واضح آرشیو وب فارسی:جهان نیوز: خاطرات هولناكي از زندان هاي ساواك
رضوانه دباغ كه در زمان دستگيري ۱۳ سال بيشتر نداشته است، به دليل استقامت مادر( مرضيه دباغ) و امتناع از دادن اطلاعات به شكنجهگران ساواك، دستگير ميشود تا شايد مادر با ديدن شكنجههايي كه دخترش بايد متحمل شود، به حرف بيايد. پايداري اين مادر و دختر منحصر به فرد است. شدت شكنجههاي روحي و رواني كه در آن روزگار به آن دختر ۱۳ ساله وارد شد به حدي بوده است كه او در سن چهل سالگي تحت دو عمل جراحي قلب قرار گرفته و اكنون قادر به تكلم نيست. آنچه ميخوانيد تنها گوشهاي از شرايط سختي است كه در آن سالها بر آنان گذشته است. البته همان طور كه گفته شد رضوانه دباغ خود قادر به صحبت نيست و اين خاطرات از زبان مادر وي سركار خانم مرضيه حديدچي (دباغ) بيان شده است.
يكي از سختترين موقعيتها برايم، آنجا بود كه دخترم را كه تازه وارد سيزده سالگي شده بود، به زندان آوردند.
آن شب، از ساعت ۱۲ صداي جيغ و فرياد او را كه شكنجه ميشد، شنيدم. فقط فريادهايش را ميشنيدم و نميدانستم چه ميكشد. نميدانستم چكار كنم. همدمي جز گريه نداشتم. فكر كنم ساعت چهار صبح بود كه سر و صدايي در بند زندان آمد. از سوراخ روي درسلول نگاه كردم، ديدم دو تا سرباز زير بغل دخترم راگرفتهاند و او را كشان كشان آوردند، انداختند وسط راهرو، و با سطل رويش آب ريختند كه به هوش بيايد. با ديدناين صحنه ديگر طاقتم تمام شد. ديوانهوار با مشت به در كوبيدم و فرياد زدم. گفتم كه در را باز كنيد تا ببينم بچهام چه شده.
مرحوم آيتالله "رباني املشي" كه در يكي ديگر ازسلولها بود، با صوت زيبا شروع كرد به خواندن قرآن تا رسيد به آيه "استعينوا بالصبر و الصلوة" كمي آرام گرفتم، ساكت شدم و سر جايم نشستم. بعد از چند دقيقه بلند شدم تا دوباره به دختر كوچولويم كه زير ضربات و شكنجههاي وحشيانه دژخيمان شاه له شده بود، نگاهي بيندازم. يك پتوي سربازي آوردند، او را انداختند توي آن و بردند. با ديدن اين صحنه احساسكردم دخترم مرده است. خوشحال شدم. خدا را شكركردم از اينكه از شر ساواكيها و شكنجههاي كثيفشان راحت شده است.
حدود شانزده روز از آخرين ديدار من و دخترم ميگذشت؛ خيالم راحت بود كه او مرده و ديگر شكنجه نميشود. ولي آن شب، درِ سلول را باز كردند و در كمال تعجب ديدم كه دخترم را به داخل سلول انداختند و در را بستند. او گفت كه در طي اين مدت، در بيمارستان شهرباني (در خيابان بهار) بستري بوده است. او را درآغوش گرفتم و شروع كردم به نوازشش. مچ دستهايش را كه لمس كردم، گريهام گرفت. زخم بدي به چشم ميخورد، او را با دستبند، محكم به تخت بسته بودند.
موزه عبرت
آن شب كه دخترم را به سلول آوردند، سه تا موش هم انداختند داخل. دخترم كه ترسيده بود به من پناه آورد. بغلش كردم و شروع كردم به نوازش و گفتم اگر بخواهي جيغ بزني و عكسالعمل نشان بدهي، اينها كارهاي ديگري هم ميكنند. مثلاً مار ميآورند. مارهايي كه زهرش را گرفته بودند، براي ترساندن زنداني به داخل سلول ميانداختند. تنها پتويي را كه داشتيم، دورش پيچيدم و گفتم كه موشها در تاريكي نميمانند و احتمالاً ميروند طرف دريچهاي كه رويسقف بود ـ و معلوم نبود مال چي بود ـ نور خفيفي از آنجاميآمد.
احساس من و دخترم در آن شبهاي شكنجه و تنهايي، غير قابل وصف و درك است. بايد مادر بود تا بشود اينها را احساس كرد. كسي كه مادر است و اين خاطرات را ميخواند، ميفهمد يك دختر بچهاي كه تا آن روز حتي "پوشيه" از صورتش برداشته نشده، اين دخترها با هيچ مرد غريبهاي برخورد نداشتهاند، حالا حسابش را بكنيد، ميگفت من را توي اتاقي بردند كه هفت ـ هشت تا مرد بدون لباس انداخته بودند وسط ميزدند، فحاشي ميكردند و او كه دختري سيزده ساله بود، فقط جيغ ميزده و التماس ميكرده. كاري از دستش بر نميآمده. بعد زير همان شكنجهها از هوش رفته بود كه با باتوم برقي به او شوك وارد كرده بودند و آنقدر حالش بد شده بود كه شانزده روز در بيمارستان بستري شده بود، تا كمي حالش جا بيايد.
او كه الان چهل و چند سال دارد، دوبار قلبش عمل شده است و حتي نميتواند درست نفس بكشد. گوشه خانه درازكش افتاده است و قدرت هيچ كاري وحتي حرف زدن ندارد.
خيلي دلم ميسوخت. او به خاطر من شكنجه شده بود ولي حالا كه بدن شكستهاش در آغوشم بود، چيزي نداشتم تا به او بدهم كه كمي قوت بگيرد. تنها كمكي كه آنجا به ما شد، يك سرباز نگهباني بود كه اهلكردستان بود. او كه دلش خيلي براي ما سوخته بود، يك شب ساعت حدود ۱۰، يواشكي پنجره فلزي كوچكي راكه روي در سلول بود، باز كرد و چيزي انداخت داخل. اول فكر كردم دوباره موش انداختهاند. نگاه كه كردم، ديدم يك بسته كوچك است كه سه تا حبّه قند داخلش بود. بعد، از لاي در گفت: "اينها را بده به بچهات بخوره شايد يك ذره جان بگيره..." شب ديگر پنج تا حبّه انگور انداخت و گفت: "دخترت خيلي ضعيف شده ... من چيز ديگري ندارم كه بدهم... همين چند تا حبه انگورو بده به اون شايد كمي حالش بهتر شود."
سلول ما، حدود يك متر و هفتاد سانت طول و عرضش بود. البته در بعضي از سلولها، در همين فضا، چهارـ پنج نفر زنداني بودند. كف زندان هم مدام خيسبود. حالت لجن زار داشت. يكي از سختترين لحظات زندان، هنگامي بود كه يكي از ما را براي شكنجه ميبردند. "رضوانه" دخترم را كه ميخواستند ببرند، اصلاً جلوي ساواكيها گريه نميكردم. صداي پاي نگهبانها كه ميآمد، دختر كوچولويم را در آغوش ميكشيدم، صورتش را غرق بوسه ميكردم و ميگفتم: ـ عزيزم ... به خدا ميسپارمت .... هر چي خدا بخواد همونه...
او را كه ميبردند، بغضم ميتركيد، يكه و تنها درآن تاريكي زندان، ميزدم زير گريه. كف دستهايم راروي ديوار ميكوبيدم، تيمم ميكردم و نماز ميخواندم تا دلم آرام بگيرد.
ساعتي بعد، درِ سلول باز ميشد و بدن نيمهجان او را كه ميانداختند، ميرفتند. هر چيزي كه توانسته بودم پنهان كنم، ذرهاي از غذا و يا چند قطره آب، در دهانش ميگذاشتم. صورت نازش را فوت ميكردم و يا با گوشه پتو باد ميزدم.
الگوي من در صبر و تحمل همه اين شكنجهها، اول اعتقادم به الطاف الهي، راه امام و سپس شهيد بزرگوار آيتالله سعيدي بود كه چند سالي را در محضر ايشان كسب علم كرده بودم. ايشان كسي بود كه زير بدترين شكنجهها فرياد زده بود:
ـ اگر تكه تكهام كنيد، هر قطره خونم فرياد ميزند خميني... خميني...
همين اعتقادات ديني بود كه همواره تلاشميكردم حجابم را حفظ كنم. با وجودي كه زير دستكثيفترين و پستترين انسانهاي روي زمين، كه ذرهاي شرافت، حيا و غيرت در وجودشان وجود نداشت، مدام شكنجه ميشدم و مورد اهانت و آزار قرار ميگرفتم، ولي سعي ميكردم حجابم را حفظ كنم. روزهاي اول چادر داشتم كه گرفتند. سپس يك پيراهن مردانه زندانيها را از سلول بغلي گرفتم، وقتي ميآمدند كه براي شكنجه ببرندم، آن را روي سرم ميانداختم وآستينهايش را زير گلويم گره ميزدم تا موهايم پيدا نباشد. بعداً اين پيراهن را هم طاقت نياوردند كه ببينند روي سرم ميكشم، گرفتند؛ دو تا پتوي سربازي به ماداده بودند. از آن روز به بعد هرگاه ميخواستيم برايشكنجه برويم، يكي از پتوها را من روي سرم ميكشيدم، يكي را دخترم. به همين خاطر در زندان به "مادر و دختر پتويي" معروف شده بوديم...
منبع: رجا نيوز
سه|ا|شنبه|ا|18|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جهان نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]