی لحظه‌ای بودند، برخاستند و به خیمه او رفتند. قطران بیهوش افتاده بود. به دستور سمک، آتشک گهواره‌ای آورد و قطران را در آن جای دادند و دست و پای او را بستند. بعد آتشک دو استر آورد و گهواره را بر دو استر سوار کردند. آتشک گفت: «چگونه از میان لشکر بگذریم؟»سمک گفت! «ای آتشک، سی غلام از غلامان قطران را بخوان، همه سلاح پوشیده و شمشیرها کشیده تا پیرامون این دو استر بگیرند و قطران را بدرقه کنند!اگر کسی چیزی پرسید، بگو قطران گفت که چون مست شدم، مرا چنین به کنار لشکرگاه برید و غلامان مرا نگهبان باشند تا اگر کسی به لشکر شبیخون زد، من در امان باشم!»آتشک چنین کرد و دو استر در میان سی غلام از لشکرگاه بیرون رفتند تا به لشکرگاه خورشید شاه رسیدند.سیاه گیل، امیر طلایه‌داران لشکر خورشید شاه بود. او دید که قومی می‌آیند، تیغ‌ها برکشیده و در استر در میان گرفته و بر استرها مهدی نشانده. سیاه گیل پیش آمد، سمک را دید و شناخت. سمک آنچه رفته بود، بر او گفت. سیاه گیل بر لشکریان بانگ زد تا غلامان را بگرفتند. پس قطران را با همان حال پیش خورشید شاه بردند. سمک گفت: «ای خورشید شاه، دوش چه وعده داده بودم؟ اکنون او را آوردم.»
خورشیدشاه
خورشید شاه نگاه کرد و قطران را دست و پا بسته و در مهدی خوابیده دید. همه پهلوانان از کار سمک می‌خندیدند. از خنده آنها قطران بیدار شد و نشست. خود را در خیمه خورشید شاه دید و دست و پا در پالهنگ .سمک گفت: «آنچه تو می‌خواستی در حق من بکنی، من کردم!»خورشید شاه رو به پهلوانان خود، ارغون، شیرویه و سام و سیاه گیل کرد و گفت: «من در میان شما غریبم و سود و زیان شما با شاه ماچین را نمی‌دانم. این قطران، پهلوان سپاه ماچین است. هر چه خواهید، با او کنید. اگر کشتنی است. او را بکشید و اگر باید در بند شود، او را در بند کنید!»همگان گفتند: «قطران دو برادر دارد، یکی قطور و دیگری سلیم. آنها به طلب برادر بیایند. پس باید او را بند بر دست و پا بست و به دره بغرائی فرستاد تا در بند بماند و دست هیچ‌کس به او نرسد.»از آن طرف، چون مهر تابان سر از گریبان مشرق برآورد و سپاه روز، لشکریان شب را شکست داد، قزل‌ملک به خیمه خود آمد و بر تخت نشست. همه پهلوانان آمدند. جز قطران که حاضر نبود. قزل‌ملک از قطران پرسید که کجاست و چگونه است. خادمی را به در خیمه قطران فرستادند. دمی بعد خادم خبر آورد که ای بزرگوار شاهزاده، دیشب، قطران را با سی غلام و دو استر و هر چه زر و سیم در خزانه او بوده، همه را برده‌اند!قزل‌ ملک از حیرت، انگشت بر دهان گرفت که دزد، زر و سیم می‌تواند ببرد، اما پهلوانی چون قطران را چگونه برده‌اند! همان دم جاسوسی که به بارگاه خورشید شاه رفته بود، بازگشت و گفت: «هم اکنون قطران را دیدم در بارگاه خورشید شاه، با سی غلام اسیر و دست و پا بسته. سمک عیار ایشان را ربوده است.»قزل‌ ملک گفت: «باید که پهلوانی برود و قطران را آزاد کند.»جاسوس گفت: «او را به دره بغرائی فرستادند و هیچ‌کس نتواند بر دره بغرائی دست یابد.» برگرفته از کتاب: سمک عیار بازنویسی: حسین فتاح تنظیم برای تبیان: مهدیه زمردکار ادامه دارد ... ********************************************مطالب مرتبطخورشید شاه (23) خورشیدشاه(22) خورشید شاه (21) من بهار هستم (2) رویاهای شیرین کودکی(2) خواب و بیداری





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 710]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن