واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: انسان آرمانی در غزلیات عطار نیشابوری (2)عشق موهبت الهی برای زندگی
عطارمعتقد است که عشق موهبتی است الهی که به هرکس داده نمی شود و فقط جان های آگاه ودل های دردمند وارواح مستعد , لیاقت آن را دارند. عشق نوری است که خداوند بر دل صالحان می تاباند و آتشی است که جز در آسمان جان پاکان و نیکان نمی گیرند. بنابراین عطار انسانی را کمال یافته می داند که عاشق باشد . عشق به تنها خالق و تنها عشق را وسیله ایجاد کننده ارتباط واقعی با خدا می داند.عشق جز بخشش الهی نیست این به سلطانی و گدایی نیست عشق وقف است بر دل پردرد وقف در شرع ما بهایی نیستعرفا گاهی این موهبت الهی را مقدم بر صورت هستی پذیرفتن انسان در عالم مادی می دانند که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی . محمد غزالی نیز در کتاب کیمیای سعادت می گوید : روح چون از عدم به وجود آمد. سر حد وجود عشق منتظر مرکب روح بود . در ازل پیش از آفرینش جسم جان به عشق تو مایل افتاده استعطار همچنین عشق را فضای آسمانی می داند:گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود گویی که قضا با غم عشق تو قران کرداز این روی پذیرش عشق امری خارج از اراده و اختیار انسان, جبری و اضطراری است: در عشق قرار بی قراری است بدنامی عشق نامداری است در عشق ز اختیار بگذر عاشق بودن نه اختیاری است یا ندانم تا چه کارم اوفتاده است که جانی بیقرارم اوفتاده است همان آتش که در حلاج افتاد همان در روزگارم اوفتاده است دلم را اختیاری می نبینم خلل در اختیارم اوفتاده است
بسیاری دیگر از عرفا نیز در این اندیشه با عطار همراه اند . بابا طاهر عریان می گوید: «محب به وادی محبت به اختیار خود داخل نمی شود. بلکه جاذبه جمال محبوب به اضطرار او را به سوی خود جذب می کند.»غزالی نیز عشق را امری جبری می داند:« عشق جبری است که در او هیچ کس را راه نیست به هیچ سبیل لاجرم احکام او نیز همه جبر است . اختیار از او و ولایت او معزول است . مرغ اختیار در ولایت او نپرد . احوال او همه زهر قهر بود و مکر جبر بود. عاشق را بساط مهره قهر او می باید بود. تا او چه زند و چه نقش نهد. پس اگر خواهد و اگر نخواهد. آن نقش بر او پیدا می شود . »عین القضاه همدانی , عارف بزرگ قرن ششم نیز عشق را غیر اختیاری می داند ... تا بود که روزی مرغ عشق در دامت افتد و این در افتادن نه به اختیار بود . اما عطار عشق را یک نیرویی می داند که بی راهنما سر در گم خواهد شد. بنابراین وجود پیر , راهنما و قطب در اشعار عطار محتمل به نظر می رسد. چرا که سختی منازل سلوک و وجود شداید فراوان در راه وصال محبوب ازلی , عاشق را ضروری می نماید که از دلیلی ره شناس و پیروی خطر آشنا برای طی مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله می نماید که از دلیلی ره شناس و پیری خطر آشنا برای طی مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله مدد جوید . یعنی قطع این مرحله بی همرهی خضر امکان ندارد. ضرورت دلالت قطب و مراد مورد تایید عموم عرفا است و عطار نیز در این باب با دیگر راهبان و واقفان طریق محبت هم داستان و معتقد است . برای وصول به سیمرغ حقیقت , راهنمایی هدهد راهدان ضروری است. برو چندین چه گردی گرد این ره که چشمت کور گردد از غباری به چشم خود برو پیری طلب کن که تو ننگی شوی بی نامداری جایگاه عقل و عشق در انسان متعالی از مباحث مهمی که در مقالات و آثار عرفای شاعر و غیر شاعر مطرح و بسیار شایان توجه است, تقابل عقل و عشق است . عرفا معتقدند عقل برای معرفت خداوند وجودی ناقص و ناتوان است.حسین حلاج می گوید : کسی که با راهنمایی عقل آهنگ خدا کند , عقل او را سرگشته وشیدا در حیرت و سرگردانی رها خواهد ساخت. در مقابل عقل عشق جوهری شریف و والا و کامل است و تنها طریقی است که شناخت و ادراک حق را برای انسان میسر می سازد. ماجرای عقل و عشق در عرفان حدیث مکرری است که نیازی به شرح آن نیست. خواجه عبداله انصاری عقیده دارد, عقل با تمام مقام والای خود انسان را به کمال نمی رساند و عشق تنها راه رسانیدن انسان به خدا و محو کامل بشر در اصل و منشاوجودی خود است و این اتحاد , کمال واقعی انسان است.
عین القضاه نیز در این زمینه می گوید: چون آفتاب عشق برآید , ستاره عقل محو گردد . شمس تبریزی عقل را حجاب معرفت می داند: عقل تا درگاه می برد , اما اندرون خانه ره نمی برد.آنجا عقل حجاب است و دل حجاب و سر حجاب . عطار نیز معتقد است که عقل در برابر عشق ناتوان است. مانع وصال است. حجاب است. طفل ره عشق است. بیگانه است . دیوانه است. مست است. بی خبر است. بازیچه عشق است و خلاصه پنداری است که به وسیله آن نمی توان به حقیقت یگانه راه یافت به شواهدی در این مضمون نظر کنیم : عقلی که در حقیقت بیدارد مطلق آمد تا حشر مست خفته در خلوت خیالت یا عقل چون طفل ره عشق تو بود شیر خوار از لعل پرلولوی توست گفتم ای عاقل برو چون تیر راست کین کمان هرگز نه بر بازوی توستیا به عقل این راه مسپر کانداین ره جهانی عقل چون خر در خلاب استیا عقل تا بوی می عشق تو یافت دایما دیوانه ای لایعقل استیا دل شناسد که چیست جوهر عشق عشق را ذره ای بصارت نیست یا چون زعشقت سخن رود جایی سخن عقل مختصر گرددیا یک سر موی از این سخن باز نیاید آن کسی کو به در تو عقل را موی کشان نمی بردیا بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبه پندار خود ز گوش بر آرد جنون عشق همانند سلامت روان
واضح است که عشق در دل عاشق برانگیزنده اشتیاق شدید برای پیوستن به معشوق است. این شوق وافراز سویی موجب ایجاد اندوه و درد و بسیاری عوارض دیگر می شود و سرانجام کار عاشق را به جنون و دیوانگی کامل می کشاند: جوینده مولی را از بلا و محنت چاره نیست . و از سویی دیگر سلوک در راه معرفت حق و وصال مستلزم ناامیدانه پیمودن راهی بس صعب و پر بلا و وصال , پیوسته آرزویی دور و دست نایافتنی است. درد و اندوه عاشق در عین حال شیرین و لذت بخش است و عاشق نه تنها از تحمل رنج در این راه دوری نمی گزیند. بلکه مشتاقانه طالب آن است. ابن سینا می گوید: عاشقان مشتاق از آن روی که عاشقند, چیزی دریافته اند و بدان دریافته لذت می یابند, و از آن روی که مشتاقند اصناف ایشان را رنجی باشد. اما چون رنج از جهت اوست , همه لذیذ باشد. عطار نیز در غزلیات خود ابیات فراوانی در این مضمون دارد:طالب درد است عطار این زمان کز میان درد درمان بازیافتیا تا غم عشق تو هست در همه عالم هیچ دلی را غمی دگر که پسنددیا بلا کش تا لقای دوست بینی مرد بی بلا مرد لقا نیستیا دوای جان مجوی و تن فروده که درد عشق را هرگز دوا نیستیا عشق جانان همچو شمع از قدم تا جان بسوخت مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت عشق آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت ز آتش رویش چویک اخگر به صحرا اوفتاد هردو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت یا اگر دردت دوای جان نگردد غم دشوار تو آسان نگردد که دردم را تواند ساخت درمان اگر هم درد تو درمان نگردد فنا و وصال عاشق اما عاشق در این وادی هول و هلاکت در طلب کیست؟ و کیست که موجب حیرانی او شده است؟ البته وصال و رسیدن به معشوق و اتحاد با اوست که عاشق را آماده تحمل همه این شداید و مرارت ها می کند. نهایت نیاز چیست , یافتن نیاز . ولی در وصال به بهای محو و فنای کامل امکان پذیر است و مادام که وجود خاکی و نیازهای مادی بشری موجود باشد. در راه ادراک حق سدی عبور ناکردنی است. وجود جسمانی عاشق حجابی است که اگر به طور کامل محو نگردد, اتحاد عاشق و معشوق ممکن نشود, چه تنها راه پیوستن به منبع ازلی وحی و الهام, مرگ و نابودی خود [از حجاب نفسانیات و مادیات ] است. تو خود حجاب خودی حافظ , ازمیان برخیز و حجاب خود مانع دیدار یار است. شمس تبریزی می گوید: همه حجاب ها یک حجاب است, جز آن یکی هیچ حجاب نیست, ان حجاب این وجود است. عطار مرا حجاب راه است با او به سفر نخواهم امدیا خفته ای کز وصل توگوید سخن خواب خوش بادش که خوش افسانه است وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا هرکه فانی شد زخود مردانه ای استیا بودی که زخود نبود گردد شایسته وصل زود گردد چوبی که فنا نگردد از خود ممکن نبود که عود گردد هرگه که وجود تو عدم گشت حالی عدمت وجود گردد
و محو و فنا همان حیات و جاودانگی است که عاشق حق در پی آن است: راه عشق او که اکسیر بلاست محو در محو و فنا اندر فناست گربقا خواهی فنا شو کز فنا کم ترین چیزی که می زاید بقاست یا جان که فرو شد به عشق زنده جاوید گشت دل که بدانست حال , ماتم جان در گرفت دکترحسن احدی بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 688]