تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837857799
زندگي به شرط بيداري
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: زندگي به شرط بيداري
اشاره: بخش نخست اين گفتگو ديروز از نظر خوانندگان گرامي گذشت . آنچه در پي مي آيد، بخش دوم و پاياني اين بحث است.
*
طبق بيان شما ما ميتوانيم زندگي را مقولهاي فلسفي، ولي را با جنس و سنخ خودش مقولهاي عرفاني بدانيم؛ به اين معنا كه حل آن معما به دست عرفان ميسراست؛ ولي حل اين معما نما، كار فلسفه است.
زندگي كه ميگوييد، زندگي فلسفي نيست، بلكه زندگي عرفي است. همان زندگي است كه با عباراتي مثل: زندگي فلاني خوش و خوب است و زندگي فلاني بد و سخت و تلخ و... از آن سخن ميگويند. اين معنا عرفي است.اگر اين زندگي فلسفي باشد، دراين صورت به عدد انفاس خلايق بايد فيلسوف وفلسفه وجود داشته باشد. چه، كسي وقتي ميگويد: من زندگي ام سخت است، در مراد خودش ذات زندگي را قصد ميكند؟ اينكه وقتي سر كسي درد گرفت بگويد: زندگي سخت است، چه ربطي به اصل حيات دارد؟ براي نوع مردم اصل حيات مطرح نيست، البته علت و حكمت هم دارد: لولا الحمقاء لخربت الدنيا. اگر يك شهري هزارنفره باشد و همه آن هزارنفر متفكرباشند، بدترين و بد بخت ترين جامعه بشري همين شهر هزارنفره خواهد بود! در چرخش فعلي دنيا به اين وضع، حكمتهايي خوابيده است.زندگي عرفي روزمره، با زندگي فلسفي متفاوت است ماحصل كلام اين است كه فلسفه دراينجا به بن بست ميرسد.
در اينجا يك ايراد بزرگ وجود دارد: از يك طرف زندگي عرفي به محصلي راجع نيست. از طرف ديگر زندگي فلسفي زندگي معنادار است؛ ولي فلسفه بن بست است. اين تناقض چگونه قابل حل است؟
كلمه اخيراً معاني مختلفي پيدا كرده است. متجددين معنا جديدي براي معنا آوردهاند. اين كلمه اخيرا درخيلي جاها استعمال پيدا كرده است. سخن اين است كه فلسفه ابتدائا سوال از زندگي نميكند. پرونده فلسفه نسبت به حيات بسته است.سوال فلسفه هستي است.در مرتبه اول از هستي سوال ميكند و در مرتبه دوم از هست زنده سوال به عمل ميآورد.
حالا چه اول، چه دوم، با بن بست بودن فلسفه آيا اين نتيجه حاصل نميشود كه و زندگي در بن بست قرار دارد؟
در ساحت فلسفه زندگي من است، هم بن بست است. اگر بن بست نيست و گشوده است، شما در باب يك جواب فلسفي حلي ارائه بدهيد! آيا ما از حيث فلسفي ميتوانيم را با فصل حقيقي درك كنيم ؟ درك براي ديگران مراد نيست، بلكه براي خودمان درك كنيم.شماي متفكر جلوس بفرماييد و من خودتان را در درون خودتان براي خودتان معنا بفرماييد، با تفكر بيان هم نميخواهيم بسملله. چه جوابي ميدهيد به خود و خودتان را چگونه به خودتان معرفي ميكنيد؟
تقريباً مقدور نيست.
براي شما مقدور نيست، براي من هم مقدور نيست، براي او وديگران هم مقدرنيست. براي هيچ كس ممكن نيست.
آيا اين موضوع علت خاص ندارد؟
حتماً اينگونه نيست كه همه مسائل فلسفه حتماً جواب فلسفي داشته باشند. ممكن است يك موضوع فلسفي ذاتاً فلسفي و تفكري باشد، اما جواب فلسفي نداشته باشد و جواب عرفاني داشته باشد.
خب! جواب عرفاني زندگي چيست ؟
قمار عاشقي با خويش ميباخت. والسلام نامه تمام!خودش هم مبدا است، هم منتهاست و هم غايت است، هم ذوالغايه است.خودش خود، خود فقط همين: انالله وانااليه راجعون. يك دايره است : هم نزول دارد، هم صعود.هركجا را هم مبدا بگيري، همان جا مختم است. در فلسفه شما اين يك پارادوكس است و مبدا مختم نميشود، ولي در واقع مبدا مختم است، چون دايره است. محض جمال است:
جمالك في كل الحقايق سائر
و ليس له الا جلالك ساتر
اصل جمال است و جلال پرده دار جمال است.
به اين زيباييها چگونه ميتوان راه پيدا كرد؟
راه ندارد: راه و پيدا كردن و پيدا نكردن ديگر بيمعني است. اينجا راه پيدا كردن وجود ندارد. قرار نيست وصالي روي بدهد چون فراقي نيست و نبود. اصلا ثنويتي نيست. خود است و خود.
اگر اينگونه است، پس چرا بسياري از زندگان اينها را نميدانند؟
شايد براي اين كه زنده نيستند. بر ميگرديم به اول بحث. گفتيم: حيات تشكيكي وذو مراتب است.كرمي كه ميلولد، حياتي دارد، خواجه نصيرالدين طوسي هم حياتي دارد، ابنعربي هم حياتي دارد. حيات مقولهاي تشكيكي است. بسياري از تصورات و پرسشها در همين ساحتهاي ثنوي است. در وحدت، لاميز في الاعدام من حيث العدم.
اين همه دم از فلسفه ميزنيد، همين فلاسفه ميگويند در عدم تمايز نيست.عدم را برداريد، بر جايش بگذاريد. در عالم وحدت كثرت نيست.مبداء و مقصد و حركت و فراق و وصال و اين قضايا مطرح نيست. تنها وحدت است. قابل درك هست ولي قابل بيان نيست. اصلا درك يعني همان درك عرفاني. چون همهاش درك است.
اگر بيان نميشود، دليل بر نبودن نيست. اگر كسي چيزي نميگويد، يعني چيزي ندارد و چيزي نميداند؟ عدهاي گمان ميكنند كسي كه حرف نميزند، اصلا فكر ندارد و تفكر بلد نيست. حرف نزدن دليل عدم تفكر و حرف زدن دليل تفكر نيست.
آري قابل بيان نيست.بنده چگونه ميتوانم دستم را در آتش قرار بدهم و به ديگري بفهمانم كه سوختن چگونه است؟ به فرض هم كه افصح فصحاي عالم باشم، باز نميتوانم. راه اين درك فقط سوختن است و هيچ بياني ندارد. بيان نداشتن نيز به معناي واقعيت نداشتن و حالت نداشتن نيست. پراز حالات است. الآن كه دست من نميسوزد، حالتي ندارم.حالت وقتي است كه بسوزد. حيات در تلقي و رويكرد عرفانياش، پر از حالات است. مطلقا هم قابل بيان نيست. شما وقتي تشنهايد، چگونه به من ميفهمانيد كه تشنهايد؟ الآن تشنه نيستي، راحتي. وقتي من تشنهام زندهام، وقتي تشنه نيستم، مردهام. وقتي تشنه ميشوم، زنده ميشوم، چون با عارض شدن تشنگي هيجان و التهابي به وجود عارض ميشود. آن وقت هيچ چيزي هم نميگويم و به هيچ نحوي هم نميتوانم بيان كنم. مگر غيراز اين است؟ به هرحال كلماتي وضع شده است كه تشنگي و گرسنگي را منتقل ميكند. آيا منتقل ميكند؟ آيا كلمات تشنگي را از اين شخص به آن شخص منتقل ميكند؟
دست كم ميفهماند.
نميفهماند بلي ميفهماند، اما چگونه ؟ اينجوري كه در تو شناخت خودت را بيدار ميكند. تو روزي تشنگي را احساس كردهاي. روزي هم من تشنه شدهام. تو تشنگي خودت را ميشناسي. من وقتي ميگويم: تشنهام، تو از طريق تشنگي خودت ميفهمي كه تشنگي يعني چه. ولي تشنگي من به تو منتقل نميشود.
لزومي ندارد تشنگي منتقل شود ؟
آري ميخواهيم بيان كنيم. داستان اين است كه ميخواهيم بيان كنيم و قابل بيان نيست. همان نظريه افلاطوني تذكر است: تو خودت گرسنگي را تجربه كردهاي و ميداني چيست. من هم ميدانم. وقتي ميگويم: گرسنهام، چون آن را چشيدهاي، ميداني به چه معناست. اين فرق دارد با اين كه حالت گرسنگي من عينا به تو منتقل شود. اين قابل انتقال نيست.
طبق اين مبنا، فهم زندگي، يك فهم وجداني ميشود؟
آري، اين فهم يقيناً شخصي است و قابل نقل و انتقال نيست. الا آن مشتركاتي كه گفتيم: تو تلقياتي براي خودت داري كه اسم آن را زندگي گذاشتهاي، من هم تلقيهايي دارم كه اسم آن را زندگي گذاشتهام. من وقتي ميگويم زندهام، توچون خودت تجربه آن زندگي را داري، فكر ميكني زندگي من هم زندگي توست، درحالي كه اينطوري نيست. زندگي تو مخصوص تو و زندگي من مخصوص من است. بيخود نيست كه گفتهاند: الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق. شايد به عدد انفاس خلايق زندگي هم وجود دارد كه هيچ يك ازآن هم قابل انتقال نيست.
انسان ظلالله است و حق تعالي وحدت حقه حقيقيه دارد. به خاطر آوردم چند وقت پيش آقاي دكتر ديناني درهمين منزل ماحرف بسيار عجيبي زدند، فرمودند دو چيز جمع بسته نميشود: خدا و من. حالا من تلقي خودم را ميگويم. خدا جمع بسته نميشود، چون خدا يكي است و خداها نميشود. ميماند من، دو معنا دارد. يك وقت ميگوئيم و مرادمان من نوعي است: شما، من، ايشان. نوع من داراي افراد متعدد است. اين من داخل در مفاهيم وكليات است و جزو كليات خمس است. نوع من و نوع كاغذ. وقتي ميگوئي كاغذ، كاغذ يا هركاغذ نوعي است كه افراد متعددي دارد. يك وقت ميگوئي كه ميلياردها افراد دارد. يك وقت ديگر هم ميگوئي و مرادت من عيني واحد و خود توست. من به معناي من واحد شخصي. اين من جمع بسته نميشود.
من ميتوانم خودم را جمع ببندم ؟
نخير.
چرا ؟ بفرماييد.
من يك هويت واحده است و تشخصش مانع ازاين است كه از فرديت خودش خارج شود. اين تشخص ازكجاست ؟ ازآنجا كه: لانها بحت وجود ظل حق. ظل الله است و چون الله داراي وحدت حقه حقيقيه است، اين هم داراي وحدت حقه حقيقيه ظليه است. البته منحصر به هم نيست. اگر اين مداد هم شعور داشت و ميگفت من اين هم جمع بسته نميشد. ذي شعور حقيقي متشخص، هميشه مفرد است و از تفردش بيرون نميآيد. براي اينكه ظل الله است.
شما ميفرماييد: حيات صفت حي است. من هم كه حي است. آن وقت من را از طرف دانستيد. از اين روكه ظل الله است. آيا نميتوانيم زندگي را هم ازطرف خدا بدانيم ؟
يقيناً همه كمالات ازاوست.
دراين صورت تفسير ما عوض خواه دشد.
درچه ساحتي ؟ فلسفه نميتواند اين حرف را بزند، براي اينكه در فلسفه ظهور معني ندارد. درفلسفه مظهر حق نيست. اگر به فلسفه مكانيك قائل باشيد، او محرك اولي است. اگربه علت و معلول قائلايد، اين معلول و مخلوق است. در فلسفه بيشازاين نيست. صحبت ظهور در فلسفه معني ندارد. ظهور و تجلي بحثي عرفاني است.در منطق عرفاني هيچ موجودي نيست، الا اينكه مظهر اسمي از اسماءالله است و تحت تربيت اسمي از اسماءالله. در فلسفه نهايت صحبت عليت و علت و معلول است، اگر فيلسوف الهي باشد. در نهايت ميگويد: عالم معلول است و حق تعالي علت. اگر تالهي هم داشته باشد، ميگويد: معلول رقيقه حقيقت علت است. اينجا به عرفان نزديك ميشود، اينها ذاتا بحثهايي عرفانياند.
آن وقت از منظرعرفاني زندگي چگونه قابل تحليل است ؟
از منظر عرفاني، جزحيات وجود ندارد. اصلا مرگ معنايي ندارد. براي اينكه: هوالحي. هرچه كه هست، ظهور صفات اوست. درآنجا بازهم نميتوان حيات را تعريف كرد، چون ضد ندارد. در منظر عرفاني اولا چيزي جزحيات وجود ندارد، ثانيا اگر بخواهيد اين مطلب عرفاني را به زبان فلسفي تبيين كنيد بازهم نميتوانيد، چون ضد ندارد. يك جاهايي، حيات مثل علم است.
آيا درساحت عرفاني ميتوان فهميد زندگي براي چيست ؟
درآنجا معني ندارد. ثنويت وغايت در آنجا نيست و هيچ معنايي نميدهد. آنجا جاي نيست.
درآنجا زندگي چه ميشود؟
هيچ چيزي نميشود. هرچه هست، فعليت است.
اين فعليت خودش چيست ؟
دوست و بس !
پس زندگي در واقع شاني از شئون حق است.
نه تنها زندگي، بلكه همه كمالات مظاهرجمال و جلال حق است. دقت بفرمائيد كه چه ميگويم. ميگويم: و نميگويم: ، مظهر چيزي است و شان چيزي است ديگر:پادشاهان مظهرشاهي حق/ عارفان مرآت آگاهي حق/ خوبرويان مظهرخوبي او.اصلا در منطق عرفا، عالم يك نمايشكده است: بازيگر و تماشاگر و نويسندهاش هم اسمائند. دار، دارحكومت اسماء الهي است .
بااين وجود غم واندوه چه معنايي دارد ؟
غم و اندوه در آنجا معنا ندارد. غم و اندوه در اينجاست.
پس چرا عارف دوحال دارد ؟
قبض و بسط دارد ولي وقتي گرفتار قبض و بسط ميشود، از آن محدوده خارج ميشود. اين ظهور جمال و جلال است. غم واندوه اين سويي است. ظهور اسماء جماليه و جلاليه است: قهر و لطف. اينها باز مشترك لفظياند. ما معمولا چرا اندوهگين ميشويم و غم ما از چيست ؟
از ناحيه همين ناراحتيها.
نوعاً ناراحتي ما از اينجاست كه چيزي را ميخواهيم و از دست ميدهيم و نگران و ناراحت ميشويم. سلامتي و... ميخواهيم كه به دست نميآوريم و ناراحت ميشويم. غم و اندوه دائرمدار خواستن و نداشتن است. مگر غير از اين است ؟ وقتي آن ساحت، همهاش ساحت وجدان باشد، غمي ندارد. وقتي فقداني نباشد، درآنجا به اين معنا غم نخواهد بود. معلوم ميشود قبض و بسط عرفاني چيزي است غير از غم و شادي. غم وشادي بر عارف چه تفاوت دارد؟ غم و شادي از سر وجدان و فقدان است: لكيلا تأسوا علي مافاتكم ولاتفرحوا بماآتيكم. اينجا صحبت جمال و جلال است. وقتي اسماء جلاليه ظهور ميكنند، توان و طاقت نيست، اندكاك است.
سئوالي كه مطرح است اين است كه: گذشته از اين حرفها چيزي به نام زندگي وجود دارد كه ما در آن واقع هستيم. در اين زندگي فارغ از درك پذيري و دركناپذيري چه بايد كرد؟
. در خيلي جاها و يكي ميشود. به عنوان مثال كسي ميپرسد: ما الخسوف؟ جواب داده ميشود: خسوف واقع شدن زمين است بين ماه و خورشيد و مانع شدن آن از رسيدن نور خورشيد به ماه. بعد ميپرسد: لم الخسوف؟ جواب ميدهند: لوقوع الارض بينالشمس والقمر. و و چرائي و چيستي يكي ميشود. و دليل فاعلي و دليل غايي يكي ميگردند. اينجا هم من گمان ميكنم قضيه زندگي همين قضيه است. و ي زندگي يكي است. از همديگر جدا نيستند. تا نداني زندگي چيست، نميتواني بداني براي چيست، كما اينكه تا نتواني بگويي براي چيست شايد نتواني بگويي چيست؟ اينجا و يكي است.
سئوال بر ميگردد به اين كه: وقتي اينگونه است چه بايد كرد؟
مسئله، دايرمدار شناخت است. نميتوان بدون شناخت كاري كرد. بايد شناخت. چون ميگويند: به اصطلاح حيثيت مكثر موضوع است: لولا الحيثيات لبطلت الحكمه: به سبب حيثيتهاي مختلف موضوع واحد كثير ميشود. اگر اينگونه باشد، زندگي نيز با حيثيتهاي مختلف مختلف ميگردد. همين كه در قرآن ميبينيم: يا آمده است، يا آمده است كه ، يا و معلوم ميشود كه به اعتبارات مختلفي، زندگيهاي مختلفي يا هست، يا قابل تصور است. اگر هست كه يك داستاني است و ممكن است كه زندگي هم مشترك لفظي بين حقايق مختلفه باشد و هم در هر حقيقتي ذو مراتب باشد. يعني: هم مشترك لفظي باشد و هم تشكيكي. البته اين يك احتمال است. ميخواهم بگويم: اين احتمالها هست.
اگر اينگونه باشد، تعريف يك حالت عامي پيدا ميكند، چون يك زندگي نيست تا بگوييم چيست يا در چيست؟
ممكن است يا زندگيهاي متعددي واقعا در متن واقع متحقق باشد يا اينكه لااقل قابل تصور باشد. نتيجه اين ميشود كه زندگي متعدد است ولو تصورا. اگر اينطور شد، هر زندگياي يك تعريفي پيدا ميكند، چون تعريف متخذ از جنس و فصل است. وقتي تعريف مختلف شد، منطقي هم بود، معلوم ميشود كه معرف هم مختلف است. يعني زندگي يك زندگي نيست تا بگوييم تعريف و غايتش چيست؟ بلكه بايد قائل شويم به زندگيهايي متعدد و براي هر كدام غايتي و ماهيتي در نظر بگيريم.
ظاهر اين است كه زندگي يك مقوله واحد فاردي نيست. چرا قرآن ميفرمايد: انما الحياه` الدنيا لهو ولعب؟ معلوم ميشود كه حيات دنيا مقولهاي است در قبال مقولهاي ديگر. يعني قرآن چون مطلق حيات را نميگويد، معلوم ميشود قسيم يك حيات ديگر است. قسيم دارد. وقتي قسيم پيدا شد، مقسم پيدا ميشود. به عنوان مثال وقتي ميگويي: عدد يا زوج است يا فرد، چنين نيست كه تنها زوج يا تنها فرد باشد. قسيم كه آمد، مقسم هم به دنبالش ميآيد. گفتن نشان ميدهد كه قسيم دارد و آن ست. قسيم حيات ظاهري، حيات باطني است. پس مقسم دارد. مقسم هم بين افراد متعدد مشترك است. در نتيجه، حيات يك معناي واحد فاردي نيست. وقتي اينطوري شد، تعريفش فرق ميكند، مبانياش فرق ميكند، عللش هم متفاوت ميشود.
باز برگشتيم به اين كه: چه بايد كرد داير مدار شناخت است، با اين توضيحها. الان مسئله اين است كه چگونه بايد به زندگي شناخت حاصل كرد؟
پاسخ خودش سئوال است: كدام زندگي؟
هر زندگي كه متناسب با فرد باشد؟
نخير! بايد معلوم كنيم كه كدام زندگي را ميخواهيم بشناسيم. چون تصديق بلاتصور نميشود. اول بايد معلوم كنيم كه مرادمان از زندگي اين است. حال هرچه كه باشد. بايد تحديد كنيم كه به چه چيزي اطلاق زندگي ميكنيم، آنگاه ببينيم كه آن چه علت غايي و چه ماهيتي دارد و ساير مسائلي كه برايش متصور است. اگر بگوييم: صرفاً زندگي، يك چيز مبهمي خواهد بود. چون نميدانيم چيست و كدام زندگي است؟
همين زندگي كه عمر انسان در آن سپري ميشود.
اين زندگي ظاهراً از معناي دايره زندگي فلسفي به معناي اخصش خارج ميشود و ميشود زندگي عرفي كه مردمان به آن ميگويند. اين يك نوع از زندگي است و گمان ميكنم به مشرب فكري انسان برميگردد. من فكر نميكنم بتوان زندگي را يك چيز واحد فاردي در نظر گرفت.
يعني شما فكر ميكنيد حساب خواص جداست و به تعداد فيلسوفان فلسفهها وجود دارد. آنها را كنار ميگذاريم و ميآييم سراغ مردم عادي. آيا در بين مردم عادي، از چيزي كه به آن زندگي گفته ميشود، يك برداشت وجود دارد؟
قطعاً نه!
پس به تعداد برداشتها زندگي وجود دارد. بايد آنها را يك به يك معين كنيم، آن وقت به دنبال تحديد زندگيها برويم.
البته اين هم هست كه خيليها كاري به زندگي ندارند. يعني درست است كه از زندگي عرفي برخوردارند، اما تعريف زندگي عرفي آنان نيز برعهده فيلسوف است. اگر از اغلب مردم عادي پرسيده شود زندگي چيست، نميدانند. امري معمولي هم نيست كه نشان دهند. بنابراين حتي تكليف زندگي عرفي را نيز زندگي فلسفي يا فيلسوف معين ميكند.
در اين صورت بايد عرفيات را كنار بگذاريم و بحث فلسفي بكنيم.در واقع موضوع اين است كه زندگي فلسفي چه نوع زندگي است؟
البته شايد تعبير تعبير خوبي نباشد. بهتر است بگوييم: تعريف زندگي از حيث فلسفي چيست؟ اينجا اين مشكل پيش ميآيد كه ما يك فلسفه كه نداريم. فيلسوف رئاليست يك تعريف و ايدهآليست يك تعريف ديگر دارد. بالاتر از اين، فيلسوف ماترياليست تعريفي از زندگي دارد كه با تعريف فيلسوف غير ماترياليست از زمين تا آسمان فرق دارد. تعريف واحدي وجود ندارد.
آيا قدر مسلمي وجود ندارد؟
گمان نميكنم. بايد تحقيق كرد. بايد فكر كرد. آنچيزي كه مسلم است اين است كه شايد به تعداد مشربهاي فلسفي تعريف از زندگي وجود داشته باشد. اين حداقل موضوع است. چون ممكن است در يك مشرب خاص، افرادي آراي متعددي داشته باشند. به عنوان مثال در سنت فلسفي خودمان كساني كه به آنان اطلاق مشائين ميشود، در اصولي مشتركند ولي آيا مثل همند؟ نه هر كسي، خودش خودش است.
بر ميگرديم به حرف اول خودمان: اذاسئلوا وقالوا ما النهايه`؟ لقيل هي الرجوع الي البدايه` در اول صحبت خدمت شما عرض كرديم: وقتي ما از حقيقت يك چيزي صحبت ميكنيم، مرادمان فصل حقيقي است يا فصل منطقي؟ اگر بخواهيم براي زندگي فصل حقيقي پيدا كنيم، يك ساحت و منظر ديگري در برابر چشم ما پديدار خواهد شد و اگر بخواهيم به فصل منطقي اكتفا كنيم، كار آسان است. ميخواهيم به زندگي حدي بدهيم كه جنس و فصل قريب داشته باشد. فصل اخير تعيين كننده است، چون ميدانيم كه حقيقت شيء به فصل اخير آن است. اين فصل اخير يا منطقي است يا حقيقي. اگر دنبال فصل حقيقي بگرديم، گمان نميكنم بتوانيم تعريف واحد فاردي ارائه كنيم. اما اگر در محدوده منطق كلاسيك به دنبال فصل منطقي ميگرديم، كار بسيار آسان است: حيات بيش از سه نوع نيست: نباتي، حيواني و انساني. تعريف هر يك از اين سه معلوم است: الحيوان هو جسم نامي حساس متحرك بالاراده. برخي اضافه كردهاند: مائت فائت مولد... كه شايد فروع قضيه باشد. زندگي انساني به تعريف شده است، ولي آيا اينها واقعيابي يا اقلا واقعنمايي ميكند؟ من ميخواهم بگويم نميكند.
پس چه چيزي واقع نمايي ميكند؟
بايد به حقيقت علم برگرديم و بدانيم كه: علم واقعي چيست؟ حقيقت قضيه اين است كه علم واقعي از مقوله وجود است، نه از مقولات ماهوي تا گفته شود كيف نفساني است و يا اضافه است يا چه و چه. علم از مقوله وجود و نور است. در مكتب صدرالمتألهين هم اينگونه است. در بين معاصرين هم، مرحوم آقاي عصار رضيالله عنه بحث مستوفايي در اين باب دارند كه علم از مقوله نور است و وجود. كساني به دنبال ماهيت علم ميگردند و به نتيجهاي نميرسند، به اين دليل است كه علم اساسا از مقوله ماهيات نيست، تا فخر رازي بگويد اضافه است، آن يكي بگويد كيف است و... علم از مقوله نور است و وجود. نور ظلمانيات را ابراز ميكند: النور ظاهر بنفسه مظهر لغيره. علم از اين مقوله است. نور نيز از مقوله وجود است. نور به اشياء وجود ميدهد، لااقل در ساحت ادراك: الان اگر اين چراغ را خاموش كنيم، چيزي براي ما وجود نخواهد داشت. در متن واقع هست، ولي براي ما نيست. چه چيزي اشياء را در ساحت ادراك براي ما ايجاد ميكند؟ نور، در واقع نور موجد اشياء است روي اين تحليل ميتوانيم بگوييم: نور وجود است. وجود هم نور است. علم هم معلومات را اظهار ميكند. قبل از علم موجود است اما در واقع براي ما معدوم است. وقتي به چيزي علم نداريم، آن براي ما معدوم است و قطعا براي ما وجود ندارد، هرچند فينفسه هست: شيء براي من، شيء براي خود.
چه چيزي سبب ميشود كه شيء براي ما وجود پيدا كند؟
علم. علم از مقوله وجود و وجود از مقوله نور است. بنابراين سه مقوله ، و مترادفند. البته مصداقاً نه مفهوماً بايد به حقيقت علم برسيم تا معلوم را به درستي دريابيم. اين اول الكلام است. اگر به حقيقت علم نرسيم، به طريق اولي به حقيقت معلوم نميرسيم. حقيقت علم اگر وجود و نور باشد، نور اينها را اظهار ميكند، غير از اينها هم هست، ولي به اعتبار با اينها اتحاد هم دارد. چنين نيست كه اينجا ما يك نور ببينيم، و يك چراغ. درست است كه در واقع چراغ غير از نور است ولي در ظاهريت و مظهريت واحدند. نور ظاهر است و چراغ مظهر نور است. ظاهر و مظهر به لحاظ مفهومي غيرهمند ولي در واقعيت بينشان جدايي وجود ندارد:
رمد دارد دو چشم اهل ظاهر
كه از ظاهر نبيند جز مظاهر
چنين نيست كه نوري را ببينم و چيزي را در ظل آن. ما اشيا را در سايه نور ميبينيم ولي از اين غفلت داريم كه در سايه نور ميبينيم. نوعا اينگونه است كه ما ماهيتها را ميبينيم ولي از وجود آنها بيخبريم، غافل از اين كه حقيقت شيء وجود او است. علم از معلوم جدا نيست، از عالم هم جدا نيست. اين است كه حقيقت علم، حتي حقيقت علم حصولي هم به حضور برميگردد.
حضرات ميگويند: علم يا حصولي است يا حضوري. علم حصولي حصول الصوره` عنالشيء عند الذهن است. خود آن صورت كه واسطه بين عالم و معلوم خارجي است، علم تو به آن چگونه است؟ به صورت نيست، به حضور است. پس در واقع علم حصولي هم به حضور برميگردد، نميگويم علم حضوري، ميگويم حضور. مرجع علم حصولي حضور است. اگر حضور برداشته شود. علمي وجود ندارد. نتيجه اين ميشود كه: تا با حقيقت چيزي و از جمله زندگي البته منحصر به زندگي نميشود روبرو نشويم، يعني تا پديدارشناسي نكنيم، به حقيقت چيزي نميرسيم. در پديدارشناسي هم يقينا اتحاد وجود دارد. بنابراين ما تنها با علم حضوري درك ميكنيم اگر به علم حضوري برسيم، زندگي را درك خواهيم كرد ولي اگر نرسيم، چيزي را درك نخواهيم كرد.
استاد صدوقي! زندگي در ميان انسانها داراي معنايي عمومي است كه در راه آن تلاش ميكنند و برايش اميد ميبرند. ميخواهم بگويم مفهومي مترادف با عمر يا كار براي زندگي وضع شده است كه آن را مثبت و منفي ميدانند. شما در اين موضوع چه ميگوييد؟
تصديق بلا تصور ممكن نيست.
البته اين تصديق بلاتصور نيست، بلكه نوعي تطبيق بين انسان و هستي است.
اينها مثل كليات مبهم است و راه به جايي نميبرد. زندگي هم اگر موجود است، بايد جزئي و متشخص باشد: الشيء مالم يتشخص لم يوجد. شيء حقيقي خارجي جزئي و متشخص است. بايد بگوييد زندگي اين است، بعد به دنبالش برويد و ذاتيات و عوارضش را مشخص كنيد. علاوه از زندگي هيچ چيز ديگري بدون اين صورت قابل شناخت نيست. بايد مراد از زندگي مشخص شود ولو به رسم.
از اول تاريخ چيزي به نام زندگي وجود داشته و هيچ كس در آن شك نكرده است. اين موضوع يك تعريف نانوشته هم دارد كه مورد قبول همه است و هر كسي آن را به كار برده، اراده يك امر كرده است، از افلاطون تا سهراب سپهري. هيچ كس در واژه زندگي تشكيك نكرده است.
هر چيزي يك وجود و يك ماهيت دارد. وجود هم به يك معنا چندين رقم است كه عمدهاش وجود خاص و وجود عام است. وجود خاص حقيقي است كه عدم را از آن طرد ميكند و فارق بين وجود و عدم ماهيت است. چيزي كه سبب ميشود اين فرد از ماهيت محقق شود و آن فرد محقق نشود، وجود خاص است. اين وجود خاص پيدا كرده است، آن وجود خاص پيدا نكرده است. شيء وقتي وجود خاص پيدا كرد، يك وجود عام هم خود به خود به دنبالش ميآيد و آن مفهوم بودن است.
در باب خداوند اخبار ميكنيم از وجود خدا و ميگوييم: خدا هست. وجود خاص حقيقت شيء است. ما از وجود خاص خدا در فلسفه چه اطلاعي داريم؟ هيچ اطلاعي نداريم ولي ميگوييم هست و يقين هم داريم كه هست. مراد از هست، بودن است، مفهوم بودن. زندگي به وجود عامش مفروغ عنه است. آري، زندگي هست. يكي از دلايلش هم اين است كه بنده و شما در اينجا نشستهايم و با هم بحث ميكنيم. زندگي وجود دارد و موجود است و ضروري ولي به شرط محمولي كه كاري با آن نداريم، اما مراد از اين بودن، وجود عام زندگي است، و دعوا سر وجود عام نيست، بلكه دعوا بر سر وجود خاص است كه مرادف يا عبارت اخراي ماهيت است و تا ماهيت ندهي، هر حرفي بزني باطل است. سر قبر بيمرده كه نميتوان گريه كرد.
بلي، ما هم ميدانيم كه چيزي به نام بودن وجود دارد، يقيناً هم هست ولي اين وجود عام است، نه وجود خاص. بودن است، نه بود. بودن غير از بود است، چون منتزع از بود است. در بودن زندگي و بودن خودمان هيچ حرفي نداريم ولي، از بود خودمان چه ميدانيم؟ حضرتعالي از بود شخص شخيص خودتان چه ميدانيد؟ وقتي ميگوييم: هستيم، هستيم و به يقين به وجود عام، يكي از افراد مفهوم بودنيم. در اين شكي نيست. بودن نيز از انتزاع ميشود، نه از پس يك چيزي هست كه زندگي نام دارد و بدان يقين داريم ولي وجود خاص زندگي چيست؟ تا به آن راه نبريم، هرچه كه بگوييم، تصديق بلاتصور خواهد بود.
چگونه ميتوانيم به اين وجود خاص راه ببريم؟
من گمان ميكنم جز از طريق علم حضوري ميسر نيست. علم حضوري هم در صورتي كه بيان بشود، تنزيل به علم حصولي ميشود و خراب و فاسد ميگردد.
در نهايت ما بايد به آنچه است و شما آن را وجود خاص اصطلاح كردهايد، راه پيدا كنيم. نميشود كه راه پيدا نكنيم.
ما راه داريم، ولي ممكن است نتوانيم بيان كنيم.
آيا بالاخره يك حالت بياني ندارد؟
ميتوان از عوارضش حرف زد. زندگي در عرف مردم، فارغ از چيستي و ماهيت آن به چيزي گفته ميشود كه اولا موجودي زماني است. يعني مبدا و مختم زماني دارد. در يك زماني شروع ميشود و در يك زماني تمام ميشود. يك نوع خاص نيست. زندگي نبات با زندگي انسان فرق دارد. وقتي من ميگويم: زندگي چيست، از زبان خودم ميگويم كه انسانم. زندگي انساني همان چيزي است كه تعريف منطقي كلاسيك بيان كرده است: موجودي است زماني. اولين خاصيتش جسمي بودن است. البته با اجسام ديگر فرق دارد. از مطلق جسميت فراتر ميرود. جسم جوهري داراي ابعاد ثلاث است و مرتب قيدهايي برآن اضافه ميشود كه تلطيف و تصعيدش ميكند. جسم مطلق، جسم نامي و جسم نامي، حساس ميشود و حساس، متحرك ميگردد و متحرك بالايجاب، بالاراده ميشود و نظاير اين قيدها.
اين تطورات هم لبس بعد لبس است، نه لبس بعد خلع. پوشيدن لباسهاي مختلف در طول زمان است؛ يعني كمالات سابق بدون زايل شدن هست، يك كمال ديگري هم به آن اضافه ميشود. جسم كمال پيدا ميكند و تبديل به گياه ميشود و آن با حفظ كمالات قبلي، كمالي جديد پيدا ميكند. همان نبات، با كمالاتي ديگر لباسي روي لباس بر تن ميكند و حيوان ميشود و با لباس انسانيت به انسان ميرسد.
اگر فلسفي باشيم، داستان در اينجا تمام ميشود، اما اگر قائل به عرفان باشيم، اين انسان كه انسان بماهو حيوان است، لباسي ديگر بر تن ميكند با عنوان انسان بماهو انسان. اين ديگر از محدوده فلسفه خارج است: صور عاريه عنالمواد خاليه عن الاستعداد. اين كلام اميرالمؤمنين است. كمالات وقتي خلق شود، زندگي به آن معنا هم خلق ميشود. به اين معنا زندگي كمالي است كه داراي خواص نمو و چه و چه است به جسمي افاضه ميشود و بعد از آن جسم گرفته ميشود. آن زندگي در آن ساحت تمام ميشود ولي معلوم نيست كه فناي زندگي به معناي مطلق فنا بوده باشد. از بين نميرود، استعدادش را از دست ميدهد. اگر حد يقف وجود بدل شدن به انسانيت باشد، اينجاست كه مشرب دخالت ميكند: مادي ميگويد تمام ميشود والهي ميگويد ممكن است باز به كمالات ديگر متطور شود. ولي اين نشئه تمام ميشود.
ما در اينجا ميتوانيم اين را از زبان شما اخذ كنيم كه زندگي در واقع كمال است، يا واجد كمال.
خود كمال است. در تعريف نفس ميگويند: كمال اول لجسم آلي... اين در فلسفه كلاسيك هست.
بحثهاي زندگي از همين جا آغاز ميشود: چرا كمال، براي چه و چيستي كمال؟از نظر شما آيا چيزي هست كه با زندگي به اين معنا بيارتباط باشد؟
براي نه، ولي براي خودش هيچ ارتباطي به انسان ندارد. موجوداتي كه در عالم وجود دارند، اگر براي نباشند، ارتباطي به نخواهند داشت. با تمام زندگي من مربوط است؛ ولي هيچ ارتباطي به زندگي من ندارد.
آيا اين به معناي آن نيست كه زندگي نياز به تفسير دارد؟
نياز به تفسير ندارد؛ ولي نياز به ادراك دارد و ميان ادراك و تفسير فرقهاي زيادي وجود دارد. تفسير فرع بر ادراك است. نوع زندهگان از زندگي خودشان غافلاند. مگر همه زندهگان به زندگي خودشان توجه دارند؟ در اينجا يك غفلتي وجود دارد كه بايد پردهاش دريده شود. تفسير زماني است كه غفلت كنار برود و خودش براي خودش مطرح شود و بعد شروع به تفسير كند. مقصود از حضوري كه ميگوييم، همين است. تا از خود غايبيم، تفسير معنايي ندارد. چه چيزي را ميخواهيم تفسير كنيم؟ خود بايد براي خودش حاضر شود. البته حاضر است، توجه به آن بايد حاصل شود، از آن رو كه غفلت گرفته است: نسوالله فانسيهم انفسهم. در صورتي ميتوان زندگي را تفسير كرد كه آدمي از پرده غفلت بيرون آمده باشد. چيزي را كه غايب است چگونه ميتوان تفسير كرد؟ تفسير فرع حضور است. زندگي فقط بعد از ادراك ميتواند تفسير شود.
راه ادراك زندگي چيست؟
ادراك يك مقوله حضوري است و راه آن توجه است: توجه محض، به خود آمدن و همان يقظهاي است كه اهل سلوك ميگويند.
اول مرتبه سلوك يقظه است. معلوم ميشود ما بيدار نيستيم، اول مراتب سلوك يقظه است: الناس نيام اذا ماتوا انتبهوا. ما در خوابيم و تا در خوابيم، غايبيم. وقتي بيدار شويم، خودمان براي خودمان مطرح ميشويم، به شرط بيداري. زندگي را در بيداري ميتوان ديد، نه در خواب:
چو خود را ديد يك شخص معين
تفكر كرد كه آيا چيستم من؟
تا تفكر نباشد، چيستي مطرح نميشود. بسياري از آدميان چون از خود غافلند، براي خود موجود نيستند. ما در واقع نيستيم. يكي از عجايب عالم اين است كه: هويت بيداري و حضور است. ولي چنان در غفلت تنيده ميشود كه اصلا به موجوديت خودش شعور پيدا نميكند. كدام يك از آدميان ميگويند: من اين را انجام ميدهم، چون هستم؟ مغفول عنه قرار ميگيرد و آدميان كلا و تنها به ظواهر و حالات توجه نشان ميدهند.
در مقولههايي مثل گرسنگي و تشنگي يا هيچ وقت استدلال نميكنيم و صغري و كبري نميچينيم كه: من حيوانم و حيوان بدل مايتحلل ميخواهد، پس بايد غذا بخورم و نميگوييم: آب چيست و جنس و فصل آن كدام است؟ بلكه بلند ميشويم و آب ميآشاميم، چون تشنگي و گرسنگي عارضهاي است كه بايد رفع شود، همين و همين.از مرحوم آيتالله ميلاني نقل كردند كه:
انسان بايد با زندگي رويارو شود، چون ميان انسان و زندگي فاصلهاي وجود ندارد. چنين نيست كه يكي در اصفهان و يكي در شيراز باشد، شرط روبرو شدن انسان با زندگي اندكي توجه و التفات است. قرآن ميفرمايد: تريهم ينظرون اليك و هم لايبصرون: به تو مينگرند ولي تو را نميبينند. اين چگونه ممكن است؟ اين همان غيبت است. پس اول وظيفه زنده درك زندگي است. آن هم با حصول نيست، بلكه با التفات است. چون مرزي ميان انسان و زندگي وجود ندارد، جز غفلت.
علل و عوامل اين غفلت چه چيزي ميتواند باشد؟
اولين عامل اين غفلت اين است كه انسان بالقوه ميماند و بالفعل نميشود. علت اينكه ميگوييم فلسفه از عهده تبيين زندگي بر نميآيد اين است كه فيلسوف ميگويد: انسان مقولهاي است متعين و متشخص است و تمام. عارف ميگويد: انسان بماهو حيوان با انسان بماهو انسان فرق دارد. ما انسان بماهو حيوانيم و انسانيتمان بالفعل نشده است. اگر فعليت بيابد، در آن صورت غفلت معنا نخواهد داشت و حضور محض خواهد بود. اولين عامل غفلت، انسان بماهو حيوان ماندن است و انسان بالقوه بودن.
آيا ميتوان ادعا كرد كه زندگي جمعي زندگي فردي را تحتالشعاع قرار داده است؟
روشن است كه زندگي جمعي نميتواند حقيقت داشته باشد و اعتباري است، چون اصل وحدت است و كثرت اعتباري است. ما در خارج به يكها اشاره ميكنيم و ميگوييم: يك ليوان، يك ميز، يك حيوان و يك آدمي. ولي وقتي ميگوييم: دو ليوان، دو در خارج وجود ندارد تا مشاراليه واقع شود. يك وجود دارد و دو، دوتا يك است. ميليون، يك ميليون يك است. جمع واقعيتي ماوراي آحادش ندارد. بنابراين زندگي جمعي واقعيت خارجي ندارد. بلكه اعتباري است. معناي اعتباري بودن هم دروغ بودن نيست. به عنوان مثال ملكيت اعتبار محض است ولي واقعيت خارجي است. يك شيء امروز مال كسي است، فردا مال شخصي ديگر. ولي همين امر اعتباري منشأ هزار حقيقت است. ذات ملكيت اعتباري است ولي آثارش حقيقي است. اعتباري به معناي معدوم نيست. بنابراين جامعه حقيقي است ولي حقيقت فلسفي كه قابلاشاره حسي باشد، نيست. نتيجه اينكه فعل و انفعال زندگي فردي و جمعي را ميپذيريم ولي اصل وحدت است.
زندگي به اين معنا و زمان چه نسبتي دارد؟
زندگي ما، زندگي طبيعي است و طبيعت هم محكوم زمان است. نه اينكه حقيقت زندگي زماني باشد، ولي آنچه كه ما به آن زندگي اطلاق ميكنيم، زماني است: در يك زماني آغاز ميشود و در يك زماني تمام ميشود؛ ولي در دل خود حقيقتي وراي زماني است: المتفرقات في وعاء الزمان مجتمات في وعاء الدهر. متفرقات زماني در ظرف دهر جمع ميشوند و دهر روح زمان است. ما هر چقدر كه عمر كرده باشيم، اگر نگوييم در هر ثانيه، در هر ساعت از عمرمان حادثهاي داشتهايم و اقلش اين است كه نفس كشيدهايم. عدد و رقم اين موضوع از حد شمارش بيرون است اينها در زمان متفرقاند. حادثههاي زندگي ما هر كدام در نقطهاي واقعاند. يكي در نقطه A است، يكي در نقطه .B ولي قدرتي در ما وجود دارد كه تمام اين متفرقات را دفعه واحده ميبينيم. اين جلوه دهر است. تمام حوادث متفرقه ميتواند يك دفعه براي انسان ظاهر شود. به اين معنا زندگي يك فردش زماني است ولي يك فردش فرازماني است و از اينجاست كه ميگوييم: زندگي يك واقعيت مطلق فارد واحدي نيست. اگر صرفاً زماني باشد، هويت برايش معنا ندارد و اگر صرفا دهري باشد. زماني نخواهد بود. وقتي هم اين است. هم آن، معلوم ميشود نه اين است، نه آن. قرآن ميفرمايد: نور خدا نه شرقي است، نه غربي. ظاهرش اين است، ولي باطنش اين است كه هم شرقي است، هم غربي. بنابراين زندگي در ذات خودش نه زماني است و نه دهري تا بتواند هم زماني باشد هم دهري. به يك معنا زندگي در يك بروز و ظهورش محكوم به زمان است و زماني است و در يك ساحت ديگر از ساحتهايش فرا زماني است.
در باب زندگي و زبان چه ميگوييد؟
زندگي و زبان؟ اين ديگر مطلبي فوكولي است، عقلم قد نميدهد. تعجب نكنيد، از قول من بنويسيد كه: فوكولي است عقل فلاني قد نميدهد.
زندگي و سكوت چه؟ آيا سكوت را يك معنا تلقي نميكنيد؟
ان الكلام لفي الفواد و انما
جعل اللسان علي الفواد دليلا.
زندگي به يك معنا سكوت و به يك معنا نطق است. نطق آن عين سكوت و سكوت آن عين نطق است. اگر سكوت باشد، نطق نخواهد داشت و اگر ناطق باشد، ساكت نخواهد بود. سكوت در عرف عدم نطق است اما اگر بالاتر برويم، ممكن است فنا باشد. خلاصه كلام اين است كه هيچ چيزي در عالم فيكس نيست. هرگز نميتوان گفت: اين است و جز اين نيست. تو يك چيزي ولي چندين هزاري. همه چيز اينگونه است. آوردهاند كه وقتي حضرت سليمان با لشكريانش رد ميشدند، مورچهاي خطاب به مورچههاي ديگر ميگويد: برويد به خانههايتان! سليمان و لشكريانش در حال عبورند ، ممكن است شما را له كنند در حالي كه: لايشعرون. چه دليلي دارم كه حرفي كه من درباره مورچه ميزنم مورچه درباره من نميزند؟ مگر حقيقت به عرض و طول است؟ مورچه به حضرت سليمان ميگويد: خداوند به تو چه چيزي داده است؟ ميگويد: باد را مسخر من نموده است.
اشاره است به آيه: و سخرّنا له الريح. جواب ميدهد: نكند اشاره به اين باشد كه سلطنت تو باد است؟ اسم مورچه را ما مورچه گذاشتهايم. شايد او هم به ما ميگويد مورچه. به پير و پيغمبر قسم! من وقتي مشغول كار قرآني ميشوم، مورچهاي هست كه ميآيد و جلوي من قدم ميزند ولي وقتي كاري ديگر انجام ميدهم، نميآيد. چندبار يك نفر را صدا زدم و او آمد و ديد. فردا هم كه باز بساط همان كار قرآني را در اينجا پهن كنم، باز خواهد آمد.
اين به نظر شما چه معنايي دارد؟
اين معنا كه: مورچه شعور دارد. اصلا زندگي يعني شعور. زندگي چيست؟ هستي عبارت اخراي شعور است. وقتي بنا شد وجود از مقوله نور باشد و نور از مقوله علم باشد. هرجا كه وجود چادر بزند، نور و علم هم چادر ميزند. وجود تجلي فعل الله است. حقتعالي منبع حيات است. چطور ممكن است كه تجلي فعل خداوند حيات نداشته باشد؟
نسبت زندگي و تاريخ را چگونه ميبينيد؟
زندگي هم خودش تاريخي است يعني در تاريخ واقع ميشود و هم اينكه تاريخ دارد. اما خود تاريخ، وقوع حوادث در تاريخ است. تاريخ زندگي با تاريخي بودن زندگي دو مقوله است. تاريخي است يعني در تاريخ واقع ميشود، تاريخ دارد يعني مشتمل بر حوادث است. اگر تاريخ مجموعه حوادث يك زمان خاص باشد، به اين معنا زندگي هر كسي براي خودش تاريخ دارد و مجموعه عوارض زندگي او را در بر ميگيرد. نميتوان گفت: تاريخ زندگي مطلق. بلكه بايد بگوييم: تاريخ آن زندگي، تاريخ اين زندگي. ما كه چيزي به نام زندگي كلي نداريم. اگر در مواردي هم ميگويند: تاريخ بشر يا بشريت مقصود تاريخ افراد بشريت است. اگر كسي قائل به لايتناهاست، تاريخ او هم لايتناهي خواهد بود.
آيا ميتوان ادعا كرد زندگي نامتناهي و پايانناپذير است؟
تا زندگي چه باشد! اصل حيات، حيات الله است: هوالحي. تمام كمالات خداوند لامتناهي است. اصلا موضوع اين است كه وجود متناهي كاشف از وجود لامتناهي است. تا لامتناهي نباشد، متناهي معنا نخواهد داشت، همچنانكه اگر مطلق نباشد، مقيد معنا نميدهد. مقيد يعني: مطلقي كه معروض قيود است. مقيد دليل تحقق قبلي مطلق است و متناهي ظهور لامتناهي است. اگر متناهي وجود دارد، لامتناهي به طريق اولي وجود دارد. آري، حيات به اين معنا نامتناهي است.
آيا ميتوان با الهام از اين مسئله مدعي شد كه زندگي ابدي است؟
در فلسفه نه، ولي در عرفان آري. در عرفان زندگي هم ابدي است، هم ازلي البته استاد ما مرحوم آقاي روشن رضوانالله تعالي ميفرمود: حقتعالي لم يزلي و لايزالي است ولي عالم لايزالي است، لم يزل نيست. يعني خداوند ازلي و ابدي است ولي موجودات ابدياند، ازلي نيستند: ما دخل فيالوجود لايخرج عن الوجود، ولي چون حادث است، ابتدا دارد، چه ذاتا و چه زمانا. ولي از اين طرف ابدي است.
آيا ابدي بودن زندگي را نميتوانيم به عنوان تعريف تلقي كنيم؟
نخير، چون از خواص زندگي است، از ذاتيات زندگي و يكي از اجزاء ذات است. در واقع ذاتي جزو ذات است. حيات بماهو حيات، ذاتياش ابديت است. وجود هم اينگونه است. وجود بماهو وجود قابل جمع با عدم نيست. اگر وجود را درست تصور كنيم، به منتقل ميشويم:
و الشيخ الاشراقي ذوالفطانه
قضيه حصر في البتانه
كل الجهات في الضروري ادرجا
اذا الوجود كاشف الوجوب جا.
اصلا ميتوانيم بگوييم: حقيقت وجود، وجوب است. اگر بنا باشد وجود باشد، بايد باشد. چون در درون آن ضرورت نهفته است. وجود يعني وجوب. حيات هم يعني دوام، چون وجود است و موجود معدوم نميشود. اين ماهيت است كه موجود و معدوم ميشود، خود وجود كه منقلب به عدم نميشود.
حيات هم منقلب به ممات نميشود. حيات، حيات است. ازلا و ابدا. ممكن است بگوييد: چرا يكي زنده است و ميميرد؟ ميگوييد: يكي. آن شخص است، محض حيات كه نيست. از آن رو كه معروض حيات واقع ميشود، معروض ممات هم واقع ميشود. اين به معناي مبدل شدن حيات به ممات و مبدل شدن ممات به حيات نيست، بلكه ماهيتي هست كه پس از آنكه معروض حيات واقع شد معروض ممات هم واقع ميشود. كمااينكه معروض وجود و عدم ميشود ولي معناي آن تبدل وجود به عدم و عدم به وجود نيست.
ميان هنر و زندگي چه رابطهاي وجود دارد؟
چنانكه استاد ديناني هم وقتي فرمودند: هنرمند مظهر اسم البديع است. زندگي به معناي روزمرهاي آن هم عاري از هنر نيست. بيجهت نيست كه ميگويند: هنر زندگي. فراموش نميكنم يكي از رجالات عصر ما به من گفت: زندگي مشترك لياقت ميخواهد! خيليها اين لياقت را ندارند. به يك اعتبار زندگي هنر است، منتها تا هنرچه باشد. من درباب هنر نظريهاي دارم كه سخن از آن مجال وسيعي ميطلبد.از نظر بنده: هنر قسمي است از اقسام ادراك. اين داستان، داستاني مفصل است. هنري كه مردم ميگويند، به معناي هنرمند است. زندگي درست نيز هنر است. زندگي درست يعني: به فعليت رساندن زندگي بالقوه. معلوم است كه هنر است؟
آخرين سئوال: تحليل شما از سرشاري زندگي چيست؟
بايد بگويم: ان للقلوب اقبالاً و ادباراً. اگر اقبال بود، فرمودهاند: عليكم بالنوافل و اگر ادبار بود، گفتهاند: عليكم بالفرايض. قبض و بسط دو انگشت الهي است: يبسط و يقبض.
آيا اختياري نيست؟
مات زيد، زيد اگر فاعل بدي
كي به مرگ خويشتن قابل شدي؟
در مرگ و مردن زيد، اگر او فاعل مرگ بود، چگونه توانست قابل مرگ بشود؟ فاعليت جنبه وجدان و قابليت جنبه فقدان است. اگر در اختيار بود، آدمي حالت قبض را از خودش دور ميكرد. چون در دست آدمي نيست كه خوشي خود را تبديل به ناخوشي كند. يا اگر ناخوش است، نميتواند خودش را خوش كند. معناي اختيار مگر اين نيست كه: ان شاء فعل وان لم يشا يفعل؟ حالات زندگي آدمي ظهورات افعال اسماء حق است. و به معنائي شايد ظهورات خود اسماءالله است. اگر به اسم جلال جلوه كند، مقهور خواهيم شد و هرگاه كه به اسم جمال جلوه ميكند، آدمي مست ميشود: چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد!
دوشنبه 27 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]
-
گوناگون
پربازدیدترینها