واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: بازگشت از پای چوبه دار یک ماجرا همين كه مينى بوس طوسى رنگ در محوطه زندان اوين توقف كرد زن زندانى كه دستش با دستبند آهنى به دست يك مأمور زن گره خورده بود، پياده شد. زن همراه مأمورش به سوى ساختمان آجرى حركت كرد و دقايقى بعد مأمور و زن زندانى به ساختمان اندرزگاه بند زنان رسيدند. زن با چشمانى بى فروغ و چهره اى به هم ريخته سرش را به سوى آسمان گرفت و نگاهى به سردر ساختمان انداخت. مأمور زندان پس از باز كردن دستبند آهنى، زندانى را به داخل ساختمان فرستاد. وى پس از ورود خود را به افسر نگهبان معرفى كرد تا ورودش را ثبت كنند. به دستور افسر نگهبان يكى از مأموران زن، او را مورد بازرسى بدنى قرار داد و بعد هم به طرف اندرزگاه هدايت كرد. زن به آرامى از مقابل سلول ها مى گذشت كه ناگهان تعدادى از زنان زندانى با ديدن او شگفت زده از جا پريدند. بلافاصله چند تن از آنها با خوشحالى خود را به او رسانده و مريم را در آغوش گرفته و بوسيدند. اما زن بدون توجه به اين همه محبت با چهره اى غمگين از كنارشان گذشت. همان موقع يكى از هم سلولى هايش كه در راهرو ايستاده بود با خنده تلخى گفت: بيچاره دوهوايى شده، خدا به دادش برسه.اما ديگرى گفت: نه بابا، او هنوز در فكر اعدام است. زن در ميان هياهو و همهمه زنان، بغض كرده وارد سلولش شد و روى تخت نشست. دوستانش كه از بازگشت او بهت زده بودند از جا بلند شده و به استقبالش رفتند. زن سرش را پائين انداخته و به آرامى اشك مى ريخت. دقايقى بعد نيز صداى هق هق گريه اش در فضاى اندرزگاه پيچيد. يكى از هم سلولى هايش كه به اتهام قاچاق مواد مخدر زندانى بود آرام به طرفش رفت و در كنارش نشست.درحالى كه او را نوازش مى كرد به آرامى گفت: «سه سال است با هم زندگى مى كنيم. در اين مدت از هيچ چيز شكايت نداشتى و دو روز قبل هم براى اجراى حكم اعدام تو را از ما جدا كرده و به سلول انفرادى بردند. همه ما براى نجات تو دعا كرده و اشك ريختيم. حالا كه به خواست خدا حكم اجرا نشده و زنده اى بايد خوشحال و خندان باشى اما چرا.مريم با چشمانى اشكبار آهى كشيد و زيرچشمى نگاهى به هم سلولى هايش انداخت و به آرامى گفت: ديگر طاقت زندان را ندارم. دلم براى خانواده ام پر مى كشد. بدون آنها نمى توانم زنده بمانم. مريم سپس از جيب لباسش عكس كوچكى را بيرون آورد و آن را بوسيد و با دست نوازشش كرد. سپس با گريه ادامه داد: سه سال زندان كمرم را شكست. اكنون ۵۰ سال دارم، اما مانند يك پيرزن ۸۵ ساله شده ام! مريم درباره ماجراى زندگى اش كه تا آن روز درباره اش حرف زيادى نزده بود اين طور گفت: زمانى كه دانشجوى رشته ادبيات بودم، در يك همايش دانشجويى با مسعود كه دوران دانشجويى را مى گذراند آشنا شدم. پس از آن ديدارهاى ما ادامه داشت تا اين كه با پيشنهاد ازدواجش روبه رو شدم. سرانجام جواب مثبت دادم با اين حال بشدت نگران واكنش پدرم بودم. چرا كه پدر مسعود كارمند ساده يك شركت و مادرش نيز خياط بود. روزى كه مسعود به همراه خانواده اش به خواستگارى ام آمد پدرم حسابى سؤال پيچش كرد. وقتى هم فهميد كه اوضاع مالى مسعود و خانواده اش مناسب نيست با صراحت پاسخ منفى داد. بعد هم با عصبانيت به من گفت ديگر حق ملاقات با مسعود را ندارم. البته در اين ميان مادرم نيز با پدرم همفكر بود؛ او هم تلاش مى كرد پسر مورد علاقه ام را فراموش كنم. با اين حال من و او پنهانى همديگر را مى ديديم. تا اين كه پدرم از موضوع باخبر شد و چند بار از طريق عواملش مسعود را گوشمالى داد. سرانجام اوايل انقلاب پدرم كه بشدت احساس خطر مى كرد با فروش همه مستغلات و اموالش تصميم گرفت براى زندگى به امريكا سفر كند. در نتيجه خيلى سريع با كمك دوستانش برنامه سفرمان فراهم شد. با اين حال حاضر نشدم همراهشان بروم و گفتم مى خواهم با مسعود ازدواج كنم و در ايران بمانم. در اين ميان پدرم به عناوين مختلف تهديدم كرد. حتى از ارث نيز محروم شدم. بالاخره آنها به امريكا رفتند و من هم با حكم دادگاه، با مسعود ازدواج كردم. سپس زندگى ما در يك خانه كوچك اجار ه اى شروع شد. در آن ايام دانشگاه ها تعطيل شده و ما براى تأمين هزينه زندگى دچار مشكل شده بوديم. به همين خاطر مسعود پس از سرگردانى بسيار برخلاف رشته تحصيلى اش در يك شركت باربرى در جنوب تهران به عنوان كارمند حسابدارى مشغول كار شد. حدود دو سال بعد وضعيت زندگى ما بهتر شد و خانه بزرگترى اجاره كرديم. همان ايام نيز صاحب فرزند شديم كه اسمش را جواد گذاشتيم. موقعيت شغلى شوهرم و زندگى ما روز به روز بهتر مى شد و من خودم را زنى خوشبخت مى دانستم تا اين كه پس از چند سال پس انداز و تلاش سرانجام خانه كوچكى خريديم. مدتى بعد نيز صاحب دومين فرزندمان - دختر - شديم. به خاطر علاقه شديد به مادرم، نام «مهتاب» را براى دخترم انتخاب كردم. البته در اين مدت با خانواده ام در امريكا تماس داشتيم. اما پدرم حاضر به صحبت نبود. ولى با مادر و خواهرم در تماس بوديم و آنها نيز هر از گاهى براى من و بچه هايم هدايايى مى فرستادند. تابستان سال ۷۱ زمانى كه همراه شوهر و بچه ها، سوار بر خودروى شخصى از مسافرت اصفهان بازمى گشتيم ناگهان نيمه شب تصادف كرديم. پس از آن تصادف وحشتناك بيهوش شدم وقتى در بيمارستان به هوش آمدم از پرستاران و پزشكان شنيدم كه پسرم - جواد - جان سپرده و مسعود نيز به شدت آسيب ديده است. فقط من و دخترم - مهتاب - به طور سطحى مجروح شده بوديم. مسعود پس از حدود يك ماه از بيمارستان مرخص شد و من براى پرداخت هزينه هاى بيمارستان طلاهايم را فروختم و مقدارى پول از دوستان و آشنايان همسرم قرض گرفتم. چند ماه گذشت و متوجه شديم مسعود ديگر قادر به كار كردن نيست. او خانه نشين شده بود. من هم براى تأمين مخارج زندگى دنبال كار بودم اما كار مناسبى پيدا نمى كردم. ناچار با خانواده ام در امريكا تماس گرفتم و از آنها كمك خواستم اما خواهرم گفت: آنها هم دچار مشكل مالى شديد شده و زندگى شان را نيز به زور اداره مى كنند. سرانجام از سر ناچارى خانه را فروخته و پول طلبكاران و هزينه هاى جارى و درمان شوهرم را پرداختيم. بعد هم راهى يك خانه اجاره اى شديم. در حالى كه همچنان در جست وجوى كار مناسبى بودم يك روز كه خسته و نااميد به خانه برگشتم برق شادى را در چشمان مسعود ديدم. او با خوشحالى گفت: مريم بدبختى و مشكلات به سر رسيد. با تعجب پرسيدم، چطور چه اتفاقى افتاده ! مسعود جواب داد: «ساعاتى قبل چند تن از دوستانم كه در زاهدان و چند شهر ديگر شركت هاى بزرگ دارند به خانه ما آمده و با اطلاع از وضعيت زندگى مان تصميم گرفتند به ما كمك كنند. بنابراين قرار شد آنها مقدارى از كالاهايشان را براى ما بفرستند تا ما آنها را به دست مشترى برسانيم و حقوق خوبى دريافت كنيم. يك هفته اى از اين ماجرا گذشته بود كه تلفن خانه به صدا در آمد و مسعود پس از گفت وگوى كوتاه از من خواست به محل كار سابقش بروم و از فردى به نام هاشم يك ساك دستى را تحويل بگيرم و آن را به مردى در يك فروشگاه در شرق تهران تحويل بدهم. بنابراين به درخواست همسرم به محل كار سابقش رفته و پس از تحويل ساك دستى آن را به صاحب فروشگاه رسانده و ۳۰۰ هزار تومان نيز گرفتم. از آن روز به بعد هفته اى يكى، دو بار ساك دستى را تحويل گرفته و آن را به دوستان مسعود مى رساندم. چند سالى گذشت و زندگى ما بار ديگر رونق گرفت ما هر آنچه را كه از دست داده بوديم دوباره به دست آورديم و دخترم - مهتاب - نيز بزرگ شد و به دانشگاه رفت. در همين ايام محمد- پسر يكى از همسايه ها كه فروشنده پوشاك بود، به خواستگارى مهتاب آمد. سرانجام آنها به خانه بخت رفتند. چند ماهى گذشت و طبق معمول مسعود پس از يك مكالمه تلفنى با دوستانش، از من خواست به يكى از شركت هاى حمل و نقل بروم تا بسته اى را از راننده كاميونى به نام رضا تحويل بگيرم و آن را به يك خانه ويلايى در شمال تهران برسانم. اما در طول راه توسط مأموران دستگير شدم. پس از انتقال به مركز پليس مبارزه با مواد مخدر، متوجه شدم داخل بسته هزار و ۵۰۰ گرم شيشه و مقاديرى قرص هاى روانگردان در آن جاسازى شده است. آنجا بود كه فهميدم در اين مدت محموله هاى مواد مخدر را جابه جا كرده و ناخواسته وارد بازى مرگبارى شده بودم كه نمى دانستم آخر آن مرگ است. وقتى پرونده براى رسيدگى به دادگاه انقلاب تهران فرستاده شد، دادگاه مرا به جرم نگهدارى و حمل و توزيع مواد مخدر به اعدام و مسعود- همسرم- را به ۵ سال زندان، سه نفر ديگر از دوستانش را به دو تا ۷ سال زندان و پرداخت جزاى نقدى محكوم كرد. حكم پرونده نيز در ديوان عالى كشور تأييد شد. در حالى كه منتظر اعدام بودم، نامه اى براى دخترم نوشته و همه ماجرا را براى او شرح داده و از او خواستم حلالم كند. سرانجام يك شب مرا براى اجراى حكم اعدام از بند عمومى زندان زنان به سلول انفرادى بردند. آنجا بود كه فهميدم لحظات پايانى زندگى ام فرا رسيده است. در سلول انفرادى تا صبح دعا خواندم و راز و نياز كردم و از خدا خواستم مرا به خاطر خطاى ناخواسته عفو كند و فرصتى دهد تا جبران اشتباه كنم. سپيده دم منتظر مأموران بودم كه مرا به اتاق يكى از مسئولان زندان منتقل شدم. از آنجا نيز به دادگاه انقلاب منتقل شدم. در حالى كه نمى دانستم چه سرنوشتى در انتظارم است. پس از ورود به شعبه دادگاه، قاضى با لبخند گفت: چقدر خوش شانس هستى كه حكم اعدام اجرا نشد. مات و مبهوت به او نگاه كرده و با تعجب پرسيدم: مگر چه اتفاقى افتاده قاضى گفت: متهم اصلى پرونده و رئيس شبكه قاچاق مواد مخدر دستگير شده و به همه چيز اعتراف كرده است. از جمله اين كه گفته تو در جريان موادمخدر جاسازى شده در ساك لباس ها نبوده اى. ديگر متهمان و شوهرت نيز اين موضوع را تأييد كرده اند. در نتيجه با كمك و مساعدت هاى رئيس ديوان عالى كشور حكم اعدام تو نقض شده اما به اتهام همكارى با اعضاى شبكه مواد مخدر به چهار سال زندان و پرداخت دو ميليون تومان جزاى نقدى محكوم شده اى. با شنيدن اين خبر از خوشحالى اشك شوق ريخته و دست شكر به آسمان بلند كردم. البته ناگفته نماند دختر و دامادم در اين مدت براى اثبات بى گناهى ام تلاش زيادى كرده بودند. زنان زندانى با شنيدن اين خبر مات و مبهوت به مريم خيره ماندند. منبع: ایران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]