تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه خوبى‏ها با عقل شناخته مى‏شوند و كسى كه عقل ندارد، دين ندارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817303649




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت‌وگوي مشروح فارس با خواهران شهيد «حسين علم‌الهدي»


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفت‌وگوي مشروح فارس با خواهران شهيد «حسين علم‌الهدي»
خبرگزاري فارس: حسين مي‌گفت "اگر قرار باشد اصل ولايت فقيه در قانون اساسي نباشد پس براي چه انقلاب كرده‌ايم؟ اگر نباشد، انقلاب‌مان به هدر مي‌رود و بعد از مدتي از بين مي‌رود و دوباره همان‌هايي كه بودند بر مي‌گردند. اين همه جوان از دست داديم كه انقلاب شود تا ولايت و سرپرستي يك فقيه در كشورمان برپا شود".


به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، شهيد سيدحسين علم‌الهدي همان دانشجوي پيرو خط امامي است كه عاقلانه فكر و عاشقانه عمل كرد. در سالروز شهادت اين علمدار غريب جبهه‌هاي هويزه پاي سخنان زهره و خديجه علم‌الهدي خواهران اين شهيد نشستيم. مشروح اين گفت‌وگو را در ادامه بخوانيد:

* پدرم و امام (ره) دوستاني صميمي بودند

پدرم و امام (ره) دوستاني صميمي بودند و با اينكه هم سن بودند ولي پدرم به امام عشق مي‌ورزيد. بعد از دستگيري امام، پدر به مادرم گفت "زيارت جامعه را دست بگيريد و براي آزادي امام ختم صلوات كنيد". قرار شد پنج شنبه‌ها صبح كه پدرم وقت بيشتري داشتند و طلبه‌اي به منزل نمي‌آمد اين برنامه را داشته باشيم. اين خبر بين متدينين اهواز پخش شد.
پنج شنبه‌ها مدت زيادي طول نمي‌كشيد كه همه اتاق‌ها و حياط پر از مردم مي‌شد و ختم 14000صلوات در عرض يك ربع ساعت تمام مي‌شد. بعد از آن زيارت جامعه كبيره شروع مي‌شد. البته هنوز هم اين برنامه را در مسجد محلمان براي سلامتي رهبري داريم. البته ساواك خيلي اذيت مي‌كرد و هر وقت كه از خانه بيرون مي‌آمديم مي‌ديديم دو نفر ساواكي خانه را زير نظر دارند . اتفاقا همسايه روبرويي هم پاسبان بود و چه بچه‌هاي بدي داشت، لات و بي سرو پا ولي با همه اين شرايط ما كار خودمان را مي‌كرديم.

*ساواكي گفته بود "همه فتنه‌ها از اين خانه بيرون مي‌آيد"

به خاطرم مي آيد قبل از انقلاب كه روي پشت بام‌ها الله اكبر مي‌گفتند، مأموري آمده بود جلوي در خانه و خواهرم در را باز كرده بودند. مأمور گفته بود شب‌ها صداي الله اكبر مي‌آيد. خواهرم هم جواب داده بود "مگر هر صدايي مي‌آيد يعني از خانه ماست؟" ساواكي هم گفته بود "در اين شهر همه فتنه‌ها از اين خانه بيرون مي‌آيد.

ما دخترها وقتي كلاس ششم را تمام كرديم، پدرم گفت "چون معلم كلاس‌هاي بالاتر مرد هستند و با چادر هم اجازه نمي‌دهند به مدرسه برويد، لزومي ندارد ادامه تحصيل دهيد ولي هر هنري را كه علاقه داشته باشيد مي توانيد شروع كنيد و به پايان برسانيد. اتفاقا تعدادمان هم زياد بود و مادر خياطي بلد نبودند به خاطر همين همه رفتيم كلاس خياطي. البته بعد از انقلاب كه مدارس شبانه شروع به كار كردند، پدرم گفت حالا تا هر مقطعي كه مايل باشيد مي‌توانيد ادامه تحصيل دهيد و مانعي نيست.

*ماجراي خواندن آيات جهاد و تشكيل پرونده در ساواك

برادرهايم تقريباً 8 ساله بودند كه در مسجد بابا، شب‌هاي قدر دعاي جوشن كبير مي‌خواندند؛ آن هم با صداي بلند و صحيح. يادم هست كه حتي بزرگترها بدون غلط نمي‌خواندند ولي بچه‌ها چون از كودكي به مكتب رفته بودند و مرحوم پدرم خيلي آنها را تشويق مي‌كرد، قرآن و دعاها را خيلي خوب مي‌خواندند. با اينكه خانواده ما ضد دولتي بود ولي هر موقع مي‌خواستند مكاني را افتتاح كنند، مي‌آمدند جلوي در و مي‌خواستند كه برادرهايم براي خواندن قران بروند. آن موقع كمتر كسي بود كه قرآن را بلد باشد.
نزديك پادگان براي لشگر 92 زرهي اهواز مسجد اميرالمومنين(ع) كه مسجد بزرگ و زيبايي بود را ساخته بودند و حسين را براي قرائت قرآن مراسم افتتاحيه دعوت كرده بودند. حسين آن موقع 12 سالش بود. وقتي درجه دارهاي ارتش وارد شده بودند همه به احترام آنها برخاسته بودند، بجز حسين كه سرش را با ورق زدن قرآن گرم كرده بود كه بگويد حواسم نيست. وقتي هم كه مي‌خواسته قرآن بخواند، آياتي را كه از قبل گفته بودند را نخوانده و آيات جهاد را خوانده بود.

اين رفتارش موجب شد كه از همان سنين در ساواك برايش پروند تشكيل شود. به اسم سيرك مصري، رقاصه‌ها را آورده بودند و در حياط مدرسه‌اي! در خيابان مولوي اهواز اسكان داده بودند. در اين سيرك در عين اينكه كارهاي شعبده بازي و غيره را انجام مي‌دادند، مي خواستند با اين زنان فساد را هم در شهر رواج دهند. يعني همان‌طور كه الان به وسيله ماهواره‌ها بي بند و باري را تبليغ مي‌كنند، آن روزها از سيرك و زنان لخت در شهرهاي دور افتاده استفاده مي‌كردند. در زمان شاه اين برنام‌ها معمول بود و كاواره‌هاي اهواز و خرمشهر معروف بودند. حسين تصميم گرفت سيرك را آتش بزند و همين كار راه هم كرد. بساط‌شان از اهواز جمع شد.

* ساواك روي قالب‌هاي يخ حسين را كتك مي‌زد

حسين مي‌گفت "دفعه اول كه دستگير شدم در كلانتري3 چهار قالب بزرگ يخ گذاشته بودند وسط حياط و مرا خواباندند روي آن يخ‌ها و باتومي هم از زير يخ‌ها در آوردند و شروع به زدن كردند. وقتي از زندان برگشت ديگر ما پاي حسين را بدون جوراب نديديم. يك روز محمد خواهر زاده‌ام كه 12 ساله بود آمده بود گفته بود: دايي حسين تمام پايش زخم است. سال 53 ساواك حسين را دستگير كرد. شكنجه‌اش داده بود ولي با اينكه 16سال بيشتر نداشت، حرفي نزده بود. ساواك از مردم خوزستان و اهواز مي‌ترسيد و بعد از 2 ماه حسين را آزاد كردند. تا پيروزي انقلاب 6 - 7 مرتبه ديگر حسين را دستگير كردند ولي چون به سن قانوني نرسيده بود نمي‌توانستند اعدامش كنند ولي بار آخر ساواك حكم اعدامش را داده بود كه مصادف شد به شلوغي زندان‌ها و تقريبا يك هفته مانده به ورود امام حسين آزاد شد.

*در زيرزمين خانه اسلحه مي‌بردند و اعلاميه چاپ مي‌كردند

آن موقع به ما اجازه نمي‌دادند از كارها و فعاليت‌هايشان با خبر شويم. در همان خانه‌اي كه زير نظر ساواك بود فعاليت‌هاي خطرناكي انجام مي‌دادند. در زيرزمين خانه اسلحه مي‌بردند و اعلاميه چاپ مي‌كردند. من بعد از ازدواج به كيانپارس رفته بودم كه كمي از مركز شهر دور بود. يك روز حسين آمد و تمام نوارهاي دكتر شريعتي، استاد مطهري، دكتر بهشتي و اعلاميه‌هاي حضرت امام را در باغچه خانه ما مخفي كرد. كار خدا بود كه يكي دو روز بعدش ساواكي‌ها ريخته بودند خانه پدري‌ام ولي موردي پيدا نكرده بودند. اگر اين نوارها و اعلاميه‌ها را مي‌افتند اعدامش حتمي بود.

* چون در ساواك پرونده داشت اولين بار در كنكور نگذاشتند شركت كند

حسين سال سوم دبيرستان بود كه به زندان ساواك رفت و چون در ساواك پرونده داشت اولين بار در كنكور راهش ندادند و همه نمراتش را از سيزده بيشتر نداده بودند. مثلاً مي‌گفت "اي خدا نشناس‌ها اين درس را من هجده مي‌شدم، سيزده داده‌اند"!! سال بعد، حسين ضمن كارهاي مخفيانه‌اي كه با دوستانش انجام مي‌دادند، مطالعه زيادي هم براي كنكور داشت. يك اتاق كوچكي داشت كه يك حصير در آن پهن بود و يك بالش و چراغ مطالعه. حتي ملحفه‌اي هم روي اين حصير نمي‌انداخت. در همه اين دنيا، اينها وسايل شخصي حسين بودند به همراه تعداد كمي كتاب، نهج البلاغه و دست نوشته‌هايش. در مدت اين يك سال آنقدر نهج‌البلاغه را خوانده بود كه حفظ شده بود.

بالاخره موفق شد در كنكور قبول شود. از قبولي‌اش در كنكور خيلي خوشحال شد، به رشته‌اش يعني تاريخ اسلام هم خيلي علاقه داشت. در دانشگاه فردوسي مشهد، سطح اطلاعات و قدرت استدلال و توانايي‌اش در مباحثه، حتي براي اساتيد هم جالب بود. حتي بااينكه يكي از اساتيدش ساواكي بود با او وارد بحث مي‌شود و او را مغلوب منطق خودش مي‌كند. ديگر حسين در دانشگاه چهره‌اي شناخته شده بود و همه حتي اساتيد درباره اش صحبت مي‌كردند.

*حسين خيلي خوش فكر و آينده نگر بود

چرا خدمت به استكبار مي‌كنيد با خريدن محصولات خارجي

خانه پدري‌مان اتاق‌هاي زيادي داشت و من مسئول نظافت خانه بودم ولي به گرد و غبار حساسيت داشتم و سرفه‌ام مي‌گرفت. روزي به مادر پيشنهاد خريد جاروبرقي را دادم و ايشان هم قبول كردند و خريديم. وقتي حسين آمد و جاروبرقي را ديد آن قدر عصباني و ناراحت شد، كه گفت "شما با خريد محصولات خارجي به آمريكا و كشورهاي سازنده‌اش خدمت كرده‌ايد". بعد كه ديد ديگر خريده‌ايم گفت "حالا كه خريده‌ايد ديگر، باشد.

* در برابر متكبر خضوع نكرد

مسئول بسيج خواهران تعريف مي‌كرد "من تا روزي كه قرار بود قطب‌زاده بيايد در دانشگاه سخنراني كند، حسين علم الهدي را نمي‌شناختم. سالني بزرگ مهيا شده بود كه فقط يك صندلي براي سخنران گذاشته بودند و دانشجويان بايد روي زمين مي‌نشستند. سخنراني شروع شد ولي علم الهدي همانطور ايستاده گوش داد و صبر كرد تا سخنراني قطب‌زاده تمام شود و بعد با او وارد بحث شد و با بحث علمي و منطقي نظرات او را رد كرد.

* اصرار و تلاش شهيد علم‌الهدي براي تصويب اصل ولايت فقيه در قانون اساسي

حسين بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم، سرش شلوغ بود. گاهي اوقات هفته به هفته او را نمي‌ديديم؛ فقط براي اين كه مادر ناراحت نشود، در حد چند دقيقه مي‌آمد خانه و في الفور با هر غذايي كه داشتيم يك ساندويچ درست مي‌كرد و مي‌خورد و مي‌رفت. اصلاً دوست نداشت وقتش را تلف كند ولي يك روز آمد خانه و گفت: من دو روز در زير زمين كار دارم، هركس هم كه آمد و كار داشت، بگوييد باشد براي بعد. به فكر خورد و خوراك من هم نباشيد، هر چه خواستم مي‌آيم بالا و بر مي‌دارم.

رفت زير زمين و شروع به مطالعه كرد.در فرصتي كه در زيرزمين نبود رفتم تا كمي وسايل آنجا را جمع و جور كنم تا اطرافش مرتب باشد. ديدم جايي كه نشسته بوده (به حالت نيم دايره) پُر از كتاب و دستنوشته‌هايش است. كتاب ولايت فقيه امام هم بود.حالا بماند كه وقتي برگشت گفت: كي وسايل مرا بهم ريخته است!! بعدها يادم آمد كه اين تحقيقش از كجا شروع شده بود.

در جريان پاوه كه امام فرموده بودند "كردستان بايد آزاد شود"، مردم اهواز هم راهپيمايي در حمايت از آن فرمان انجام دادند و خواهران بسيجي هم تفنگ به دست در آن شركت داشتند. جمعيت زيادي جمع شده بود و در پايان حسين، سخنراني قرّاء و پُر حرارتي كرد و در پايان گفت "همه با هم اين شعار را مي‌دهيم اصل ولايت فقيه، در قانون اساسي، منظور بايد گردد"؛ بعد از اين راهپيماي بود كه خودش هم آمده بود تا مقدمات قانوني شدنش را فراهم كند. بعد از دو روز كه مطالعه‌اش تمام شد از زيرزمين با يك ساك ورزشي آبي رنگ كه دست نوشته‌هايش در آن بود بيرون آمد و به مادرم گفت: كاري دارم كه بايد به تهران بروم.

*بعد از شهادتش گفتند: تصويب اصل ولايت فقيه را مديون حسين هستيم

در تهران رفته بود نزد آقايان موسوي جزايري، عادل اسدنيا و فواد كريمي، نمايندگان مردم خوزستان در مجلس شوراي اسلامي و نتيجه تحقيقاتش را به آنها داده بود و تاكيد كرده بود كه در مجلس مطرح شود و گفته بود اين اصل ولايت فقيه بايد جزء قانون اساسي شود. البته آن زمان اعضاي نهضت آزادي و بني صدر با اين موضوع مخالف بودند ولي با پيگيري‌ها تصويب شد. بعد از شهادت حسين نمايندگان مجلس گفتند: تصويب اصل ولايت فقيه در قانون اساسي را مديون فكر روشن حسين هستيم كه در آن زمان حساس در فكر اصل ولايت فقيه بود.

* تدريس نهج البلاغه در دانشگاه اهواز

حسين خودش اهل تحقيق و مطالعه بود و از شاگردانش هم همين فعاليت‌هاي علمي را مي‌خواست. در دانشگاه شهيد چمران اهواز نهج البلاغه و تاريخ اسلام درس مي‌داد و بيشتر شاگردانش هم دانشجو بودند.من يكبار سر كلاس تاريخ اسلامش رفته بودم. وقتي از جنگ‌هاي پيامبر(ص) و حضرت علي(ع) مي‌گفت، انگار خودش در آن زمان بوده، آنقدر كه زيبا تعريف مي‌كرد. چند جلسه هم من و مادر رفتيم و سر كلاس نهج‌البلاغه‌اش شركت كرديم. از روي همان نهج‌البلاغه‌اي كه هميشه همراهش بود و در حاشيه‌اش نكته‌هاي زيادي نوشته بود، تدريس مي كرد.

قبل از عمليات هويزه نهج‌البلاغه، قرآن، دستنوشته‌ها و وصيتنامه‌اش را كه در كيفي بوده به جلال موسوي مي‌سپارد ولي كيف در شلوغي‌ها گم مي‌شود. بعد از شهادت حسين عده‌اي از دوستانش آمدند و از مادر اجازه خواستند كه بروند در منطقه و كيف را پيدا كنند؛ ولي مادرم اجازه ندادند. چون منطقه هنوز زير آتش دشمن بود و بعد از شهادت حسين و يارانش عراق تا 5 كيلومتري اهواز پيشروي كرده بود.

* گريه براي مظلوميت نهج البلاغه در كشوري اسلامي

آقا كاظم يك بار تعريف كرد كه در كلاس نهج البلاغه بوديم و حسين مشغول صحبت بود كه بي مقدمه رفت بيرون و با صدا بلند شروع به گريه كرد! من و بچه‌هاي كلاس ناراحت شده بوديم كه حسين از چه ناراحت شده و گريه مي كند؟! حسيني كه شجاعتش زبانزد همه بود. بعدا خودش گفت كه براي مظلوميت امام علي(ع)گريه‌اش گرفته است كه چرا در يك كشور اسلامي بايد نهج البلاغه و سخنان امام اين قدر غريب باشد. يك بار ديگر هم گريه كرده بود وقتي دليلش را پرسيده بودند، حسين گفته بود "اگر قرار باشد اين اصل ولايت فقيه در قانون اساسي نباشد پس براي چه انقلاب كرده‌ايم؟ اگر نباشد، انقلاب‌مان به هدر مي‌رود و بعد از مدتي از بين مي‌رود و دوباره همان‌هايي كه بودند بر مي‌گردند. اين همه جوان از دست داديم كه انقلاب شود تا ولايت و سرپرستي يك فقيه در كشورمان برپا شود".

حسين همه غذاها را دوست داشت ولي بادنجان سرخ شده را بيشتر از بقيه دوست داشت. خودش هم درست مي‌كرد و به كسي دستور نمي‌داد. اوايل انقلاب، يكروز كه به خانه آمد، ديد ما در آشپزخانه مشغول سرخ كردن بادنجان هستيم. آنقدر عصباني شد؛ گفت: اينقدر كار در اين مملكت داريم آنوقت شما وقتتان را تلف مي كنيد؟! گفتيم مگر حالا ما چه كاري مي‌توانيم بكنيم؟ گفت بياييد شما را ببرم روستاها ببينيد چقدر كار هست. بادنجان سرخ كرده آماده شده بود ولي نخورد. يك تكه نان برداشت و پنيري روي آن پخش كرد و يك پياز هم گذاشت و ساندويچش كرد و رفت بيرون. مي خواست به ما ثابت كند كه حالا كه من مخالف اين كار شما هستم خودم هم از آن نمي خورم.

30 نوار از زمان جنگ به يادگار داريم كه حسين نيم ساعت به اذان ظهر در راديو اهواز صحبت مي‌كرده. چقدر صحبت‌هايش در آن شرايط سخت جنگ براي مردم آرامش بخش و موثر بود. البته هيچ وقت هم نگفتند كه سخنران اين برنامه حسين علم الهدي است و مجري برنامه مي‌گفت يكي از برادران سپاه! بعد از شهادت حسين، جهاد حدود 4000 نسخه از همين سخنراني‌هاي حسين را تكثير كرد كه در همان هفته اول به سرعت تمام شد. الان هم وقتي آقاي رحيم پور ازغدي در تلويزيون صحبت مي‌كنند برايم خيلي جالب است چون صحبت‌هايشان، بيان و لحن صدايشان شبيه حسين است.

*عشاير اسلحه‌هاي‌شان را به حسين مي‌دادند تا عليه صدام استفاده شود

حسين از حدود 2-3 سال قبل از انقلاب بود كه تماس خيلي نزديكي با عشاير خوزستان برقرار كرده بود. براي عشاير مستضعف كالاهاي ضروري مي‌برد و به خاطر همين علاقه دو طرفه بود كه عشاير خوزستان اسلحه‌هايي را كه صدام به ايشان داده بود به حسين تحويل دادند تا عليه خود صدام متجاوز استفاده شود.صدام گفته بود :"عرب هاي خوزستان با ما هستند." حسين گفت "براي اينكه ثابت كنيم عشاير خوزستان با مردم كشورشان همراه و همدل هستند و با توجه به خدماتي كه در اين مدت داشته‌اند، بهتر است وقت ملاقاتي از دفتر امام بگيريم و آنها را خدمت امام ببريم."

خودش آمد تهران وقت ملاقات گرفت و يك قطار دريست براي هزار و پانصد نفر! بعد از اتمام كلاسش هم به شاگردانش گفته بود: آماده شويد عصر مي‌خواهيم برويم خدمت امام و براي انتظامات همراه عشاير باشيد. آنها هم بسيار خوشحال شدند. وقتي آمد منزل اين خبر خوش را به ما هم داد، من و مادر سريع وسايل‌مان را جمع كرديم و آمديم راه آهن. زمان جنگ بود و ايستگاه راه آهن اهواز زير آتش عراق. بنابراين رفتيم خارج از شهر و در مسير قطار ايستاديم. حسين از قبل سفارش داده بود تا از بهبهان و اطراف براي آنهايي كه لباس و كفش نداشتند اين وسايل را بفرستند. قبل از اينكه سوار قطار شويم حسين سخنراني كرد. سپس سوار قطار شديم و حركت كرديم. * آقاي منتظري وقت ندارند!!

به قم كه رسيديم پياده شديم و تا حرم حضرت معصومه سلام الله عليها پياده رفتيم و بعد از زيارت، به دفتر آقاي منتظري رفتيم. از طرف دفترشان خبر آوردند كه وقت ندارند. گفتيم: يعني چه؟! ما از قبل وقت گرفته بوديم. رفتار كاركنان دفترشان هم خيلي بد بود و همه ناراحت شديم. بالاخره 5 دقيقه‌اي آقاي منتظري آمدند و بعد حركت كرديم به سمت جماران. در همان ايستگاه راه آهن قم بود كه بچه‌ها شانه‌هاي حسين را گرفتند و به زور نشاندند و عكسي گرفتند. همان عكسي كه معروف است و حسين چفيه‌اي به گردن و لباس مشكي به تن دارد، چون مصادف با اربعين امام حسين(ع) بود.

* ديدار هزار و پانصد نفر عشاير با امام (ره) در جماران

بالاخره روز دوم سفر در جماران خدمت امام رسيديم. امام آمدند. صادق آهنگران هم نوحه خواند. اولين باري كه در مقابل دوربين نوحه مي‌خواند همان جا خدمت امام بود. هميشه قبل و بعد از انقلاب، اين حسين بود كه قطعنامه راهپيمايي‌هاي اهواز را مي‌نوشت و خودش هم مي‌خواند ولي آن روز قطعنامه‌اي كه نوشته بود تا در حضور امام خوانده شود را به فرد ديگري داد تا بخواند. تعجب كرده بوديم و از هم مي‌پرسيديم پس حسين كجاست؟!

خلاصه ما حسين را نديديم تا بعد از سخنراني حضرت امام كه پرژكتورهاي دوربين‌ها خاموش شدند، يك دفعه ديديم حسين از پشت ستون حسينيه بيرون آمد. آنقدر از اين ملاقات عشاير با امام خوشحال بود كه همان چفيه‌اي كه به گردنش داشت را درآورد و شروع به چرخاندن بالاي سرش كرد (يَزلِه كردن). اين رسم اعراب است كه به وقت خوشحالي انجام مي‌دهند. يك دفعه ديديم همه هزار و پانصد عشايري كه آنجا بودند شروع به پايكوبي كردند. ديوارهاي حسينيه مي‌لرزيد. وقتي از حسينيه بيرون آمديم، مادرم از حسين پرسيد "آحسين كجا بودي؟! پس چرا پيش امام نبودي؟" حسين گفت "بودم، دو بار هم رفتم و دست امام را بوسيدم" مادرم دوباره پرسيد "پس چرا قطعنامه را خودت نخواندي؟"، حسين سرش را گذاشت زير و گفت "رضاي خدا اينجوري بيشتر بود."

*حسين مي‌گفت ما يك دوربين هم نداريم كه عراقي‌ها را در شب ببينيم

حدود سه ماه از جنگ گذشته بود، ولي حسين مي‌گفت ما يك دوربين هم نداريم كه عراقي‌ها را در شب ببينيم. به خاطر همين، بچه‌ها سينه خيز مي‌روند تا جايي كه دستشان به تانك عراقي‌ها بخورد و بعد برمي‌گردند عقب و كوكتول مولوتوف به سمت تانك مي‌اندازند. هر شب هم عده‌اي شهيد مي‌شوند. حسين وقتي مي‌آمد خانه مي‌گفت "امشب رضا پيرزاده شهيد شد"، فردايش مي‌گفت "اصغر گندمكار هم شهيد شد" و... تا زمانيكه خودش هم به دوستان و ياران شهيدش پيوست.

*سلامتي آقا برايش خيلي مهم بود

مدتي بود كه پدرم مي‌آمدند اهواز و حسين متوجه شده بود كه معده ايشان ناراحت است. بچه‌ها را فرستاده بود بهبهان گوشت تهيه كنند. يك روز در آشپزخانه ايستاده بوديم كه ديديم حسين با 5 - 6 كيلو گوشت آمد و به مادر گفت: با اين گوشت‌ها هر روز براي آقا كباب درست كنيد. يكي از بچه‌ها را مي‌فرستم جلوي درخانه تا غذا را بگيرد. در آن شرايط جنگ، ما خودمان هم گوشت در منزل نداشتيم و خانه پر بود از بچه‌ها و نوه‌ها. مادرم 3 تا سيخ كباب درست مي‌كرد؛ يكي را ريز ريز مي‌كرد و در دهان بچه‌ها مي‌گذاشت و دو سيخ ديگر را براي آقا مي‌فرستاد. هميشه آقا يادشان بود و مي‌گفتند "حسين برايم كباب مي‌آورد".

يك روز حسين به مادرم گفت: يك چيزي بگم حتما خوشحال مي‌شويد. آقا امروز مرا ديدند و گفتند شما نبايد به جبهه برويد و مسئوليتتان در شهر بيشتر است. مادرم خيلي خوشحال شدند و پرسيدند: حالا نمي‌روي؟ حسين قدري ساكت شد، بعد گفت: نه بابا! خدايم گفته برو! مادرم گفت آخه شما اين قدر كار داريد، برنامه راديويي و كارهاي سپاه و بقيه كارها؛ حسين گفت: آخه اگر من نروم بچه‌ها هم نمي‌روند. نيمه‌هاي شب از صداي گريه مادر بيدار شديم؛ خواب ديده بود حسين شهيد شده!

سال 59 بود و 4 ماه از جنگ گذشته بود. شب شهادت حسين كه البته ما از آن بي‌خبر بوديم، به همراه مادرم در قم نزد يكي از اقوام بوديم. يك سر هم رفتيم منزل آقاي جنتي و نماز جماعت را به ايشان اقتدا كرديم. بعد از نماز به اتفاق خانواده‌شان رفتيم تا چايي بخوريم كه آقاي جنتي آمدند و رو به مادرم گفتند: خبر خوبي رسيده. رزمندگان اسلام طي عملياتي كه انجام داده اند به پيروزي بزرگي دست يافته‌اند. مادرم پرسيد كجا بوده؟ آقاي جنتي گفت: اطراف هويزه؛ مادرم گفت درسته كه پيروزي بوده ولي حتما عده‌اي از بچه‌هاي ما شهيد شده‌اند.

خلاصه برگشتيم منزل فاميل‌مان و تا ديروقت بيدار بوديم و صحبت مي‌كرديم ولي مادر بي‌قرار بودند. نيمه‌هاي شب بود كه از صداي گريه مادر بيدار شديم. پرسيديم چه شده؟ گفت: حسين شهيد شده؛‌ به اهواز تلفن زديم، گفتند بچه‌ها در محاصره هستند و از آنها بي‌خبريم. به مادر گفتيم پس شما از كجا اين حرف را مي‌زنيد اينها كه مي‌گويند فقط در محاصره هستند! مادر گفت: خواب مرحوم پدرت را ديدم كه در باغ بزرگي است و همه جا سبز و زيباست. يك تخت زده‌اند و ملحفه‌اي سفيد روي آن است كه از اين تخت نوري به اطراف مي‌تابد. با خوشحالي پرسيدم اين تخت را براي من زده‌ايد؟ گفت: نه براي شما نيست؛ گفتم پس براي كيست؟ گفت بعدا خودت مي‌فهمي؛ مادر مي‌گفت "اين تخت را براي حسين آماده كرده بودند".

تا چهلم مي‌گفتيم شايد شهيد نشده باشد، چون كسي هم برنگشته بود تا خبري بياورد. بعد از شهادت حسين و يارانش تا دو ماه هر شب آقاي آهنگران در جلو جمعيت با بچه‌هايي كه مي‌خواستند بروند، با نوحه مي‌آمدند منزل ما و هر شب هم يكي دو نفر غش مي‌كردند. خواهران بسيجي هم هر شب حدود 50-60 نفر با نوحه خواني براي تسليت به منزل مان مي‌آمدند. يكبار مادرم پرسيد: منزل همه خانواده شهدا مي‌رويد؟ گفتند نه فقط اينجا مي‌آييم، چون حسين حق استادي به گردن ما دارد. مادرم گفتند از فردا بايد به خانه همه خانواده شهدا برويد و تسليت بگوييد. آنها هم گفتند به شرطي كه خوتان هم بياييد. مادرم هم قبول كردند. از آن به بعد هر روز با اتوبوس مي‌آمدند دنبال مادرم و منزل خانواده شهدا مي‌رفتند.

*گاهي اوقات چقدر راحت مي‌توان دل يك خواهر شهيد را بدست آورد

خواهر شهيد علم الهدي گفت حسين خيلي مظلوم است و بعد اين طور تعريف كرد: در همين شهركي كه در آن زندگي مي‌كنيم، نمايشگاهي مفصّل برپا شده بود تصاوير بسياري از شهدا را گذاشته بودند. من چون خواهر شهيد هستم دقت كردم ببينم آيا عكسي از شهيد علم الهدي هم هست؛ ولي نبود.

مي‌گفتند نمايشگاه تصاوير شهداي محله است ولي مگر شهيدان بزرگوار همت و خرازي و زين‌الدين و... از شهداي اين محل بودند! كه به چه بزرگي تصاويرشان نصب شده بود؟ خيلي دلم گرفت و در دفتر انتقادات نمايشگاه نوشتم: بعد از تجاوز عراق به ايران، اولين حمله‌اي كه از سوي ايران صورت گرفت به فرماندهي شهيد حسين علم الهدي بود كه موفقيت بزرگي هم بود و 1300 اسير به اسارت گرفتند و تعداد زيادي تانك دشمن را منهدم كردند (رشادت حسين و اهميت عمليات) بعد از شروع عمليات هم، ارتش كه قرار بود پشتيباني عمليات را بر عهده داشته باشد به فرمان بني صدر خائن پشتيباني را متوقف كرده بود و حتي بني صدر گفته بود ما نمي‌توانيم به شماها اسلحه بدهيم! در پايان هم نوشتم "اين نامهرباني شما به خاطرمان خواهد ماند.

گفت‌وگو از ايمان نوروزي ـ زهرا اكبري

انتهاي پيام/

شنبه|ا|17|ا|دي|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 69]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن