تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831511684




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سير تاريخي نهضت عاشورا (9)


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: سير تاريخي نهضت عاشورا (9)
خبرگزاري فارس: چون به امام حسين عليه‏السلام گفته شد كه اين زمين كربلاست، خاك آن زمين را بوئيد و فرمود: اين همان زمين است كه جبرئيل به جدم رسول خدا خبر داد كه من در آن كشته خواهم شد


ورود به كربلا
نزول امام حسين عليه‏السلام به زمين كربلا(1) روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك بوده است(2).

در مقتل ابى اسحاق اسفراينى آمده است كه: امام عليه‏السلام به يارانش سير مى‏كردند تا به بلده‏اى رسيدند كه در آنجا جماعتى زندگى مى‏كردند، امام از نام آن بلده سؤال نمود.

پاسخ دادند: «شط فرات» است.

آن حضرت فرمود: آيا اسم ديگرى غير از اين اسم دارد ؟

جواب دادند: «كربلأ».

پس گريست و فرمود: اين زمين، بخدا سوگند زمين كرب و بلا است! سپس فرمود: مشتى از خاك اين زمين را به من دهيد، پس آن را گرفته بو كرد و از گريبانش مقدارى خاك بيرون آورد و فرمود: اين خاكى است كه جبرئيل از جانب پرودگار براى جدم رسول خدا آورده و گفته كه اين خاك از موضع تربت حسين است، پس آن خاك را نهاد و فرمود: هر دو خاك داراى يك عطر هستند!

در تذكره سبط آمده است كه امام حسين پرسيد: نام اين زمين چيست ؟

گفتند: «كربلأ». پس گريست و فرمود: كرب و بلأ. سپس فرمود: ام سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا بود و شما هم نزد ما بودى، پس شما گريستى، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن! من شما را رها كردم، پيامبر شما را در امان خودش نشاند، جبرئيل گفت: آيا او را دوست دارى ؟ فرمود: آرى! گفت: امت تو او را خواهند كشت، و اگر مى‏خواهى تربت آن زمين كه او در آن كشته خواهد شد به تو نشان دهم! پيامبر فرمود: آرى! پس جبرئيل زمين كربلا را به پيامبر نشان داد.

و چون به امام حسين عليه‏السلام گفته شد كه اين زمين كربلاست، خاك آن زمين را بوئيد و فرمود: اين همان زمين است كه جبرئيل به جدم رسول خدا خبر داد كه من در آن كشته خواهم شد(3).

سيد ابن طاووس گفته است: امام عليه‏السلام چون به زمين كربلا رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست ؟ گفته شد: «كربلا».

فرمود: پياده شويد! اين مكان جايگاه فرود بار و اثاثيه ماست، و محل ريختن خون ما، و محل قبور ماست، جدم رسول خدا مرا چنين حديث كرده است(4).

گر نام اين زمين به يقين كربلا بوداينجا محل رفتن خون ما بود
و در روايتى آمده است كه آن حضرت فرمود: ارض كرب و بلأ، سپس فرمود: توقف كنيد و كوچ مكنيد! اينجا محل خوابيدن شتران ما، و جاى ريختن خون ماست، سوگند بخدا در اين جا حريم حرمت ما را مى‏شكنند و كودكان ما را مى‏كشند و در همين جا قبور ما زيارت خواهد شد، و جدم رسول خدا به همين تربت وعده داده و در آن تخلف نخواهد شد(5).

سپس اصحاب امام پياده شدند و بارهاو اثاثيه را فرود آوردند، و حر هم پياده شد و لشكر او هم در ناحيه ديگرى در مقابل امام اردو زدند(6).

روز دوم محرم
در اين روز حر بن يزيد رياحى نامه‏اى به عبيدالله بن زياد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسين عليه‏السلام به كربلا آگاه ساخت(7).

دعاى امام عليه‏السلام
امام عليه‏السلام فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرد و بعد نظرى بر آنها انداخت گريست و گفت: خدايا! ما عترت پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، ما را از حرم جدمان راندند، و بنى اميه در حق ما جفا روا داشتند. خدايا حق ما را از ستمگران بستان و ما را بر بيدادگران پيروز گردان (8). (9)

ام كلثوم عليها السلام به امام عليه‏السلام گفت: اى برادر! احساس عجيبى در اين وادى دارم و اندوه هولناكى بر دل من سايه افكنده است.

امام حسين عليه‏السلام خواهر را تسلى داد(10).

سخنان امام عليه‏السلام
امام عليه‏السلام پس از ورود به سرزمين كربلا به اصحاب خود فرمود:

الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلأ قل الديانون(11).

مردم، بندگان دنيا هستند و دين را همانند چيزى كه طعم و مزه داشته باشد، مى‏انگارند و تا مزه آن را بر زبان خود احساس مى‏كنند آن را نگاه مى‏دارند و هنگامى كه بناى آزمايش باشد، تعداد دينداران اندك مى‏شود.

نامه امام عليه‏السلام به اهل كوفه
امام عليه‏السلام دوات و كاغذ طلب كرد و خطاب به تعدادى از بزرگان كوفه كه مى‏دانست بر رأى خود استوار مانده‏اند، اين نامه را نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن على بسوى سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعْ بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين، اما بعد، شما مى‏دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حيات خود فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال نمايد و پيمان خود را شكسته و با سنت من مخالفت مى‏كند و در ميان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار مى‏نمايد، و اعتراض نكند قولا و عملا، سزاوار است كه خداى متعال هر عذابى را كه بر آن سلطان بيدادگر مقدر مى‏كند، براى او نيز مقرر دارد، و شما مى‏دانيد و اين گروه (بنى اميه) را مى‏شناسيد كه از شيطان پيروزى نموده و از اطاعت خدا سرباز زده، و فساد را ظاهر و حدود الهى را تعطيل و غنائم را منحصر به خود ساخته‏ايد، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده‏اند.

نامه‏هاى شما به من رسيد و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده‏ايد و مرا هرگز در ميدان مبارزه تنها نخواهيد گذارد و مرا به دشمن تسليم نخواهيد كرد، حال اگر بر بيعت و پيمان خود پايداريد كه راه صواب هم همين است، من با شمايم و خاندان من با خاندان شما و من پيشواى شما خواهم بود ؛ و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و بيعت مرا از خود برداشتيد، بجان خودم قسم كه تعجب نخواهم كرد، چرا كه رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمويم مسلم، ديده‏ام، هر كس فريب شما خورد ناآزموده مردى است شما از بخت خود رويگردان شديد و بهره خود را در همراه بودن با من از دست داديد، هر كس پيمان شكند، زيانش را خواهد ديد و خداوند بزودى مرا از شما بى نياز گرداند، و السلام عليكم و رحمْ الله و بركاته»(12).

امام عليه‏السلام نامه را بست و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوى داد(13) تا عازم كوفه شود، و چون امام عليه‏السلام از خبر كشته شدن قيس مطلع گرديد گريه در گلوى او پيچيد و اشكش بر گونه‏اش لغزيد و فرمود: «خداوندا! براى ما و شيعيان ما در نزد خود پايگاه والايى قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقر ساز كه تو بر انجام هر كارى قادرى» (14). (15)

سپس امام حمد و ثناى الهى را بجا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و همان خطبه‏اى را كه ما در منزل ذى حسم از آن بزرگوار نقل كرديم ايراد فرمود(16).

اظهارات ياران امام عليه‏السلام
پس از سخنان امام، زهير بپاخاست و گفت: اى پسر رسول خدا! گفتار تو را شنيديم، اگر دنياى ما هميشگى و ما در آن جاويدان بوديم، ما قيام با تو و كشته شدن در كنار تو را بر ماندن در دنيا مقدم مى‏داشتيم.

سپس برير(17) برخاست و گفت: يا بن رسول الله! خدا بوسيله تو بر ما منت نهاد كه ما در ركاب تو جهاد كنيم و بدن ما در راه تو قطعه قطعه شود و جد بزگوارت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز قيامت شفيع ما باشد(18).

و بعد، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض كرد: اى پسر رسول خدا! تو مى‏دانى كه جدت پيامبر خدا هم نتوانست محبت خود را در دلهاى همه جاى دهد و چنانچه مى‏خواست، همه فرمان‏پذير او نشدند، زيرا كه در ميان مردم، منافقانى بودند كه نويد يارى مى‏داند ولى در دل، نيت بيوفائى داشتند ؛ اين گروه، در پيش روى از عسل شيرين‏تر و در پشت سر، از حنظل تلخ‏تر بودند! تا خداى متعال او را به جوار رحمت خود برد ؛ و پدرت على عليه‏السلام نيز چنين بود، گروهى به يارى او برخاستند و او باناكثين و قاسطين و مارقين قتال كرد تا مدت او نيز بسر آمد و به جوار رحمت حق شتافت ؛ و تو امروز نزد ما بر همان حالى! هر كس پيمان شكست و بيعت از گردن خود برداشت، زيانكار است و خدا تو را از او بى نياز مى‏گرداند، با ما به هر طرف كه خواهى، بسوى مغرب و يا مشرق، روانه شو، بخدا سوگند كه ما از قضاى الهى نمى هراسيم و لقاى پرودگار را ناخوش نمى داريم و ما از روى نيت و بصيرت هر كه را با تو دوستى ورزد، دوست داريم، و هر كه را با تو دشمنى كند، دشمن داريم(19).

نامه عبيدالله به امام عليه‏السلام
به دنبال اطلاع عبيدالله از ورود امام عليه‏السلام به كربلا، نامه‏اى بدين مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسيده است كه در كربلا فرود آمده‏اى، و امير المؤمنين يزيد! به من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير ملحق كنم! و يا به حكم يزيد بن معاويه بازآيى! و السلام.

چون اين نامه به امام رسيد و آن را خواند، آن را پرتاب كرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهى كه خشنودى مخلوق را به چشم خالق خريدند.

فرستاده عبيدالله گفت: اى ابا عبدالله! جواب نامه ؟

امام فرمود: اين نامه را جوابى نيست! زيرا بر عبيدالله عذاب الهى و ثابت است.

چون قاصد نزد عبيدالله باز گشت و پاسخ امام را بگفت، اين زياد بر آشفت و بسوى عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين فرمان داد.

عمر بن سعد كه شيفته ولايت «رى» بود، از قتال با حسين عليه‏السلام عذر خواست.

عبيدالله گفت: پس آن فرمان ولايت رى را باز پس ده!

عبيدالله بن زياد اندكى قبل از اين واقعه دستور داده بود تا عمر بن سعد بسوى دستبى(20) همراه با چهار هزار سپاهى حركت كند زيرا ديلميان بر آنجا مسلط شده بودند، و ابن زياد فرمان امارت رى را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم در حمام اعين(21) خود را آماده حركت كرده بود كه خبر حركت امام به سمت كوفه به ابن زياد رسيد و او عمر بن سعد را طلب كرد و گفت: بايد به جانب حسين روى و چون از اين مأموريت فراغت يافتى، آنگاه بسوى رى روانه شو!

به همين جهت عمر بن سعد كه انصراف از حكومت رى براى او بسيار ناگورا بود به ابن زياد گفت: امروز را به من مهلت ده تا بينديشم!

نوشته‏اند كه: عمر بن سعد از سر شب تا سحر در انديشه اين كار بود و با خود مى‏گفت:

اترك ملك الرى و الرى رغبتىام ارجع مذموما بقتل حسين و فى قتله النار التى ليس دونهاحجاب و ملك الرى قوْ عينى (22).
(23) سپس با اهل مشورت اين مسأله را در ميان گذاشت، همه او را از جنگ با حسين بن على عليه‏السلام نهى كردند، و حمزْ بن مغيره فرزند خواهرش به او گفت: تو را بخدا از اين انديشه در گذر زيرا مقاتله با حسين، نافرمانى خداست و قطع رحم كردن است، بخدا سوگند كه اگر همه دنيا از آن تو باشد و آن را از تو بگيرند بهتر است از آنكه بسوى خدا بشتابى در حالى كه خون حسين بر گردن تو باشد.

عمر بن سعد گفت: همين كار را انجام خواهم داد انشأ الله!

عمار بن عبدالله
عمار بن عبدالله از پدرش نقل كرده است كه: بر عمر بن سعد وارد شدم در حالى كه عازم بسوى كربلا بود، به من گفت: امير، مرا فرمان داده است بسوى حسين حركت كنم. من او را از اين كار نهى كردم و گفتم: از اين قصد باز گرد! هنگامى كه از نزد او بيرون آمدم شخصى نزد من آمد و گفت: عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسين فرا مى‏خواند ؛ به نزد او رفتم در حالى كه نشسته بود، چون مرا ديد روى از من گرداند، دانستم كه عازم حركت است و از نزد او بيرون آمدم.

عمر بن سعد نزد ابن زياد رفت و گفت: مرابدين مسئوليت گماردى و در ازاى آن، ولايت رى را به من اعطا كردى، و مردم هم از اين معامله آگاهند، ولى پيشنهادى دارم و آن اين است كه عده‏اى از اشراف كوفه هستند كه در اين مقاتله به همراهى آنان نياز دارم! آنها را نزد خود فراخوان تا سپاه مرا در اين مسير همراهى باشند. سپس نام تعداى از اشراف كوه را ذكر كرد، عبيدالله بن زياد گفت: ما در اينكه چه كسى را خواهيم فرستاد، از تو نظر خواهى نخواهيم كرد! اگر با اين گروه كه همراه تو هستند، از عهده انچام اين مأموريت بر مى‏آيى كه هيچ، در غير اينصورت بايد از امارت رى چشم بپوسى!

عمر بن سعد چون پافشارى عبيدالله را مشاهده كرد گفت: خواهم رفت(24).

روز سوم محرم
اعزام لشكر بسوى كربلا
عمر بن سعد يك روز بعد از ورود امام به كربلا يعنى روز سوم محرم با چهار هزار سپاهى از اهل كوفه وارد كربلا شد(25).

برخى نوشته‏اند كه: بنو زهره (قبيله عمر بن سعد) نزد او آمده و گفتند: تو را بخدا سوگند مى‏دهيم از اين كار درگذر و تو داوطلب جنگ با حسين مشو، زيرا اين باعث دشمنى ميان ما و بنى هاشم مى‏گردد.

عمر بن سعد نزد عبيدالله رفت و استغفا كرد، ولى عبيدالله استعفاى او را نپذيرفت، و او تسليم شد(26).

و برخى از تاريخ نويسان نوشته‏اند: عمر بن سعد دو پسر داشت: يكى به نام حفص كه پدر را تشويق و ترغيب به رفتن كرد تا با امام عليه‏السلام مقابله كند، ولى فرزند ديگرش او را بشدت از اقدام به چنين كارى بر حذر مى‏داشت، و سرانجام حفص نيز با پدرش راهى كربلا شد(27).

خريدارى اراضى كربلا
از وقايعى كه در روز سوم ذكر شده، اين است كه امام عليه‏السلام قسمتى از زمين كربلا را كه قبرش در آن واقع، شده است، از اهل نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريدارى كرد و با آنها شرط كرد كه مردم را براى زيارت قبرش راهنمايى نموده و زوار او را تا سه روز ميهمانى نمايند(28).

هوشيارى ياران امام (ع)
هنگامى كه عمربن سعد به كربلا وارد شد عَزرْ بن قيس احمسى را نزد امام حسين (ع) فرستاد تا از امام سؤال كند براى چه به اين مكان آمده است؟ و چه قصدى دارد؟

چون عزرْ از جمله كسانى بود كه به امام عليه‏السلام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بود، از رفتن به نزد آن حضرت شرم كرد، پس عمر بن سعد از اشراف كوفه كه به امام نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده بودند خواست كه اين كار را انجام دهند، تمامى آنها از رفتن به خدمت امام خوددارى كردند! ولى شخصى به نام كثير بن عبدالله شعبى كه مرد گستاخى بود برخاست و گفت: من به نزد حسين رفته و اگر خواهى او را خواهم كشت!

عمر بن سعد گفت: چنين تصميمى را فعلاً ندارم، ولى به نزد او رفته و سؤال كن براى چه مقصود به اين سرزمين آمده است ؟!

كثير بن عبدالله به طرف امام حسين عليه‏السلام رفت، ابو ثمامه صائدى كه از ياران امام حسين بود و چون كثير بن عبدالله را مشاهده كرد به امام عرض كرد: اين شخصى كه مى‏آيد بدترين مردم روى زمين است!

پس ابو ثمامه راه را بر كثير بن عبدالله گرفت و گفت: شمشير خود را بگذار و نزد حسين عليه‏السلام برو!

گثير گفت: بخدا سوگند كه چنين نكنم! من رسول هستم، اگر بگذاريد، پيام خود را مى‏رسانم، در غير اينصورت باز خواهم گشت.

ابو ثماه گفت:من دستم را روى شمشيرت مى‏گذارم، تو پيامت را ابلاغ كن.

كثير بن عبدالله گفت: بخدا سوگند هرگز نمى گذارم چنين كارى كنى.

ابو ثمامه گفت: پيامت را به من بازگو تا من آن را به امام برسانم، زيرا تو مرد زشتكارى هستى و من نمى گذارم به نزد امام بروى.

پس از اين مشاجره و نزاع، كثير بن عبدالله بدون ملاقات باز گشت و جريان را به عمر بن سعد اطلاع داد. عمربن سعد شخصى به نام قرْ بن قيس حنظلى را به نزد خود فرا خواند و گفت: اى قرْ! حسين را ملاقات كن و از علت آمدنش به اين سرزمين جويا شو.

قرْ بن قيس به طرف امام حركت كرد. امام حسين عليه‏السلام به اصحاب خود فرمود: آيا اين مرد را مى‏شناسيد ؟

حبيب بن مظاهر عرض كرد: آرى! اين مرد تميمى است و من او را به حسن رأى مى‏شناختم و گمان نمى كردم او در اين صحنه و موقعيت مشاهده كنم.

آنگاه قرْ بن قيس آمد و بر امام سلام كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، امام حسين عليه‏السلام فرمود: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت كرده‏اند، و اگر از آمدن من ناخشنوديد باز خواهم گشت.

قرْ چون خواست باز گردد، حبيب بن مظاهر به او گفت: اى قرْ! واى بر تو! چرا به سوى ستمكاران باز مى‏گردى؟ اين مرد را يارى كن كه بوسيله پدرانش به راه راست هدايت يافتى.

قرْ بن قيس گفت: من پاسخ اين رسالت خود را به عمر بن سعد برسانم و سپس در اين امر انديشه خواهم كرد! پس به نزد عمر بن سعد باز گشت و او را از جريان امر باخبر ساخت، عمر بن سعد گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ با حسين برهاند(29).

نامه عمر بن سعد
حسان بن فائد مى‏گويد: من نزد عبيدالله بودم كه نامه عمر بن سعد را آوردند، و در آن نامه چنين آمده بود: چون من با سپاهيانم در برابر حسين و يارانش پياده شدم، قاصدى نزد او فرستاده و از علت آمدنش جويا شدم، او در جواب گفت: اهالى اين شهر براى من نامه نوشته و نمايندگان خود را نزد من فرستاده و از من دعوت كرده‏اند، اگر آمدنم را خوش نمى‏داريد، باز خواهم گشت.

عبيدالله چون نامه عمر بن سعد را خواند، گفت:

الان و قد علقت مخالبنا بهيرجو النجاْ ولات حين مناص (30)
نامه عبيدالله به عمر بن سعد
عبيدالله به عمر بن سعد نوشت: نامه تو رسيد و از مضمون آن اطلاع يافتم، از حسين بن على بخواه تا او و تمام يارانش با يزيد بيعت كنند، اگر چنين كرد، ما نظر خود را خواهيم نوشت!

چون اين نامه به دست عمر بن سعد رسيد، گفت: مى‏پندارم كه عبيدالله بن زياد خواهان عافيت و صلح نيست(31).

عمر بن سعد، نامه عبيدالله بن زياد را به اطلاع امام حسين نرساند، زيرا مى‏دانست كه آن حضرت با يزيد هرگز بيعت نخواهد كرد(32).

عبيدالله بن زياد پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، انديشه اعزام سپاهى انبوه را در سر مى‏پروراند، و بعضى نوشته‏اند كه: مردم كوفه جنگ كردن با امام حسين عليه‏السلام را ناخوش مى‏داشتند و هر كس را به جنگ آن حضرت روانه مى‏كردند، باز مى‏گشت.

عبيدالله بن زياد شخصى را به نام سويد بن عبدالرحمن فرمان داد تا در اين مسأله (فرار از جنگ) تحقيق كند و متخلفان را نزد او برد، و او يك نفر شامى را كه براى انجام امر مهمى از لشكر گاه به كوفه آمده بود، گرفته و نزد عبيدالله برد و او دستور داد سر آن مرد شامى را از تنش جدا نمايند تا كسى ديگر جرأت سرپيچى از دستورات او را نكند! نوشته‏اند كه آن مرد شامى براى طلب ميراث به كوفه آمده بود!(33)

عبيدالله در نخيله
عبيدالله شخصا از كوفه به طرف نخيله(34) حركت كرد و كسى را نزد حصين بن تميم - كه به قادسيه رفته بود - فرستاد و او بهمراه چهار هزار نفر كه با او بودند به نخليه آمد، سپس كثير بن شهاب حارثى و محمد بن اشعث و قعقاع بن سويد و اسمأ بن خارجه را طلب كرد و گفت: در شهر كوفه گردش كنيد و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى از يزيد و من فرمان دهيد، و آنان را از نافرمانى و بر پا كردن فتنه بر حذر داريد و آنان را به لشكرگاه فرا خوانيد ؛ پس آن چهار نفر طبق دستور عمل كردند و سه نفر از آنها به نخيله نزد عبيدالله باز گشتند، و كثير بن شهاب در كوفه ماند و در ميان كوچه‏ها و گذرگاهها مى‏گشت و مردم را به پيوستن به لشكر عبيدالله تشويق مى‏كرد و آنان را از يارى امام حسين بر حذر مى‏داشت(35).

عبيدالله گروهى سواره را بين خود و عمر بن سعد قرار داد كه هنگام نياز از وجود آنها استفاده شود، و هنگامى كه او در لشكرگاه نخيله بود شخصى به نام عمار بن ابى سلامه تصميم گرفت كه او را ترور كند، ولى موفق نشد و به طرف كربلا حركت كرد و به امام ملحق گرديد و شهيد شد(36).

روز چهارم محرم
در اين روز(37) عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه گرد آورد و خود به منبر رفت و گفت: اى مردم! شما آل ابى سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مى‏خواستيد، يافتيد! و يزيد را مى‏شناسيد كه داراى سيره و طريقه‏اى نيكو است! و به زير دستان احسان مى‏كند! و عطاياى او بجاست! و پدرش نيز چنين بود! و اينك يزيد دستور داده است كه بهره شما را از عطايا بيشتر كنم و پولى را نزد من فرستاده است كه در ميان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم! اين سخن را به گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد.

سپس از منبر به زير آمد و براى مردم شام(38) نيز عطايائى مقرر كرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا كنند كه مردم براى حركت آماده باشند، و خود و همراهانش بسوى نخيله حركت كرد و حصين بن نمير و حجار بن ابجر و شبث بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن را به كربلا گسيل داشت تا عمر بن سعد را در جنگ با حسين كمك نمايند(39).

پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا، شمر بن ذى الجوشن اولين فردى بود كه با چهار هزار نفر سپاهى آزموده براى جنگ با امام حسين عليه‏السلام اعلام آمادگى كرد و بعد يزيد بن ركاب كلبى با دو هزار نفر و حصين بن نمير با چهار هزار نفر كه جمعا بيست هزار نفر مى‏شدند(40).

روز پنجم محرم
در اين روز كه مطابق با روز يكشنبه بوده است، عبيدالله بن زياد مرادى را به دنبال شبث بن ربعى(41) فرستاد كه در دارالاماره حضور يابد، شبث بن ربعى خود را به بيمارى زده بود و مى‏خواست كه ابن زياد او را از رفتن به كربلا معاف دارد، ولى عبيدالله بن زياد براى او پيغام فرستاد كه: مبادا از كسانى باشى كه خداوند در قرآن فرموده است: «چون به مؤمنين رسند گويند: از ايمان آورندگانيم، و هنگامى كه به نزد ياران خود - كه همان شياطينند - روند، اظهار دارند: ما با شماييم و مؤمنين را به سخره مى‏گيريم»(42)، و به او خاطر نشان ساخت كه اگر بر فرمان ما گردن مى‏نهى و در اطاعت مائى، در نزد ما بايد حاضر شوى.

شبث بن ربعى، شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه او را نتوان بخوبى تشخيص داد! ابن زياد به او مرحبا گفته و در نزد خود نشاند و گفت: بايد به كربلا روى، پس شبث قبول كرد و عبيدالله او را بهمراه هزار سوار بسوى كربلا گسيل داشت(43).

سپس عبيدالله بن زياد به شخصى به نام زحر بن قيس با پانصد سوار مأموريت داد كه بر جسر صراْ(44) ايستاده و از حركت كسانى كه به عزم يارى امام حسين از كوفه خارج مى‏شوند، جلوگيرى كند، فردى به نام عامر بن ابى سلامه كه عازم بود براى پيوستن به امام حسين عليه‏السلام از برابر زحر بن قيس و سپاهيانش گذشت، زحر بن قيس به او گفت: من از تصميم تو آگاهم كه مى‏خواهى حسين را يارى كنى، باز گرد! ولى عامر بن ابى سلامه بر زحرى بن قيس و سپاهش حمله ور شد و از ميان سپاهيان گذشت و كسى جرأت نكرد تا او را دنبال كند. عامر خود را به كربلا رساند و به امام حسين عليه‏السلام ملحق شد تا به درجه رفيعه شهادت نائل آمد، او از اصحاب امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه‏السلام بود كه در چندين جنگ در ركاب آن حضرت شمشير زده است(45).

تعداد لشكر عمر بن سعد
در تعداد كل لشكريانى كه بهمراه عمر بن سعد در كربلا حضور پيدا كردند تا با امام حسين عليه‏السلام بجنگند، اختلاف است، ولى نكته‏اى كه نبايد فراموش كرد اين است كه تعداد نظاميان جيره خوارى كه از حكومت وقت، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگى دريافت مى‏كردند سى هزار نفر بوده است(46). (47)

روز ششم محرم
عبيدالله در اين روز نامه‏اى به عمر بن سعد نوشت كه: من از نظر كثرت لشكر اعم از سواره و پياده و تجهيزات، چيزى را از تو فروگذار نكردم، توجه داشته باش كه هر روز هر شب گزارش كار تو را براى من مى‏فرستند!(48)

وضعيت لشكر دشمن
چون مردم مى‏دانستند كه جنگ با امام حسين عليه‏السلام در حكم جنگ با خدا و پيامبر اوست، تعداى در اثناى راه از لشكر دشمن جدا شده و فرار كردند.

نوشته‏اند كه: فرمانده‏اى كه از كوفه با هزار رزمنده حركت كرده بود، چون به كربلا مى‏رسيد فقط سيصد يا چهار صد نفر و يا كمتر از اين تعداد همراه او بودند، بقيه به علت اعتقادى كه به اين جنگ نداشتند، اقدام به فرار كرده بودند(49).

نامه امام عليه‏السلام از كربلا به محمد بن حنفيه
امام باقر عليه‏السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه‏اى براى محمد بن حنفيه فرستاد كه متن آن چنين بود:

بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن على الى محمد بن على و من قبله

من بنى هاشم، اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخرْ لم تزل، و السلام(50).

نامه‏اى است از حسين بن على به محمد بن على و ديگر بنى هاشم. اما بعد، مثل اينكه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگى و دائم بوده و هست.

بنى اسد و نصرت امام عليه‏السلام
در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يا بن رسول الله! در اين نزديكى طائفه‏اى از بنى اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهى من به نزد آنها روم و ايشان را بسوى تو دعوت كنم، شايد خداوند شر اين گروه را از تو با حضور بنى اسد در كربلا، دفع كند!

امام، اجازه داد، و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را براى شما به همراه آورده‏ام، شما را به يارى پسر پيامبر خدا دعوت مى‏كنم، او يارانى دارد كه هر يك از آنها بهتر از هزار مرد جنگى اند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند، عمر بن سعد با لشكريانى انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشيره من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايى مى‏كنم، امروز از من فرمان بريد و به يارى او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شما باشد، من بخدا سوگند ياد مى‏كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پيغمبرش در اينجا كشته گردد و شكيبايى ورزد و اميد ثواب از خداى داشته باشد، رسول خدا در عليين بهشت، رفيق و همدم او خواهد بود.

در اين هنگام، مردى از بنى اسد كه او را عبدالله بن بشير مى‏ناميدند بپا خاست و گفت: من اولين كسى هستم كه اين دعوت را اجابت مى‏كنم ؛ و رجزى حماسى برخواند:

قد علم القوم اذ تواكلواو احجم الفرسان اذ تثاقلواانى شجاع بطل مقاتلكاننى ليث عرين باسل(51)
آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مى‏رسيد بپا خاستند و براى يارى امام حركت كردند. در آن هنگام، مردى نزد عمر بن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد و او مردى را به نام ازرق با چهارصد سوار بسوى آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالى كه با امام فاصله چندانى نداشتند.

طايفه بنى اسد با سواران ابن سعد در آويختند، حبيب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واى بر تو! بگذار ديگرى غير از تو اين مظلمه را بر گردن بگيرد.

هنگامى كه طايفه بنى اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهى شب پراكنده شدند و به قبيله خود باز گشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.

حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت، امام حسين عليه‏السلام فرمود: لا حول و ولا قوْ الا بالله(52).

روز هفتم محرم
در اين روز عبدالله بن زياد نامه‏اى به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن حتى قطره‏اى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خوددارى شد!!(53).

عمر بن سعد نيز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسين و يارانش به آب شدند، و اين رفتار غير انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه‏السلام صورت گرفت. در اين هنگام مردى به نام عبدالله بن حصين ازدى كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت كه: اى حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسمانى نخواهى ديد! بخدا سوگند كه قطره‏اى از آن را نخواهى آشاميد تا از عطش جان دهى!

امام حسين عليه‏السلام فرمود: خدايا او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!

حميد بن مسلم مى‏گويد: بخدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالى كه بيمار بود، قسم بآن خدايى كه جز او پروردگارى نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مى‏آشاميد تا شكمش بالا مى‏آمد، و آن را بالا مى‏آورد! و باز فرياد مى‏زد: العطش! باز آب مى‏خورد تا شكمش آماس مى‏كرد ولى سيراب نمى شد! و چنين بود تا جان داد(54).

روز هشتم محرم(55)
چون تشنگى، امام حسين و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و در پشت خيمه‏ها

به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبى پس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشگها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشانى از آن ديده نشد.

خبر اين ماجرا شگفت‏انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد، و پيكى نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه مى‏كند و آب بدست مى‏آورد، و خود و يارانش مى‏نوشند! به محض اينكه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!

عمر بن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه‏السلام و يارانش سخت گرفت تا به آب دست نيايند(56).

ملاقات يزيد بن حصين همدانى و عمر بن سعد
چون تحمل عطش خصوصاً براى كودكان ديگر امكان‏پذير نبود، مردى از ياران امام حسين عليه‏السلام به نام يزيد بن حصين همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شايد از اين تصميم برگردد!

امام عليه‏السلام فرمود: اختيار با توست.

او به خيمه عمر بن سعد وارد شد بدون آنكه سلام كند، عمر بن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت ؟! مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمى شناسم ؟!

آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مى‏پندارى، پس چرابر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته‏اى و آب فرات را كه حتى حيوانات اين وادى از آن مى‏نوشند، از آنان مضايقه مى‏كنى و اجازه نمى دهى تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند ؟ و گمان مى‏كنى كه خدا و رسول او را مى‏شناسى ؟!

عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اى همدانى! من مى‏دانم كه آزار كردن اين خاندان حرام است! اما عبيدالله مرا به اين كار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفته‏ام و نمى دانم بايد چه بكنم ؟! آيا حكومت رى را رها كنم، حكومتى كه در اشتياق آن مى‏سوزم ؟ و يا اينكه دستانم به خون حسين آلوده گردد در حالى كه مى‏دانم كيفر اين كار، آتش است ؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم اين گذشت و فداكارى را كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمى بينم ؟!

يزيد بن حصين همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است كه شما را براى رسيدن به حكومت رى به قتل برساند!(57)

آوردن آب از فرات
بهر حال هر لحظه تب عطش در خيمه‏ها افزون مى‏شد، امام عليه‏السلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموريت داد تا همراه سه نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براى خيمه‏ها حركت كند در حالى كه بيست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكى شط فرات رسيدند در حالى كه نافع به هلال پيشاپيش ايشان با پرچم مخصوص حركت مى‏كرد.

عمر و بن حجاج پرسيد: كيستى ؟

نافع بن هلال خود را معرفى كرد.

ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اينجا چيست ؟

نافع گفت: آمده‏ام تا از اين آب كه ما را از آن محروم كرده‏اند، بنوشم.

عمرو بن حجاج گفت:بنوش، تو را گورا باد.

نافع بن هلال گفت: بخدا سوگند در حالى كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايى آب ننوشم.

سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براى همين جهت در اين مكان گمارده‏اند.

در حالى كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديكتر مى‏شدند، عباس بن على به پيادگان دستور داد تا مشگها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشگهاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه‏ها برسانند(58).

سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكى آنها را به عقب راندند تا آنكه مردى از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه نافع بن هلال، زخمى عميق برداشت و به علت خونريزى شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند(59).

ملاقات امام عليه‏السلام و عمر بن سعد
امام حسين عليه‏السلام مردى از ياران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمر بن سعد پذيرفت. شب هنگام، امام حسين عليه‏السلام با بيست نفر از يارانش و عمر بن سعد با بيست نفر از سپاهيانش در محل موعود حضور يافتند.

امام حسين عليه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همينطور عمر بن سعد نيز بجز فرزندش حفص و غلامش، به بقيه همراهان دستور باز گشت داد.

ابتدا امام حسين عليه‏السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آيا با من مقابله مى‏كنى و از خدايى كه بازگشت تو بسوى اوست، هراسى ندارى ؟! من فرزند كسى هستم كه تو بهتر مى‏دانى! آيا تو اين گروه را رها نمى كنى تا با ما باشى ؟ و اين موجب نزديكى تو به خداست.

عمر بن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مى‏ترسم كه خانه‏ام را خراب كنند!

امام حسين فرمود: من براى تو خانه ات را مى‏سازم.

عمر بن سعد گفت: من بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند!

امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم. و به نقل ديگرى امام فرمود كه: من «بغيبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسيار بزرگى بود كه نخلهاى زياد و زراعت كثيرى داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت.

عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مى‏ترسم كه آنها را از دم شمشير بگذراند!

امام حسين عليه‏السلام هنگامى كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمى گردد، از جاى برخاست در حالى كه مى‏فرمود: تو را چه مى‏شود ؟! خداوند جان تو را بزودى در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، بخدا سوگند من مى‏دانم از گندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى!

عمر بن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)

و برخى نوشته‏اند كه: امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مى‏كشى و گمان مى‏كنى كه عبيدالله ولايت رى و گرگان را به تو خواهد داد ؟! بخدا سوگند كه گواراى تو نخواهد بود، و اين عهدى است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به اين آرزوى ديرينه خود نخواهى رسيد! پس هر كارى كه مى‏توانى انجام ده كه بعد از من روى شادى را در دنيا و آخرت نخواهى ديد، و مى‏بينم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مى‏گردانند! و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مى‏كنند(61).

نامه عمر بن سعد به عبيدالله
بعد از اين ملاقات، عمر بن سعد به لشكرگاه خود باز گشت و به عبيدالله بن زياد طى نامه‏اى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأى متحد كرد! اين حسين است كه مى‏گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده، باز گردد، يا به يكى از مرزهاى كشور اسلامى برود و همانند يكى از مسلمانان زندگى كند، و يا اينكه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همين است! (62)

افترأ و بهتان
عقبْ بن سمعان(63) مى‏گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه‏اى كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدينه و نه در مكه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر اينكه من آن را شنيدم، بخدا سوگند آنچه را كه مردم مى‏گويند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستيد، چنين سخنى نفرمود! فقط مى‏گفت: بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان مى‏پذيرد(64). (65)

برخى نوشته‏اند كه: عمر بن سعد، كسى را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه: اگر يكى از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه) اين مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذيرى، درباره او ستم روا داشته‏اى(66).

پاسخ عبيدالله
چون عبيدالله نامه عمر بن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چاره جويى و دلسوزى براى خويشان خود است.

در اين هنگام، شمر بن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آيا اين رفتار را از عمر بن سعد مى‏پذيرى ؟ حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است، بخدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نير ومندتر گشته و تو از دستگيرى او عاجز خواهى شد، اين را از او مپذير كه شكست تو در آن است! اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهى بود.

ابن زياد گفت: نيكو رأيى است و رأى من نيز بر همين است. اى شمر! نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست !(67)

تهديد به عزل
سپس نامه‏اى به عمر بن سعد نوشت كه: من تو را بسوى حسين نفرستادم كه از او دفع شر كنى! و كار به درازا كشانى! و به او اميد سلامت و رهايى و زندگى دهى و عذ ر او را موجه قلمداد كرده و شفيع او گردى! اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مى‏شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من خوددارى كردند با سپاهيان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسين را كشتى، پيكر او را در زير سم اسباب لگد كوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمى پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگدكوب كردن) به او زيانى برساند ولى سخنى است كه گفته‏ام و بايد انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشكر ما كناره گير و مسؤليت آنها را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده‏ايم، و السلام(68).

روز نهم محرم (تاسوعا)
شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخليه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنچشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد(69) و نامه عبيدالله را براى عمر بن سعد قرائت كرد.

ابن سعد به شمر گفت: واى بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و ننگينى براى من آورده‏اى! بخدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه من براى او نوشته بودم باز داشتى و كار را خراب كردى، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، بخدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست.

شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهى كرد؟! آيا فرمان امير را اطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگيد و يا كناره خواهى گرفت و من مسؤليت لشكر را بعهده خواهم داشت ؟

عمر بن سعد گفت: اميرى لشكر را به تو واگذار نمى كنم و در تو اين شايستگى را نمى بينم، و من خود اين كار را به پايان مى‏رسانم، تو امير پياده نظام باش.

و بالاخره عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده كرد(70).

امام صادق عليه‏السلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلفه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعد بجهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادمانى و مسرت مى‏كردند، و در اين روز حسين را تنها غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق عليه‏السلام فرمود: پدرم فداى آن كسى كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضعيف او كوشيدند(71).

امان نامه
چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابى المحل (كه‏ام البنين عمه او بود) به عبيدالله گفتند: اى امير! خواهرزادگان ما همراه با حسين اند، اگر صلاح مى‏بينى نامه امانى براى آنها بنويس! عبيدالله پيشنهاد آنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه‏اى براى آنها بنويسد.

رد امان نامه
عبدالله بن ابى المحل امان نامه را بوسيله غلام خود - كزمان(72) - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنين قرائت كرد و گفت: اين امان نامه‏اى است كه عبدالله بن ابى المحل كه از بستگان شماست فرستاده است ؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نيست، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسر سميه است(73).

همچنين شمر به نزديكى خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان عليه‏السلام فرزندان على بن ابى طالب عليه‏السلام (كه مادرشان ام البنين است) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت: براى شما از عبيدالله امان گرفته‏ام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته باشد؟!!(74)

اعلان جنگ
پس از رد امان نامه، عمر بن سعد فرياد زد كه: اى لشكر خدا! سوار شويد و شاد باشيد كه به بهشت مى‏رويد!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.

در اين هنگام امام حسين عليه‏السلام در جلوى خيمه خويش نشسته و به شمشير خود تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، زينب كبرى شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اى برادر! اين فرياد و هياهو را نمى شنوى كه هر لحظه به ما نزديكتر مى‏شود؟!

امام حسين عليه‏السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همين حال در خواب ديدم، به من فرمود: تو به نزد ما مى‏آيى.

زينب از شنيدن اين سخنان چنان بيتاب شد كه بى اختيار محكم به صورت خود زد و بناى بيقرارى نهاد.

امام گفت: اى خواهر! چاى شيون نيست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.

در اين اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام عليه‏السلام عرض كرد: اى برادر! اين سپاه دشمن است كه تا نزديكى خيمه‏ها آمده است!

امام در حالى كه بر مى‏خاست فرمود: اى عباس! خانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو(75) و از آنها بپرس: مگر چه روى داده ؟ و براى چه به اينجا آمده‏اند ؟!

حضرت عباس عليه‏السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسيد: چه رخ داده و چه مى‏خواهيد ؟!

گفتند: فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده كارزار شويد!

عباس عليه‏السلام گفت: از جاى خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابى عبدالله رفته و پيام شما را به او عرض كنم. آنها پذيرفتند و عباس بن على عليه‏السلام به تنهايى نزد امام حسين عليه‏السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، و اين در حاى بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مى‏كردند و آنان را از جنگ با حسين بر حذر مى‏داشتند و در ضمن از پيشروى آنها به طرف خيمه‏ها جلوگيرى مى‏كردند(76)

سخنان حبيب بن مظاهر و زهير
حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين گروه سخن بايد گفت، خواهى تو و اگر خواهى من.

زهير گفت: تو به نصيحت اين قوم آغاز سخن كن.

حبيب رو به سپاه دشمن كرده و گفت: بدانيد كه شما بد جماعتى هستيد، همان گروهى كه نزد خدا در قيامت حاضر شوند در حالى كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.

عزرْ بن قيس گفت: اى حبيب! تو هر چه خواهى و هر چه مى‏توانى خودستائى كن!

زهير گفت: اى عزره! خداى عز و جل اهل بيت را از هر پليدى دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خير خواه توام، تو را بخدا از آن گروه مباش كه يارى گمراهان كنند و به خاطر خشنودى آنان، نفوسى را كه طيب و طاهرند، بكشند(77).

عزره گفت: اى زهير! تو از شيعيا�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن