واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
از روزي که خودم را شناختم پدرم برخوردي سرد و بي روح داشت و معتقد بود به دختر جماعت نبايد زياد رو داد. با هزار اميد و آرزو پا به خانه شوهر گذاشتم اما همسرم نيز از او بدتر بود و مرا به چشم يک برده نگاه مي کرد که در تمام امور زندگي بايد مطيع و فرمانبردار محض مي شدم و...! خراسان: گريه ام گرفته بود. با ناراحتي از خانه بيرون آمدم و جلوي در حياط کز کرده بودم که ناگهان، دختر همسايه جلو آمد و گفت: عروس خانم! کشتي هايت غرق شده است؟ چرا گريه مي کني؟ او با اين حرف ها کمي آرامم کرد و با دل پردردي که داشتم همراه او به خانه آن ها رفتم. من آن روز به دختر همسايه گفتم که تازه ۴ روز است زندگي مشترک خود را شروع کرده ايم اما اين مرد بي عاطفه امروز مرا کتک زد. در اين لحظه سيمين لبخندي زد و گفت: اتفاقا مي خواستم تو را ببينم و سوال کنم اين شوهر بد چشم را از کجا پيدا کرده اي که وقتي يک زن از کنارش رد مي شود چشم درمي آورد؟ آشنايي من و دختر همسايه مان خيلي زود عاطفي و صميمانه شد و ما هر روز خودمان را بزک مي کرديم و از خانه بيرون مي رفتيم. متاسفانه از طريق سيمين و به اصرار او با پسري دوست شدم که چرب زباني هايش مرا به فرشته اي در روياهاي دروغين تبديل کرده بود. عروس جوان در دايره اجتماعي کلانتري امام رضا(ع) مشهد افزود: شنيدن حرف هاي احساسي و عاشقانه آن پسر جوان و مقايسه برخوردهاي او با رفتارهاي سرد شوهرم باعث شد تا نسبت به شريک زندگي ام احساس تنفر پيدا کنم و هر روز که مي گذشت از او فاصله مي گرفتم تا اين که سيمين يک روز دلش را به دريا زد و گفت: اگر مي خواهي از اين به بعد آزاد زندگي کنيم و مال خودمان باشيم بايد از خانه فرار کنيم و به يک شهر دور برويم. از شما چه پنهان اولش مي ترسيدم اما کم کم تحت تاثير حرف هاي دختر همسايه شير شدم و تصميم احمقانه اي گرفتم. من با برداشتن طلاهايي که سر عقد کادو گرفته بودم همراه سيمين و ۲ پسر جوان از شهر خودمان فرار کرديم و به مشهد آمديم. در اين جا آن ۲ پسر جوان ما را به خانه اي در حاشيه شهر بردند ولي متاسفانه آن ها و يکي از دوستان شان با توسل به زور و تهديد ما را طعمه هوس هاي شيطاني خودشان کردند.اصلا قرار نبود که چنين اتفاقي بيفتد اما ما رودست خورده بوديم و راه فراري هم نداشتيم. تقريبا يک هفته از اين ماجراي تاسف بار گذشت و با اين که هر دوي ما پشيمان شده بوديم اما راه فراري از چنگ ۲ جوان هوسران و همدست ديگرشان نداشتيم تا اين که سيمين نقشه ديگري کشيد و گفت بيا از کشور خارج شويم چون اگر خانواده هاي مان ما را پيدا کنند معلوم نيست چه بلايي به سرمان بيايد. او از طريق فردي، دنبال يک آدم قاچاق بر مي گشت که من در فرصتي فرار کردم و از پليس کمک خواستم. عروس جوان در پايان اشک هايش را پاک کرد و گفت: از روزي که خودم را شناختم پدرم برخوردي سرد و بي روح داشت و معتقد بود به دختر جماعت نبايد زياد رو داد. با هزار اميد و آرزو پا به خانه شوهر گذاشتم اما همسرم نيز از او بدتر بود و مرا به چشم يک برده نگاه مي کرد که در تمام امور زندگي بايد مطيع و فرمانبردار محض مي شدم و...!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 824]