واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
اي فرزند! دو لشكرايران و توران يكي به فرماندهي گودرز و ديگري به فرماندهي پيران رو در روي يكديگر ايستاده و باراني از تير و شمشير بر سر يكديگر مي باريدند و هر دو نيز چشم براه رسيدن سپاهياني بودند كه كيخسرو از يك سو و افراسياب از سوي ديگر براي ياري رساندن به آنان به ميدان كارزار گسيل كرده بودند .
در ميانه روز يكبار گيو همراه به گرازه و گستهم ، هجير و بيژن ، سپاه توران را شكافت و تا قلب آن كه جايگاه پيران بود يورش برد . چون گيو خواست پيران را با نيزه از پاي درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ايستاد و هر چه گيو كوشيد قدمي پيش تر نگذاشت و در آن فرصت پيران از ميانه ميدان بدر رفت . چون شب فرا رسيد از هر دو سپاه آواي كوس برخاست و لشكريان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند كه سحرگاه باز گردند . اين بار نامداران يك به يك با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بيش از اين خون بيگناهان برزمين ريخته نشود . در پايان روز ، سران سپاه ايران خسته و فرسوده به خيمه گاه خود بازگشتند و پس از آنكه جوشن ها و كمرها را گشوده و كمي آسودند ، نزد گودرز رفته و به رايزني نشستند . در آنجا گيو به پدر گفت :« اي پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همينكه به پيران رسيدن ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از اين امر در خشم و شگفت بودم كه بيژن رازي را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست كه پيران بدست نيايد وكشته نشود .» گودرز گفت :« آري فرزندم! هلاك او بدست من خواهد بود و من بياري يزدان كين هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه يلان ايراني با دلي پر از كينه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« اي يلان و ناموران! سپاس جهان آفرين را كه جنگ تاكنون به كام ما بوده است . من در اين جهان گذرا شگفتي هاي بسيار ديده ام ، ضحاك بيدادگر با بيداد ، اين سرزمين را گرفت ولي پس از زماني چند ، فريدون آن اهريمن بد گوهر را نابود كرد و گيتي را به داد آراست . بدخوئي ضحاك ، پس از او به افراسياب رسيد كه از راه داد و دين برگشت و در سراسر ايران ، تخم كين كاشت و پس ازبازگشت كيخسرو چندين بار پيران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پيش چشم من كشت و خون بي گناهان بيشمار ديگر را بر زمين ريخت . اكنون بار ديگر لشكر جنگجويش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمي داند ، چاره مي جويد تا ياري از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در اين كار سستي كنيم ، بهانه بدستش خواهيم داد تا از جنگ بازگردد و سر از كينه و نام و ننگ بپيچد . من از سوي شما پيشنهاد او را پذيرفته ام و خود نيز ، آماده جنگ تن به تن با پيرانم تا در پيش سپاه ايران فدا شوم .
كسي در جهان جاودانه نماند
بگيتي زما جز فسانه نماند
همان نام بهتر كه ماند بلند
كه مرگ افكند سوي ما هم كمند
اين را بدانيد كه دولت تورانيان رو به نشيب است . افراسياب بسياري از نامداران خود را از دست داده است . شما نيز كمر كين ببنديد تا اگر پيران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهي روي آورد ، ما نيز با سپاهي چون سيل بر او بتازيم و روزگارشان را سياه كنيم!» چون سخنان گودرزبه پايان رسيد همه بر او آفرين خواندند و گفتند :« هم براي نبرد تن به تن و هم براي جنگ همگروه كمر بسته و آماده ايم!» گودرز از اين گفتار و آمادگي شاد شد و به آرايش سپاه پرداخت . هر يك از گردان و دليران خود را در يك سوي لشكر گماشت و سفارش كرد سپاه را آماده بر زين نگهدارند تا اگر دشمن شبيخون زد ، همه آماده پيكار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن كشته شديم ، در جنگ شتاب نكنند . اگر سه روز درنگ كنيد رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتيباني خواهد رسيد .» پهلوانان با ديدگان اشكبار فرمان سالار خود را پذيرفتند .
در آنسو ، شكست جنگ پيشين سپاهيان توران را دژم و تلخكام كرده و اردوگاه تورانيان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پيران سران لشكر را چون رمه خسته از گرگ ديد . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« اي رزم آوراني كه نامتان به دلاوري و پيروزي در جهان مشهور است ! چرا اكنون با يك شكست ، كامتان تلخ شده و دست از جنگ كشيده ايد ؟ بدانيد كه اگر در اين جنگ سستي كنيد ، فردا دلاوران ايران ، يك تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بيم و نااميدي را از دلها برانيد و كمر رزم ببنديد . گيتي سراسر نشيب و فراز است و جز يزدان كسي پيروز جاودان نيست . من با گودرز پيمان كرده ام كه لشكر آسوده بماند و ما سران ، يك به يك و رخ به رخ بجنگيم . اگر گودرز پيمان شكست و همگروه به جنگ آمد ، ما نيز بر آنها مي تازيم و نابودشان مي كنيم . از شما هم هركس سر از فرمان بپيچد به كيفر خواهد رسيد .» سرا سپاه پاسخ دادند كه :« اي پهلوان! تو كه فرزند برادر خود را به كشتن ميدهي ، ما چگونه از فرمانت سر مي پيچيم ؟» اي فرزند! چون در سپيده دم آواز شيپور برآمد ، نامداران توراني ، كمان به بازو افكنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پيران نيز دو برادر خود لهاك و فرشيدورد را به نگهباني لشكر گماشت و به آنان سفارش كرد :« اگر بخت را دگرگونه ديديد هرگز بسوي ميدان نيائيد و به توران بشتابيد كه بخت از دودمان ويسه برگشته و ديگر كسي از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس يكديگر را در بر گرفتند ، زار گريستند و آنگاه خروشان و پر كينه به آوردگاه شتافتند .
چون پيران گودرز را ديد به او گفت :« اي پهلوان خردمند! چرا لشكر دو كشور را بهم افكنده اي و مردان را به كشتن ميدهي ؟ روان سياوش اكنون در جهان ابدي آرميده است و تو برو بوم توران را به آتش ميكشي و خون بي گناهان را بر زمين مي ريزي . اگر دلت پر از كينه است ، بگذار اين ، نبرد تنها بين من و تو باشد و پيمان كنيم هر يك از ما كه پيروز شد با سپاه ديگري كينه نجويد و پيكار نكند .» گودرز پس از آفرين كردگار پاسخ داد :« اي نامور! مگر افراسياب از كشتن سياوش و غارت و كشتار ايرانيان چه سود برد ؟ درخواست من از يزدان هميشه آن بوده كه تو به جنگم آئي ، پس جاي درنگ نيست . اكنون از سپاهت هم نبرد دليران را نامزد كن تا به شمشير و نيزه و گرز و همنبرد رخ به رخ كنند .» آنگاه پيران از سپاهيان خود ده سواررا برگزيده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بيرون تاخته و به نبردگاه شتافتند . براي هر سوار از توران ، يك دلاور از ايران نامزد شد و بنا نهادند كه گيو با گروي زره ، كشنده سياوش ، هم نبرد شود و فريبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سيامك ، گرگين كارآزموده با اندريمان و بيژن با روئين ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با كهرم ، فروهل به زنگله، هجير به سپهرم و گودرز با پيران زورآزمائي نمايند . رزمگاه را نيز دور از دو سپاه ، ميان دو كوه برگزيدند . يكي رو بسوي سپاه ايران و ديگري بسوي لشكر توران بنا نهادند از دليران هر كه پيروز شد و حريف را از پاي درآورد ، درفشش را به نشان پيروزي در بالاي كوه برافرازد سپس همگي كمر بسته به خون هم ، با تير و گرز و كمان بسوي نبرگاه شتافتند . دليران توران كه از جنگ با كوه نيز روي نمي تافتند ، اكنون با دستاي فرومانده و اسباني كه گوئي پايشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و اين از آن بود كه جهان آفرين مي خواست ستمكارگان را به مكافات خوني كه به بيداد بر زمين ريخته بودند برساند . پيران از اين راز آگاه بود و ميدانست كه سپهر مهر از او بريده وروز بدش فرا رسيده است . پس پيش از نبرد به نيايش ايستاد و از كردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 180]