تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835821164
راه پر خون (1) : رابعه و بکتاش
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حدیث راه پر خون : رابعه و بکتاش
تبیاد : البته ادبا ندرتا شمشیر به دست بوده اند اما خونی که از قلم شعرا می ریزداگر از خون شمشیر چنگیز خان بیشتر نباشد کمتر نیست . تفاوت ساده این است که ما از خونریزی چنگیز خان متنفریم اما خونریزی های شعرا را به جان دوست داریم . برای مثال کدام یک از ما این خونخواری را نمی خواهد؟ :بلای غمزه نا مهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداختقلم خون چکان شعرا طرح معشوقی را می کشد که به هر مژه ، نیزه ای برای شکار دارد و هر ابروی او شمشیری آب داده است که منتظر خون عاشق، از نیام بیرون کشیده شده :مژه از سر نیزه فوج بهادر تیز تر ابرو از شمشیر سردار سپه خونریز تریا من هم اول که دیدمت گفتم حذر از چشم مست خونخوارتاین تازه قسمت "چشم چشم ، دو ابرو " است فاجعه تازه از "دماغ و دهن ، یه گردو" شروع می شود و تا به "تاب جعد مشکینش " برسد "چه خون افتاده در دل ها"...اما از دیگر مصادیق خونریزی در ادبیات فارسی که در "حدیث راه پر خون" قصد روایت آنرا داریم "رسم عاشق کشی" است . روایتگر، نای شاعر است که نی شعر را می نوازد :نی حدیث راه پر خون می کندقصه های عشق مجنون می کندعشاقی که جان را بر سر عشق گذاشتند و گذشتند :عقل و دل و جان هر سه شد کشته عشق ، آری خاشاک بسی سوزد ، تا پخته شود خامیداستان رابعه و بکتاش یکی از شراره های این آتش خونخوار است که آنرا از «الهینامه شیخ عطار» روایت می کنیم : رابعه و بکتاش رابعه بنت کعب قزداری، که این داستان درباره او است، نخستین بانوی سخنور و شاعر ایران است و بعضی قطعات زیبا و دلآویز از او باقی مانده است. چنین قصه که دارد یاد هرگز؟ چنین کاری کرا افتاد هرگز؟رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها میربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها مینشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدگونش میگشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بیهمتا ساخته بود. پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمیشد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش میداشت. چون مرگش فرا رسید، پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: «چه شهریارانی که درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچ کس را لایق او نشناختم، اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خوددانی تا به هر راهی که میدانی روزگارش را خرم سازی.» پسر گفتههای پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما روزگار بازی دیگری پیش آورد.
روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی برپا ساخت. بساط عیش د رباغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزه بهاری حکایت از شور جوانی میکرد و غنچه گل به دست باد دامن میدرید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل میگذشت و از ادب سر بر نمیآورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشتههای مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکوروی و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام، چون ماه در میان ستارگان میدرخشید و بیننده را به تحسین وا میداشت؛ نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. لختی از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقیگری در برابر شاه ایستاده بود و جلوهگری میکرد؛ گاه به چهرهای گلگون از مستی میگساری میکرد و گاه رباب مینواخت، گاه چون بلبل نغمه خوش سر میداد و گاه چون گل عشوه و ناز میکرد. رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید، آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر میگریست و دلش چون شمع میگداخت. پس از یک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا درآورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟ چنان دردی کجا درمان پذیرد که جاندرمان هم از جانان پذیردرابعه دایهای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چارهگری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دایه آشکار کرد و گفت: چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آوردچنین بیمار و سرگردان از آنم که می دانم که قدرش میندانمسخن چون میتوان زان سر و من گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد، به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود، و خود برخاست و نامهای نوشت:الا ای غایب حاضر کجایی به پیش من نه ای آخر کجاییبیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کندلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارمز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرماگر آئی به دستم باز رستم و گرنه میروم هر جا که هستمبه هر انگشت در گیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغیاگر پیشم چو شمع آئی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار پس از نوشتن، چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گویی سالها آشنای او بوده است. پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد، دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزلها میساخت و به سوی دلبر میفرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلدادهتر میشد. مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما به جای آن که از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد:که هان ای بیادب این چه دلبریست تو روباهی ترا چه جای شیریستکه باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیراهن من عاشق ناامید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز، این چه حکایت است که در نهان شعرم میفرستی و دیوانهام می کنی و اکنون روی میپوشی و چون بیگانگان از خود میرانیم؟»دختر با مناعت پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیم را خاکستر میکند به نزدم چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد. جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور شوی.»پس از این سخن، رفت و غلام را شیفتهتر از پیش برجای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند:الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کنبگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردیچون دریافت که برادرش شعرش را میشنود کلمه «ترک یغما» را به «سرخ سقا» یعنی سقای سرخ رویی که هر روز سبویی آب برایش میآورد، تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهی بیشمار بر او تاخت. حارث هم پگاهی با سپاهی چون بختش جوان از شهر بیرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمین از خون دشمنان چون لاله رنگین شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تیز کرد و قیامت برپا گشت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر میزد و دلاوریها مینمود. سرانجام چشمزخمی بدو رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همین که نزدیک بود گرفتار شود، شخص رو بسته سلاح پوشیدهای سواره پیشصف درآمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و یک سر به سوی بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگرانش سپرد و خود چون برق ناپدید گشت. هیچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید.اما به محض آن که ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمیشتافتند دیاری در شهر باقی نمیماند. حارث پس از این کمک، پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از او نجست. گویی فرشته ای بود که از زمین رخت بربست. همین که شب فرا رسید، و قرص ماه چون صابون، کفی از نور بر علم پاشید؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه ای به او نوشت:چه افتادت که افتادی به خون در چو من زین غم نبینی سرنگونترهمه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سرچه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بیسوز نه روزچنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیشاگر امید وصل تو نبودی نه گردی ماندی از من نه دورینامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام فرستاد:که: «جانا تا کیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداریچو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریباناگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان ای دل افروزز شوقت پیرهن بر من کفن کن شد» بگفت این وز خود بیخویشتن شدچند روزی گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت. رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگذاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهای برپا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند. شاه از رودکی شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گوینده شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر، بیخبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بیپرده نقل کرد و گفت : "شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنان که نه خوردن میداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست."حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنان که گویی چیزی نشنیده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می جوشید و در پی بهانهای میگشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید.
بکتاش نامههای آن ماه را که سراپا از سوز درون حکایت می کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجی جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که ازدیدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به یکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهی محبوس ساخت، سپس نقشه قتل خواهر را کشید. فرمود تا حمامی بتابند و آن سیمتن را در آن بیافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخیمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهی، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جوانی، آتش بیماری و سستی، آتش مستی، آتش از غم رسوایی، همه این ها چنان او را میسوزاندند که هیچ آبی قدرت خاموش کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش میرفت و دورش را فرامیگرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو میبرد و غزلهای پر سوز بر دیوار نقش میکرد. همچنان که دیوار با خون رنگین میشد چهرهاش بیرنگ میگشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماهپیکر چون پارهای از دیوار برجای خشک شد و جان شیرینش میان خون و آتش و اشک از تن برآمد.روزدیگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از این شعر جگرسوز پر یافتند: نگارا بی تو چشمم چشمهسار است همه رویم به خون دل نگار استربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستیچو در دل آمدی بیرون نیایی غلط کردم که تو در خون نیاییچو از دو چشم من دو جوی دادی به گرمابه مرا سرشوی دادینصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آگاهسه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خونبه آتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزدبه اشکم پای جانان می بشویم بخونم دست از جان می بشویمبخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد، ای یار گرامیکنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرونمرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویذان بمانی چون بکتاش از این واقعه آگاه گشت، نهانی فرار کرد و شبانگاه به خانه حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خویش شکافت.نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه.برگرفته از کتاب «داستانهای دلانگیز» نوشتة دکتر زهرا خانلری (کیا) ـ سال 1346
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]
صفحات پیشنهادی
راه پر خون (1) : رابعه و بکتاش
راه پر خون (1) : رابعه و بکتاش-حدیث راه پر خون : رابعه و بکتاشتبیاد : البته ادبا ندرتا شمشیر به دست بوده اند اما خونی که از قلم شعرا می ریزداگر از خون شمشیر ...
راه پر خون (1) : رابعه و بکتاش-حدیث راه پر خون : رابعه و بکتاشتبیاد : البته ادبا ندرتا شمشیر به دست بوده اند اما خونی که از قلم شعرا می ریزداگر از خون شمشیر ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها