واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: شايد مهريه، پيرزن را از زن دوم و جوان نجات دهد خبرگزاري فارس: در اين دنياي پهناور زنان و مرداني هستند كه بر سر مسائل كوچك و پيش پا افتاده از يكديگر جدا ميشوند و حتي دليل قانعكنندهاي براي خود ندارند و در اين ميان نيز برخي براي جلوگيري از ازدواج مجدد شوهرانشان و حفظ زندگي مشترك خود، دست به هر كاري ميزنند. به گزارش خبرنگار اجتماعي باشگاه خبري فارس «توانا»، به دنبال مجتمع قضايي خانواده 2 ميگشتم كه ناگهان ساختمان سنگي سرد و بي روحي توجهم را به خود جلب كرد. از درب ورودي كه وارد شدم، در دلم هياهو و در ذهنم سؤالات بسياري تكرار ميشد و پيش خود زمزمه ميكردم كه امروز به چه دليلي، زندگي عدهاي نابود خواهد شد. كنار در ورودي مجتمع از اتاقك حفاظت كه پرده برزنتي سبز رنگي آن را پوشانده بود، داخل شدم؛ برخي از زنها با گريه و برخي ديگر نيز به اميد اينكه آزاد خواهند شد، به اين اتاقك كوچك وارد ميشدند. از حفاظت كه گذر كردم به درب شيشهاي و اصلي دادگاه رسيدم و قصد رفتن به داخل را داشتم كه ناگهان زن ميانسالي در حالي كه دست پيرمردي را در دست داشت، مرا هل داد و وارد شد ناخودآگاه به دنبال آنها رفتم؛ گويي حتي ساختمان سرد و بي روح فقط آن دو را مينگريست. در حالي كه كنار زن ميانسال گامهاي آرامي را برميداشتم، به او گفتم: درخواست شما چيست كه به دادگاه آمديد؟ پيرمرد نگذاشت زن پاسخم را بدهد و به من نگاه كرد و گفت: زنم نميتواند جلوي توقعات بيجاي خود را بگيرد. به زن ميانسال گفتم: مگر چه توقعي داريد؟ زن با كمي من و من كردن گفت: مهريهام را ميخواهم و چون مقدارش زياد است، او فكر ميكند توقع من بيجاست. رو به پيرمرد كردم و گفتم: مگر مهريه همسرتان چقدر است؟ زن نگذاشت پيرمرد حرفي بزند و گفت: 500 سكه طلا همين. شوهرم وضع مالي خوبي دارد و ميتواند آن را به طور كامل بپردازد و به خاطر همين، درخواست مهريه دادم تا آن را كامل بگيرم. با گذر از پلههاي دادگاه به راهرويي طولاني رسيديم كه چشمان ما در انتهاي آن به دفتر سرپرست مجتمع قضايي ميرسيد. زن با خيال راحت روي صندلي نشست و من كنار پيرمرد رفتم و مانند او اين راهروي طولاني را با قدمهاي خود ميپيمودم و كمكم شروع به صحبت با او كردم و به پيرمرد گفتم: چرا آرام و قرار نداريد؟ گفت: من نميخواهم مهريهاش را بدهم چرا كه قصد دارم با سرمايهام بعداً به خواستگاري يك دختر 18 ساله كه او را ديدهام، بروم و اگر كل مهريه همسرم را بپردازم، ديگر نميتوانم با او ازدواج كنم. زن با كلمات محبتآميز از مرد دعوت ميكرد تا در كنارش روي صندلي بنشيند ولي انگار پيرمرد او را نميديد و فقط به فكر فرار از اين موقعيت بود. مگر اين زن برايش چه چيزي كم گذاشته بود كه مرد به ازدواج مجدد آن هم با يك دختر 18 ساله كه سن نوهاش را داشت، ميانديشيد. كنار زن رفتم تا بيشتر با او آشنا شوم، زن با صورت مهربان، خندان و آرامش، از نشستن من در كنار خود استقبال كرد و گفت: هر طور شده براي حفظ زندگيام بايد مهريهام را بگيرم؛ با تعجب به زن گفتم: چرا شوهرتان قصد ازدواج مجدد دارد؟ مگر شما با هم اختلافي داريد؟ زن رو به من كرد و در حالي كه دو دستش را به هم ميفشرد، گفت: ميخواهد با كسي كه جوانتر از من است، ازدواج كند تا پيرتر از اين نشود و سرحال بماند. با خندهاي، كل حرفهاي دلم را به زن انتقال دادم و زن گفت: ميدانم؛ شوهرم مانند بچهها فكر و رفتار ميكند؛ انسانهاي پير، شبيه كودكان ميشوند و بايد حواسمان بيشتر به آنها باشد. من و شوهرم حدود 10 سال با يكديگر تفاوت سني داريم و من نسبت به او چندان پير نيستم ولي شوهرم تصميم خود را گرفته و ميخواهد ازدواج كند. من ميدانم؛ دختر جوان فقط به خاطر اموال شوهرم او را ميخواهد بنابراين بايد با گرفتن مهريه و درخواستها و توقعات زيادم، جلوي اين وصلت را بگيرم. مشغول حرف زدن با زن بودم كه ناگهان زن از جاي خود بلند شد. با هراس به دنبال پيرمرد ميگشت؛ گويي پيرمرد از دادگاه خارج شده بود؛ به بهانه كمك به زن به دنبال مرد گشتيم كه ناگهان او را تكيه زده به ديوار كنار در سنگي مجتمع ديدم؛ زن به سمت او دويد و با يكديگر دادگاه را ترك كردند. انتهاي پيام/گ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 550]