واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات تفحص(2)
کارت شهيد و پيام آندر دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.***پلاکي از جنس پوتينگفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»
به ياد شهداي گمنامدر طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته!***شهيد گمنامدر سال 73 تعدادي از شهداي گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب يکي از کارکنان در خواب مي بيند که فردي به او مي گويد: من يکي از شهداي گمنامي هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبري از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعي من است و در داخل کيسه اي گلي به همراه پيکرم مي باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از اين که اين برادر خوابش را بازگو مي کند، کسي باور نمي کند. اما با ديدن مجدد اين خواب و با اصرار او، پيکرهاي شهدا بررسي مي شوند و در کنار يکي از اجساد، کيسه اي پيدا مي گردد که چيزهايي که شهيد گفته بود درون آن بود. بعد از شناسايي جسد معلوم شد که ايشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم يکي از چشم هايش را از دست داده بود.
فرمانده عراقي و سربند يا زهرا(س)همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را در پي داشت. روزي همين افسر به من التماس مي کرد که تو را به خدا اين سربندرو امانت به من بده. من همسرم بيماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر مي گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن به بعد سفره غذاي عراقي ها با ما يکي شد. سر سفره دعا مي کرديم، دعا را هم اين افسر عراقي مي خواند:«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک»
حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهانروز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسن پرزه اي، اعزامي از اصفهان»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 603]