تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس براى اصلاح خود، خويشتن را به زحمت بيندازد، خوشبخت مى‏شود هر كس خود را در لذت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837544766




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادب جهان - مكالمه با ديگري


واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: ادب جهان - مكالمه با ديگري


ادب جهان - مكالمه با ديگري

چندي پيش بود كه كتاب‌هاي «گيتا» و «اوپانيشادها» توسط نشر مركز منتشر شدند. مترجمان كتاب پيام يزدانجو و مهدي جواهريان بودند. يزدانجو را بيشتر با آثار فلسفي مي‌شناسيم، اما اين نخستين بار است كه با كتابي از جواهريان آشنا شويم. مترجمي كه بيشتر با ترجمه اشعارش چون «زوزه» آلن گيتربرگ آشنا بوديم. آنچه در زير مي‌خوانيد ديالوگ اين دو مترجم با يكديگر است.

پيام يزدانجو: من و تو هردو سينما خوانديم. كارشناسي را با هم خوانديم و كارشناسي ارشد را من در ايران خواندم و تو در هند. با اين حال، آن چيزي كه من و تو را به هم پيوند داد سينما نبود، ادبيات بود. من سال دوم بودم و تو سال اول و من آنوقت‌ها داستان مي‌نوشتم و تو بيشتر شعر مي‌نوشتي كه با هم آشنا شديم. من به دلايلي (از جمله خود تو) به ترجمه هم رو آوردم و تو هم همينطور. در تمام اين سال‌ها، ما فراتر از هرچيز دوستان ادبي بوديم، و در مسير اين دوستي، من كتاب‌هاي زيادي منتشر كردم اما تو، سواي ترجمه‌هايي از شاعران اسپانيايي و آمريكايي، كاري منتشر نكردي. من مي‌دانم كه اين همه سال را هميشه به كار نوشتن بوده‌اي، داستان‌ها و حتي رمان‌ها نوشتي. چرا چيزي منتشر نكردي و چرا مصمم شدي اولين كاري كه رسما منتشر مي‌كني ترجماني از «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا» باشد؟
مهدي جواهريان: شايد اين همه سال را هميشه، به كار نوشتن‌هاي ناتمام بوده‌ام. همين صفت «ناتمام» است كه مرا تا همين حالا به ادبيات‌نويسي واداشته. تو خوب مي‌داني كه من خيلي به فكر اين نبوده‌ام كه يك نويسنده حرفه‌اي باشم؛ ترجيح مي‌دهم يك داستانگوي حرفه‌اي در محافل دوستانه باشم، يا شايد يك حكمتياب حرفه‌اي از ميان مكالمه‌اي... اين نوشتن البته براي من نسبت مستقيمي‌ با گذشته دارد، نوشتن از گذشته‌اي كه شايد واقعه‌اي در زندگي‌ام بوده، يا باز گفتن داستاني كه شايد آن را جايي در گذشته خوانده باشم. گذشته‌ها براي من معناي «ناتمام‌شدگي»اند؛ داستاني كه شايد تا كنون ادامه نيافته، اما در همان محدوده زماني خود بار‌ها به روايت‌هاي گوناگون بازگو مي‌شود...
اما ترجمه «اوپانيشاد‌ها» و بعد هم «گيتا» شايد با انگيزه‌هاي ديگري شروع شد و بي‌تعارف بگويم، به خاطر تو بود كه نه فقط به اتمام رسيد، كه اوج جديدي هم در همنشيني، همكلامي‌ و همكاري با تو شد. اشتياق تو بود كه مرا به بازسرايي آنها، به همراهي تو، واداشت... مثل سفري طولاني در اتاقي دربسته.
يزدانجو: من «اوپانيشاد‌ها» را سال‌ها قبل خوانده بودم، «گيتا» را هم همينطور. اما اين مربوط به دوراني بود كه تازه، به قول كوندرا، دن كيشوتوار بر اسب ادبيات سوار شده بودم و داشتم به كشف دنيا مي‌رفتم. آنها را خواندم، چون مهم بودند و بايد خوانده مي‌شدند. مي‌‌خواهم بگويم تقريبا شناخت خاصي از آنها نداشتم و خواندنشان هم معناي ويژ‌ه‌اي برايم نداشت. تا اينكه تو بعد از سفرت به هندوستان، از «اوپانيشاد‌ها» برايم گفتي و دو سال پيش اولين نسخه از ترجمه‌ات را فرستادي تا بخوانم. جاذبه خاص «اوپانيشاد‌ها» براي تو از كجا بود؟ چون از بيرون كه نگاه كني، اين شيفتگي انگار غيرطبيعي و حتي بي‌فايده به نظر مي‌رسد.
جواهريان: همه چيز از آنجا شروع شد كه در گزيد‌ه‌اي از ادبيات كهن هندي با ترجمه ييتس از «اوپانيشاد‌ها» روبه‌رو شدم و بعد هم ترجمه كامل ماكس مولر دستم رسيد. شش ماه بعد به خانه‌اي نقل مكان كردم كه صاحبش، آقاي چابرا، هندويي بود كه در 1947 از لاهور به دهلي آمده بود. پاكستاني‌ها هم پدربزرگش را به قتل رسانده بودند و هم مال و منال خانوادگي‌شان را به غارت برده بودند‌، سرنوشتي كه براي خيلي از هندي‌ها در زمان جدايي رقم خورده بود. در بدو ورودم به آن خانه نسخه كامل ترجمه ييتس و پروهيت سوآمي‌ از «اوپانيشاد‌ها» را يافتم، ظرافت و تغزلي كه در همين ترجمه‌هاي انگليسي يافت مي‌شد، از روي عادتي ادبي، مرا واداشت تا دست به كارشان بشوم. چابرا، كه فارسي هم مي‌دانست، البته فارسي‌اي كه فقط از اشعار حافظ و مولوي آموخته بود، همين كه فهميد مشغول «اوپانيشاد‌ها» شد‌ه‌ام، علاقه شديدي نشان داد و گفت كه خودش هم در طبقه پايين، به كار ترجمه «گيتا» از سانسكريت به اردو است. آنچه من از سانسكريت مي‌دانم اغلب همان مانترا‌هايي است كه از او آموختم.
اما به لحاظ مفهومي‌، آنچه بيشتر از هرچيز در «اوپانيشاد‌ها» و حتي به شكلي ديگر در «گيتا» مجذوبم مي‌كند گفت‌وگوي ميان انسان‌هاست؛ ادبياتي بر اساسِ پرسش‌ها و پاسخ‌هايي كه با نكته‌اي در بيان بر شاگردان و فرزانگان عيان مي‌شود، يا با مكاشفه‌اي بر استادان و حكيمان پديدار مي‌گردد. هنوز به اين فكر مي‌كنم كه،‌ آيا مي‌شود گفت كه در «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا» با متوني فلسفي رودرروييم؟ فاصله فلسفه و حكمت در چيست؟ اگر فلسفه از پرسش آغاز مي‌شود، پس حكمت از كجا؟ (از مكاشفه؟) از ديد من، فلسفه هميشه به نگه داشتنِ فاصله‌اي از زندگي نيازمند بوده، اما مكاشفه در بطن زيستن و همزيستي با ديگري، اتفاق مي‌افتد. از ديد تو،‌ مكالمه به مكاشفه نزديك مي‌شود، يا به فلسفه؟ فرزانگي در كجاي كار است؟ «فرزانه» همان فيلسوف است و «حكيم» اهل مكاشفه است؟
يزدانجو: مي‌داني كه پيوست و گسست حكمت و فرزانگي و حكيم و فرزانه، بحث فني‌تري مي‌خواهد، بحثي كه براي من و تو جالب است اما مطمئن نيستم براي خوانندگان هم جالب باشد. پس بگذار بحث تو را (در مورد حكمت و فلسفه) اين‌طور پي بگيرم كه شايد حكمت در مكاشفه است، اما مكاشفه‌اي كه انفرادي نيست، خصلتي مكالمه‌اي دارد؛ پرسشي است كه اتفاقا، برخلاف آنچه به نظر مي‌رسد، جواب‌هاي سرراستي در برابرش ارائه نمي‌شود. فكر كن كه در سراسر «اوپانيشاد‌ها» و حتي «گيتا» پرسش‌‌ها چه ساده و پاسخ‌ها چه دشوار و مبهم به نظر مي‌رسند. برعكس، در فلسفه به نظر مي‌رسد كه پرسش‌ها پيشاپيش پاسخ‌ها را هم در خود دارند. بگذار مقايسه را اين‌طور مطرح كنيم. فلسفه، به قول يونانيان، با حيرت از هستي آغاز مي‌شود. فلسفه مي‌خواهد با پي بردن به پاسخي روشن پرسش هستي را حل كند و در نتيجه حيرت را از ميان ‌بردارد؛ اما حكمت مي‌خواهد حيرت را نگه دارد، انگار هدف‌اش از طرح پرسش فقط تاكيد دائم بر حيرتي است كه هستي براي ما دارد، حيرتي كه بايد باقي بماند و ما را زنده نگه دارد. مكاشفه براي من يك‌چنين معنايي دارد... فلسفه (دوستاري حكمت) مي‌خواهد حيرت را از زندگي بزدايد، در حالي كه حكمت مي‌خواهد حيرت را هميشگي كند. حكمت شايد همان «فلسفه زندگي» است كه انگار از بدو زايش فلسفه، فيلسوفان به دنبالش بوده‌اند و در دوران نزديك به ما، نيچه با رجوع به فيلسوفان پيش از سقراط آن را زنده كرد...
من و تو هردو هندي‌ها و زندگي‌شان را از نزديك ديد‌ه‌ايم و از شمال تا جنوب هندوستان را با هم گشته‌ايم؛ اما تجربه تو از آنها خيلي عميق‌تر و گسترده‌تر است. تو خودت ارتباط اين حكمت، يا فلسفه زندگي را با زندگاني هندي‌ها چگونه مي‌بيني؟ با تاريخشان؟
جواهريان: به نظرم هندي‌ها نمونه تمام‌عيار حكمتجويي براي زندگي‌اند. نه آنقدر ايدئولوژيك‌اند كه ايده زيستن را مدام در معرض تحولات اجتماعي/ سياسي (و نه فرهنگي) بگذارند و نه آنقدر در چنبره فرهنگ ديرينشان محدود ماند‌ه‌اند كه نتوانند در همگامي‌ با فرهنگ جهاني پيش بروند. شايد چون حكمت، به آن معنا كه ما گفتيم، مسير مشخصي در برابر جوينده يا حتي يابند‌ه‌اش نمي‌گذارد: سوسوي تاز‌ه‌اي در خيالي نو برميانگيزد، تا با حكمتي ديگر گامي‌ به راهي تازه بگذارد. در مورد تاريخ هم، به نظر مي‌رسد هندي‌ها دچار درد تاريخي نبوده‌اند، هنوز بيشترين درصد مهاجرت را به بريتانيايي دارند كه 200 سال استعمارشان كرد و حتي با پاكستاني‌ها هم تا زماني كه نخواهند خاك بيشتري از هندوستان را به اسم خود كنند، مشكلي ندارند. هندي‌ها تصوري از زخم تاريخي ندارند، شايد چون هيچوقت به كشوري ديگر زخم نزد‌ه‌اند اما شايد درد زيستن را بيشتر از هر فرهنگ ديگر مي‌فهمند، و براي همين است كه يك سرخوشي ساده هم برايشان كافي است تا در زيستن غرق شوند.
يزدانجو: ترجمان ما تازه منتشر شده، اما در همين مدت شنيد‌ه‌ام كه بعضي‌ها اين متنها را به عرفان مي‌چسبانند. خب، بعضي‌ها به خاطر كارنامه گذشته من انتظار چنين كار‌هايي را نداشته‌اند و خيلي‌ها هم فقط به صرف پيش‌پنداشت‌هاي خود چنين برداشتي مي‌‌كنند. در مورد خودم، بدون اينكه بخواهم تاثير عظيم «اوپانيشاد‌ها» بر آيين‌هاي شرقي، از انواع فرقه‌هاي كوچك تا كيش بزرگي چون بودايي را ناديده بگيرم، مي‌توانم بگويم كه تنها چيزي كه وقت خواندن و ترجمه كردن و كار كردن روي «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا» به آن فكر نمي‌كردم عرفان بود. چيزي كه ذهن مرا مشغول كرده بود عرفان نبود، شايد فلسفه بود، اما نه به اين خاطر كه گرايش فلسفي داشتم و ترجمه‌هاي فلسفي كرده بودم؛ حتي به اين خاطر هم نبود كه «اوپانيشاد‌ها» از هر نظر سرآغاز تفكر فلسفي در مشرق زمين‌اند و اتفاقا تاثيرشان بر پيدايش فلسفه غربي (يوناني) امروزه آشكارتر از هر زمان ديگر درك مي‌شود (در پرانتز بگويم كه، راجع به «فلسفه» به معناي متعارفش قبلا نظرم را گفتم: اتفاقا ترجمه اوليه تو درست وقتي دستم رسيد كه داشتم شوپن‌هاور مي‌خواندم و خب تاثير تعيين‌كننده «اوپانيشاد‌ها» بر فلسفه شوپن‌هاور برايم جالب توجه بود، اما همان زمان هم برداشت بدبينانه او از آن متنها را باور نداشتم، به نظرم مي‌خواست كه حكمت هندي‌ها «فلسفه زندگي» آنها - را به «فلسفه» بدبيني خود بدل كند). اين فلسفه‌هايي كه اينجا به طور خاص از آن حرف مي‌زنم به همان معنايي است كه آنتيستنس يوناني، در جواب اين سوال كه، حاصل عمري فلسفه ورزيدن براي او چه بوده، مي‌گفت: توانايي گفت‌وگو با خويشتن. اين اتفاقا همان نقطه‌اي است كه مكالمه فلسفي را به سطحي فراتر مي‌برد، آن را به گفت‌وگويي حكيمانه بدل مي‌كند؛ همان پرسش‌هاي از سر حيرت و پاسخ‌هاي باز و بي‌كران. تو چه فكر مي‌كني؟
جواهريان: شايد بشود گفت كه مذهب مكالمه با خداوند است، فلسفه مكالمه با خويشتن و حكمت مكالمه با ديگري. رابطه انسان با خداوند از بستر اجابت‌خواهي است كه شايد در نهايتش با او يكي شدن باشد. رابطه انسان با خويشتن از مسير علت‌خواهي است كه به ايده‌اي براي زيستن (چه با خود يا با ديگري) ميانجامد و رابطه انسان با ديگري از مجراي حمكت‌خواهي براي زيستن به هزار ابهام و حيرت، مي‌انجامد.
يزدانجو: سواي فلسفه‌اي كه از آن حرف زديم، چيزي كه بيش از همه مرا در مدت همكاري‌مان مجذوب مي‌كرد مثل هميشه ادبيات بود: خواندن، بازخواني، بازنويسي و در نهايت بازسرايي «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا». حس جست‌وجوگري و احساس ر‌هايي كه در نشست‌هاي كاري مشترك داشتيم و در تنهايي هم تمام مدت ذهنم را پر مي‌كرد براي من خود ادبيات بود و از آن به يادماندني‌تر داستان‌‌هايي بود كه ضمن كارمان درباره هندي‌‌ها و اسطوره‌ها و آيين‌هايشان مي‌‌ساختيم و روايتش را با هم پيش مي‌برديم. فقط ادبيات را نوشتن نبود، ادبيات را زندگي كردن هم بود. تو اين تجربه را چطور ديدي؟
جواهريان: در اول گفت‌وگو اشاره كردي كه ما دوستان ادبي بوديم؛ اما دوستاني ابدي هم شديم؛ و حالا دو رفيق ادبي به كار ِ متني ابدي هم بشوند! در بين هندوان مثلي هست كه مي‌گويد هركه يك بار به «مهابهاراتا» پا بگذارد، تا ابد از آن بيرون نمي‌آيد. كار كردن روي اين متنها به همراه تو هميشه اين طنين داستاني را داشت كه انگار در گوشه‌اي از «مهابهاراتا» گير افتاد‌ه‌ايم، تا با پايان‌اش تازه به فصلي ديگر در هزارتوي حكمت‌ها و حكايت‌ها پا بگذاريم.
يزدانجو: از ادبيات كه بگذريم تو موقعيت خاص خودت را به عنوان يك ايراني در مواجهه با فرهنگ هندي و به خصوص آن بخشي كه در قالب «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا» تجسم پيدا كرده، چطور ديد‌ه‌اي؟ مثلا هيچوقت تعمق در سرچشمه‌هاي مشترك زباني و اسطوره‌اي و آييني ايران و هندوستان برايت جالب بوده، به‌ويژه در اين دو سالي كه مشغول اين متون كهن بودي؟
جواهريان: حتما همينطور بوده. آن مثل را يادت هست كه: آنكه تنها يك زبان مي‌‌داند، همان يك را هم نمي‌داند! به نظرم همين نحو را مي‌توان تعميم داد و گفت كه، شناخت ديگري شناختن خويشتن است و اصلا خودشناسي تنها به ديگري‌‌شناسي ممكن مي‌شود. براي من، دريافتن فرهنگ هندي راهي به فهم فرهنگ ايراني بود. از باب مثال، آنوقت‌ها به چرخشي فكر مي‌كردم كه ما ايرانيان از فرهنگ ودايي به فرهنگ اوستايي مي‌كنيم، زرتشت اولين دوگانه‌گراي جهان مي‌شود، و نظام خير و شر را شكل مي‌دهد... از اين نظر، داستان زروان، خداوندگار زمان، در ميان تمام اسطوره‌هاي شرقي (حتي جهاني) بي‌همتاست، زروان خود را از خود حامله مي‌كند، تا فرزندي به بار آورد، كه اهوراست؛ در حين بارداري لحظه‌اي ترديد مي‌كند كه آيا اصلا باردار است؟! از ظنش نطفه‌اي ديگر در او بارور مي‌شود، كه اهريمن است؛ او و اهورا هردو در يك زمان به دنيا مي‌شوند... من به اين فكر مي‌كردم كه آيا همين دوگانه‌گرايي در فرهنگ اسطوره‌اي ايرانيان آستانه همزيستي و همگرايي ما با فرهنگ ودايي را براي هميشه از ميان نبرد؟ از آن طرف، پويايي فرهنگ هندي شگفت‌انگيز مي‌نمايد: زرتشتي از آن سر مي‌زند، بوداي آدوايتايي (ضد ودايي) و آناتماني (ضد آتمانباوري) را در خود مي‌پروراند و در برخوردش با اسلام پذيراي مذهب سيك‌ها مي‌شود و حتي در برخوردش با استعمار انگليسيان، گاندي در مقام يك رهبر روحاني آهيمساباوري را، بنا به برداشتي از «گيتا»، با سياست گره مي‌زند و با سلاحِ ناستيزي به ستيز با يك امپراتوري بزرگ مي‌رود.
يزدانجو: «اوپانيشاد‌ها» و «گيتا» هردو پيش از ما به زبان فارسي برگردانده شده بودند و مترجمان هم براي برگردانشان حقا زحمت كشيده بودند. من و تو براي ترجمان مجددمان دلايلي داشتيم كه البته بيشتر ادبي‌اند و خوانندگان خودشان بايد از اين بابت قضاوت كنند. آيا ادعاي به ظاهر متكبرانه، اما از ديد خود من متواضعانه، متن ما نمي‌تواند اين باشد كه مي‌خواهد پيوندي را كه به شكل تاريخي بين فرهنگ ايران و هندوستان برقرار بوده باز برقرار سازد، پيوندي كه انگار امروزه چيز چنداني از آن به چشم نمي‌خورد؟
جواهريان: بعضي‌ها معتقدند كه داراشكوه آخرين حلقه ارتباط فرهنگي هندوستان و ايران بود، آن هم در زمان‌هايي كه تازه داشتيم از طريق فرهنگ اسلامي‌ / ايراني ِ مغول‌ها و زبان فارسي، با آداب هندوان آشنا مي‌شديم. به نظرم مي‌رسد كه با مرگ داراشكوه انگار كه ما فرصت بزرگي براي آموختن تساهل و تسامح هندي‌ها را از دست داديم. داراشكوه آخرين حلقه بود، اما از سوي ديگر اولين پله براي پيشبرد ارتباط فرهنگي ميان هندوان با غربيان از طريق ايران آن زمان هم بود: اولين ترجمه‌هاي «اوپانيشاد‌ها» به فرانسه و لاتين، از روي ترجمه فارسي داراشكوه انجام شد اما اين ارتباط به زودي براي ايرانيان به شكل تمام و كمال قطع شد و بعد نوبت به حكومت انگليسيان بر هندوستان رسيد و دگرديسي فرهنگي ديگري (تغيير زبان رسمي‌ از فارسي به انگليسي) در آن سرزمين روي داد كه اين دو همسايه تاريخي را بيش از پيش از هم دور كرد و در نهايت با ايجاد پاكستان، يك جدايي جغرافيايي هم شاملش شد اما جدايي تاريخي ايرانيان و هندوان در كجا ريشه دارد؟ و اگر در سازشي بيشتر با هم ريشه دوانده بودند، اكنون به چگونه انديشه‌اي رسيده بود؟ من به اينها فكر مي‌كنم. خود تو چطور؟
يزدانجو: به نظرم تفاوت‌هاي چشمگيري هست كه نمي‌شود ناديده گرفت. مثلا همان مسئله‌اي كه تو با عنوان «درد تاريخي» از آن ياد كردي و من به آن «بغض تاريخي» مي‌گويم. به‌رغم اين همه بدبختي، براي هندي‌ها بغض تاريخي بي‌معناست. شايد چون بسط دادن خويشتن را كار بيهود‌ه‌اي مي‌دانند: در تمام تاريخ طولاني‌شان به مملكتي حمله نكرد‌ه‌اند، كشورگشايي براي آنها معنايي نداشته، همانطور كه دعوت ديني... اما بگذار سوالت را با يكي از حكايت‌‌هايي جواب دهم كه در سفر‌هايمان ساختيم. يكي از اتفاقات جالب آن سفر‌ها اين بود كه هر لحظه مي‌توانستي (البته در حد امكانات ظاهري و زبانيت) هويتات را عوض كني و در برخورد با يك هندي خودت را اسپانيايي يا ايتاليايي يا شيليايي يا مصري و... معرفي كني. ما هم بعضي وقت‌ها اين بازي را مي‌كرديم اما، يادت هست كه، روزي در راجستان، در مسير جيپور به پوشكار، خودمان را خيلي ساده ايراني معرفي كرديم و مردي كه مي‌خواست ما را بشناسد سادويي از بنارس بود كه براي نيايش در معبد برهما به پوشكار مي‌‌رفت. آن سادو از ما خواست كه نكته خاصي (به قول خودمان، حكمتي) از زبان يك «ايراني» برايش رو كنيم. من به انگليسي معناي فارسي «هندوستان» را با قدري حاشيه‌پردازي تاريخي در مورد پارسيان بمبئي برايش گفتم و تو هم به هندي، پيوند اساطير هند و ايراني را با اشاراتي به سانسكريت برايش گفتي. نكته در اين نبود كه آن سادوي هندي انگليسي من و هندي و سانسكريت تو را مي‌فهميد، مسئله سوالي بود كه او در جواب ما مطرح كرد و گفت: پس، من هم مي‌توانم يك ايراني باشم؛ اما شما هم مي‌‌توانيد يك هندي باشيد؟
جواهريان: در سفرم به خوجرائو، در معبد چاتوربوج، كه تك مجسمه مشهوري از ويشنو دارد، به يك مسيحي ايرلندي برخوردم، يك نويسنده نيمه حرفه‌اي كه در حال نوشتن رماني در باب تجسد‌هاي تاريخي ويشنو بود و از اين گلايه داشت كه دوستانش او را طرد كرد‌ه‌اند، چون به نظرشان آدم خودباخته‌اي شده بوده. من روايت خودم را از همين حكايتي كه تو گفتي برايش گفتم و بعد هم حكايت كريشنا، هشتمين تجسم ويشنو را كه‌ روزي سراغ كوزه شير مهاراجه‌اي رفت، و تمام شير را سر كشيد. مهاراجه اول به خشم آمد اما بعد بلافاصله او را شناخت و بر خود لرزيد. كريشنا گفت: آرام باش كه من كريشنا نبودم! وقتي از پنجره به خانه‌ تو آمدم انساني بودم، وقتي كه شير را خوردم انسان ديگري بودم و حالا كه به تو پاسخ مي‌دهم، انسان ديگري هستم. مهاراجه گفت: پس بگو در هريك از آنها كه بودي و حالا كه هستي؟ كريشنا گفت: از پنجر‌ه‌ات كه داخل شدم كودكي بودم در پي آنكه در اين كوزه چيست؛ شير را كه نوشيدم جواني شدم كه جان تازه گرفته و حالا كه با تو سخن مي‌گويم حكيمي‌ هستم كه تو را حكمتي خواهم گفت، تا خودت را بهتر بشناسي. مهاراجه حكمت را جويا شد و كريشنا گفت: من اينگونه از دو تجسم خويشتن درگذشتم، اما تو هنوز هماني كه هستي، چه هنگامي‌ كه كوز‌ه‌ات شير داشت و چه حالا كه ندارد: تمام جهان را هم به تو دهند، باز همين خواهي بود.
 دوشنبه 11 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1508]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن