واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاک وخاطره(1)
این بار من شهید میشومبعد از سفر آخر به مشهد كه خود جریان مفصلی دارد، روزی ابن یامین مرا به اتاقش برد و گفت:ـ «من دیشب خواب جالبی دیدم، اگر قولی میدهی كه در جایی نقل نكنی برایت تعریف كنم.»من قول دادم و او برایم تعریف كرد:خواب دیدم خودم را روی پای امام خمینی انداختهام و با گریه به او میگویم من هنوز پاك نیستم چون خدا مرا نمیخواهد. تو از خداوند بخواه كه مرا پاك كند و پیش خود ببرد. بعد از گریههای من حضرت امام خمینی (ره) بازوهای مرا گرفته و به طرف آسمان بلند كرد و گفت:ـ پسرم تو پاكی، این جمله را چند بار تكرار كرد.وقتی خوابش را تعریف كرد با اطمینان كامل به من گفت:«من این بار شهید میشوم؛ تو هم این مطلب را تا قبل از شهادتم به هیچ كس نگو میترسم یكی دعا كند تا من شهید نشوم. حالا ببینم آیا تو میتوانی راز دار خوبی باشی یا نه؟»راوی: خواهر شهید ابن یامین جهاندار لاشكی ****توبهی نصوحیكی از شهدای غواص و خط شكن، هر وقت میخواست برای آموزش، لباس غواصی بپوشد، از همه جدا میشد و در جای خلوت لباسش را عوض میكرد و این كار باعث جلب توجه همه میشد. از او دلیل این كار را میپرسیدند او طفره میرفت و میگفت: «شما چه كار دارید.»شب عملیات، وقتی مراسم مداحی و معنوی برگزار شد، صدای گریهاش بیش از دیگران بود. با صدای بلند خودش را سرزنش میكرد. طوری شد كه مراسم را به خاطر او قطع كردند. به او گفتند یعنی چه؟ شما چرا این كارها را میكنید؟ در جواب گفت: من اصلاً لایق جبهه آمدن نبودم، من لایق شهادت نیستم، من نمیخواهم در عملیات شركت كنم، من خیلی بد هستم.گفتند: چرا این حرفها را میزنی؟ گفت: «من خیلی آلودهام.» گفتند: «این حرفی كه میزنی اقرار به گناه است، این خودش گناه دارد.» گفت: «من خیلی با این بچهها فاصله دارم. اینها معصوم هستند ولی من آدم گناهكاری هستم.» گفتند: «آقا! این حرفها را نزن شما آمدید جبهه، جبهه هم محل خودسازی است. شما توبه كنید، توبه شما هم پذیرفته میشود.» گفت: «نه، كار از این كارها گذشته.» وقتی با او بیشتر صحبت كردند، بدنش را نشان داد ، تصویر زن روی بدنش خال كوبی بود. گفت: «دیدید وضع من این است. كاری به كار من نداشته باشید. من توبه هم كنم و پذیرفته هم بشود، وقتی شهید بشوم و جنازه مرا ببرند. آنجا میگویند اگر این شهید است بدنش چرا این گونه است؟ میترسم با این بدن آبروی دیگر شهدا را هم ببرم.بچهها گفتند: آقا! این چه حرفیه شما توبه كردید و این خداست كه باید شما را بپذیرد.عاقبت قبول كرد و قانع شد تا با همان وضعیت در عملیات شركت كند. ایشان از خدا فقط این را خواستند: خدایا! من كه حالا دارم شهید میشوم و این توفیق نصیب من شده، پس میخواهم گلولهای مستقیم به بدنم بخورد و بدنم بپاشد تا آثار روی آن، به كلی از بین برود. تا من بتوانم در آن دنیا سربلند پیش شهدا شرمنده باشم. اتفاقاً ایشان اولین شهید آن عملیات بودند و خواستهی ایشان هم برآورده شد گلولهی خمپاره مستقیم به بدنش اصابت كرد و متلاشی شد.راوی: محمد رعیتی برادر شهید عباس رعیتی***صاحب الزمان (عج) پیشاپیش گروهفرماندهی یكی از تیمهای غواصان در عملیات والفجر 8 بودم. بچهها شب عملیات زیر درختان نخل بعد از دعای توسل، نماز شكر و راز و نیاز هر كدام در گوشهای خلوت كرده و با سوزِ دل با خدای خودشان زمزمه میكردند. آن شب از یكدیگر طلب شفاعت كرده و به شوق شهادت گریستند. صحنهای معنوی و پر از شور و اشتیاق به لقا حق را در مقابل چشمانمان میدیدیم… به سمت اسكلهی 2 و 3 كه ماموریت آزاد سازی آن به ما واگذار شده بود حركت كردیم. به رودخانه رسیدیم یك نفر میبایست جلوتر از همه داخل آب حركت میكرد و سر ریسمانی كه چندین حلقه در آن گره شده بود را به دست میگرفت. قرار بود بچهها مچ یك دستشان را داخل حلقه بگذارند تا فشار آب آنها را از هم دور نكند. همه دوست داشتند نفر اول باشند به همین خاطر یك رقابتی بین بچهها به وجود آمد. یكی از برادران كه از همه مسنتر ولی رشیدتر بود گفت: اگر میخواهید پیروزی ما حتمی باشد اجازه بدهید این كار را من انجام دهم. او را میشناختم اهل گرگان بود و در بیش تر عملیاتها شركت داشت، به همین خاطر همه قبول كردند او پارچهی سبزی كه روی آن نوشته شده بود «یا صاحب الزمان (عج)» به اولین حلقه ریسمان یعنی جایی كه نفر اول باید دستش را داخل آن میگذاشت، بست همگی مجذوب این عملش شدیم. انگار آقا پیشاپیش ما حركت می كرد. غواصان با قوت قلبی كه به دست آوردند به راحتی به آن سوی آب رفتند. و جالبتر این كه اولین شهید گروهمان كسی نبود به غیر از همان دوست گرگانی.راوی: محمد زمان كرمی***مقصر صدام استدر سال 59 در روستایی از منطقه بازی دراز مستقر بودیم. ابراهیم تندست رزمندهای بود كه همیشه میگفت اگر دستم به عراقیها برسد سرشان را میبرم و بدنشان را با گلوله سوراخ سوراخ میكنم. چرا كه اینها به خاك ما تجاوز كردند و جنایت میكنند. روزی 3 نفر از برادران بسیجی كه برای آوردن آب به كنار رودخانه اطراف آن روستا رفتند دو نفر از عراقیها را كه احتمالاً اطلاعاتی بودند، دیدند سریع خود را پنهان كردند و با انداختنشان در كمین هر دو را اسیر كردند و نزد فرمانده بردند تا از آنها اطلاعات بگیرند. من نزد ابراهیم تندست رفتم و گفتم شما كه میخواستی عراقیها را بكشی بیا. او خیلی خوشحال شد و با اسلحه آمد همین كه عراقیها را دید كه با لباس گلی و خسته جلو سنگر فرمانده ایستادهاند اسلحه را به من داد و رفت جلو، هر دو عراقی را بغل كرد انگار بعد از چند سال برادرش را پیدا كرده باشد شروع كرد به بوسیدن آنها و گریه كردن. گفتم چه میكنی؟گفت اینها مقصر نیستند مقصر صدام است.راوی: رمضانعلی اسفندیاری منبع:نشریه سبز وسرخلینک:صیاد، یک روحانی در لباس نظامی معرفی شهید حاج محسن دین شعاری معجزه درخت شهدای لبنان زیارت اسرا از كربلا و نجف
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 662]