تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 1 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به راستى حكمتى كه در قلب منافق جا مى گيرد، در سينه اش بى قرارى مى كند تا از آن بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812020783




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اولین روز


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اولین روز
اولین روز مدرسه
در گوشه‌ای از حیاط مدرسه، پسری تنها ایستاده بود و به همهمه و بازی و شادی بچه‌ها نگاه می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست برود و با بچه‌ها بازی کند ولی هیچ‌کس را نمی‌شناخت این اولین روز حضور او در این مدرسه بود. در راه مدرسه، پدرش به او گفته بود: «رامین‌جان! درست است که دلت برای دوستانت تنگ می‌شود ولی من مطمئنم که تو می‌توانی در این مدرسه هم دوستان خوبی پیدا کنی». رامین در فکر صبحت‌های پدر بود که توپ بچه‌ها نزدیک پای او به زمین افتاد. رامین با خودش فکر کرد: «این بهترین فرصت است.» و بی معطلی توپ را پرت کرد. شوت زیبایی بود. یکی از پسرها که برای زدن توپ جلو آمده بود ایستاد و گفت: «عجب شوتی! کلامی چندمی؟» رامین جواب داد: «چهارم» پسر دوباره پرسید: «چهارم؟ چهار چند؟» رامین گفت: «چهار دو». پسر برگشت و داد زد: «بچه‌ها! یه یار جدید داریم. بیاین باهاش آشنا شیم.» بعد رو کرد به رامین و گفت: «اسم من بهرامه من کاپیتان تیم فوتبال چهارمی‌ها هستم.» رامین دستش را جلو آورد و با بهرام دست داد و گفت: «خوشبختم منم رامینم». همه‌ی بچه‌ها یکی یکی جلو آمدند و با رامین آشنا شدند. یکی از آنها پرسید: «ببینم تو فوتبالت خوبه یا این دفعه رو شانسکی یه شوت خوب زدی؟» رامین خندید و گفت: «می‌تونی امتحان کنی» در همین موقع زنگ مدرسه زده شد. وارد کلاس که شدند میثم یکی از بچه‌های تیم یک موشک کاغذی درست کرد و آن را به طرف رامین پرتاب کرد و گفت: «اسمت رو روش بنویس.» رامین هم اسم و فامیلش را روی یک بال موشک کاغذی نوشت و آن را پرتاب کرد. موشک به دست هر کی می‌رسید آن را می‌خواند و خودش را معرفی می‌کرد. بازی جالب و خنده‌داری بود. موشک از روی سر بچه‌ها دور میزد و هر بار یکی از هدف می‌گرفت و تقریباً در دست بیشتر بچه‌ها فرود آمد.آقا معلم که وارد کلاس شد چهره خندان و جدیدی را در کلاس دید. چند سوال از رامین پرسید تا همه به خوبی با او آشنا شوند. سپس به سراغ درس رفت. تمام ساعات روز در مدرسه به خوشی گذشت. زنگ آخر که زده شد بچه‌ها گروه گروه مدرسه را برای رفتن به خانه ترک کردند. رامین هم همراه با یکی از همین گروه‌ها از مدرسه خارج شد. حالا دیگر او تنها نبود.فرشته‌اصلانی  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 583]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن