واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: قطار / سید عطاء الله مهاجرانی قطار نشانه رفتن است... هر گاه از خانه مان به مرکز شهر می روم. قطار سوار می شوم. دو جا هم خط عوض می کنم. هر خط به رنگی و نام و نشانی...از خانه که بیرون می آمدم نسخه روزنامه هرالد تریبون را که درست سر ساعت پنج صبح پشت در ورودی خانه مان می گذارند، بر داشتم. تصویر هتل تاج محل است که سوخته و آتش و دود تمام آن رنگ های روشن و شاد را تیره و تار کرده است. با خودم گفتم کتابی هم بر دارم، تا در میان راه ناخنکی بزنم. رباعیات خیام را برداشتم. در نوجوانی رباعیات را می خواندم. همه رباعیات را حفظ کرده بودم. حالا دارم ترجمه فیتز جرالد را می خوانم. در خانه را که باز کردم سرما به صورتم تیغ کشید. سرو های روشن و مخملی و سبز پررنگ هم با زنجیره ی شکسته ای از یخ می درخشیدند. چه در برابر سرما و سوز خوب ایستاده اند! بیتی از سایه را زمزمه می کنم:به سر بلندت ای سرو که در شب زمین کننفس سپیده داند که چه راست ایستادیازماشین خودکار بلیط می گیرم. تراولر کارت که می شود تمام روز با آن به هر مقصدی سفر کرد. هم بلیط قطار است و هم اتوبوس. با نوید روزنامه فروش ایستگاهمان سلام و علیک کردم. نوید مهندس است و از شیعیان هند. دقیق و نکته بین. فقط هم شیعیان را اهل نجات می داند! هر چه هم به نوید می گویم نوید : بهشت خداوند خیلی بزرگ است. عرضش به اندازه آسمان ها و زمین است؛ تا چه رسد به درازایش! نوید نگران خالی ماندن و کم رونقی بهشت خدا نیست. روزنامه تایمز امروز خریدم. مادر بزرگ اوباما قاب عکسی را به دست گرفته، که او و اوباما کنار همند و اوباما مثل جوانان روستا کیسه ی بزرگی را بر دوش کشیده. گزارش مفصلی ست در باره مبارزه پدر بزرگ اوباما با انگلیسی ها. داستان آزار ها و شکنجه های او توسط ماموران انگلیسی. توی راه سرمقاله هرالد را خواندم و گزارش تایمز را. پیرمردی روبرویم نشسته بود. نگاهش به همان عکس صفحه اول تایمز بود و کتابی در دستش. نام کتاب را خواندم:هدیه مرگ! از ژاک دریدا. تصویر روی جلد هم تکاندهنده بود. ابراهیم خنجر از میان بر کشیده و اسماعیل یا اسحاق(به روایت عهد عتیق) سر بر زانوی پدر نهاده و فرشته ای دست و بازوی ابراهیم را گرفته است.اشک از چشمان پیرمرد جوشید. نگاهم را بر گرداندم. او هم عینک پنسی اش را جا به جا کرد. اما اشک مجالش نمی داد. اشاره کردم که دوست دارد تایمز را ببیند. گفت : نه امروز تلخم!هر روز تلخم. تو هیچ وقت تلخ نیستی؟ گفتم چرا یکی از شاعران ما می گوید، حال انسان مثل برق است لحظه ای می تابد و همه جا روشن است و گاه خاموش می شود و همه جا تاریک... سکوت کرده بود. گفت: این ها بیرونی است. تلخی من از درون است.هشتاد و چهار سالم است. نه آرمانی دارم و نه آرزویی. نه فرزندی و نه دوستی. نه هم سخنی. تلخم مثل زهر افعی تنها! هیچ کس منتظر من نیست من هم منتظر کسی نیستم. انگار سرما به مغز استخوانم زد. نفسم و زبانم بند آمده بود. چه می توانستم بگویم؟صدای قطار می آمد و صدایی که گه گاه نام ایستگاه ها را اعلام می کرد. نگاهم به پیرمرد بود. کتابش را بسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. در دفتر یادداشتم نوشتم. با خطی لرزان...تلخ...چون زمهریر زهر افعی تنهاییچنبره بر خویش زدهدر خویش گریستهاشک و زهرش در هم تنیدهباغریو غوغای هف هف و هی هایش...کجایی آفتاب شیرین شرق سوخته!گفت: نویسنده ای؟گفتم بله! چه نوشتی؟ یک پیشنویس شعر! شعر که پیشنویس ندارد. همان که می آید مثل کودکی ست که چشم به جهان می گشاید، فقط باید شستشویش داد! حالا چه نوشتی؟ برایش ترجمه شعر را خواندم. برای من گفتی؟ گفتم. تنهایی ات و بی آرزویی ت تکان دهنده است..شعر را از من گرفت. کتاب دریدا را داد و گفت شاید دوباره هم را ببینیم. اصلا چرا نبینیم. این شماره من. در خانه ام کتابخانه ای دارم به درد شما خواهد خورد. ناگاه به فارسی گفت: راستی من ده سال اصفهان بودم.فارسی می دانم! و من مات سرانگشت بازی تقدیر و صدای قطار و:ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز!یک چند بر این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یک یک بازسایت مهاجرانی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]