واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: ناگفته هاى پدر داغدار: مزدك همه زندگى ام بود قرارشد هلى كوپترى از تهران بيايد و پسرم را به بيمارستان قلب تهران برسانيم. اما ساعت سه بعد ازظهر كه هلى كوپتر آمد مزدك رفته بود.مزدكم چشم هايش را بست و تنهايمان گذاشت. اما هنوز نبودنش را باور ندارم.
«شب ها از خواب هاى آشفته مى پرم. جاى خالى پسرم - مزدك ۱۶ ساله - را مى بينم. سرگردان راهى خيابان ها مى شوم تا شايد خبرى از او بگيرم. هنوز هم بشقاب غذاى مزدك را سر سفره مى گذاريم و در عالم خيال برايش لقمه مى گيريم. مى خواهيم هميشه حضورش را حس كنيم. اما افسوس كه ديگر پسرى نداريم.» سرانجام پس از پيگيرى هاى فراوان «مسعود خدادايان» پدر مزدك حاضر به گفت و گو با خبرنگاران «ايران» شد. به خانه اش رفتيم زنگ را كه به صدا درآورديم با روى خوش پذيرايمان شدند. غمى سنگين در گوشه گوشه اتاق ها پنهان بود. زنى با سينى چاى آمد. نگاه مهربانش به اندازه وسعت يك پرنده رفته تنها بود. دلش براى پسر سفركرده اش حسابى تنگ شده است. پدر درباره روز حادثه گفت: «عقربه هاى ساعت خود را به ۱۲ظهر چهاردهمين روز بهمن سال ۸۱ مى رساندند. سركاربودم كه از مدرسه پسرم زنگ زدند . پيغام تلخى داشتند .گفتند بيا بيمارستان شهيد مدنى كرج؛ بچه ات چاقو خورده!با شنيدن اين خبر چشم هايم سياهى رفت . آن روزمثل هميشه پسرمان را ساعت ۷/۳۰ صبح راهى مدرسه كرده بوديم. باشنيدن خبر بد سرگيجه گرفتم . تا رسيدن به بيمارستان دلم هزار راه رفت. مزدكم اهل درس و هنر و نقاشى بود نه دعوا و چاقو .به نقاشى هايش نگاه كنيد ! درجاى جاى خانه طرح هايش رادور هم جمع كرده ايم. هرروز نگاهشان مى كنيم. همه اين طرح هاى هنرمندانه را سياه قلم كار مى كرد. با چشم هاى مهربان و نجيبش درچهره هايمان دقيق مى شد و روى كاغذ نقش مى زد. آن روز، لحظه هاى مجروح به تندى مى گذشتند. دم به دم بر اضطراب نفس هايم اضافه مى شد. حنجره ام درد داشت. نمى دانم طعنه اى كه تا مغز استخوانم را مى سوزاند از سردى هوا بود يا سوزش نامرئى حنجره ام.به سرعت باد، خود را به بيمارستان رساندم. دقيقه هاى متشنج چشمان ناباورم را مى سوزاند. يكى از مسئولان هنرستان «مزدك» گفت: دعا كنيد آقاى خدادايان. پسرتان را با چاقو زده اند. مى گفت مأمورانتظامات مدرسه -پسرى به نام على - سرديررسيدن مزدك با او جر و بحث كرده و زنگ آخر هم با چاقو او را زده. دستانم روى سرم بود. انتظارديدن دوباره مزدكم ناگهان در لحظه هاى پريشان گره خورد، هنوز هم گره مى خورد. پدرعلى هم خود را به بيمارستان رسانده بود .حال خوشى نداشتم . مزدك همه زندگى ام بود. راضى بودم براى شنيدن دوباره صداى قلب كوچكش جانم را بدهم. قرارشد هلى كوپترى از تهران بيايد و پسرم را به بيمارستان قلب تهران برسانيم. اما ساعت سه بعد ازظهر كه هلى كوپتر آمد مزدك رفته بود.مزدكم چشم هايش را بست و تنهايمان گذاشت. اما هنوز نبودنش را باور ندارم. زندگى ام ازآن روز به بعد آشفته شد.بعد از ۲۹ سال خدمت خود را بازنشسته كردم. همه نزديكانم مى دانند دراين مدت چه بر ما گذشته است. حالا هر روز ساعت يك بعد ازظهر پشت پنجره روبه روى طرح هاى مزدك به انتظار آمدنش از مدرسه مى نشينم .به خيابان نگاه مى كنم. ديروزچهارده بهمن بود. كاش وقتى صداى زنگ تمام مدرسه هاى دنيا به گوش مى رسد مزدك ما هم در ميان بچه ها به خانه برگردد. چشمانم را مى بندم. ديگردر بيدارى مزدك نمى آيد. حالا سال هاست كه نگهبان سكوتم! پشت پنجره مى نشينم. يادم مى آيد وقتى مزدكم ازهمين نقطه به بيرون خيره مى شد و رهگذرى را مى ديد كه بار سنگينى داشت دوان دوان مى رفت تا كمكش كند.يك روز آمد گفت: بابا، بعضى از بچه ها در كلاس با هم بد حرف مى زنند، طاقت شنيدن اين حرف ها را ندارم. مى ترسم با من هم بد صحبت كنند. اما بعدها از زبان بچه ها شنيدم رفتار مؤدبانه مزدك باعث شده بود ديگران هم در گفتارشان تغيير رويه بدهند.ديگر از چه بگويم ، آن قدر ناگفته هايم را به تكراربا خود گفته ام كه گويى به اندازه تمام پدران فرزند از دست داده عالم شكسته ام.نگاه كنيد، هنوز كاپشن سوراخ شده و خونى اش را نگه داشته ايم اما جرأت بازكردنش را نداريم. ازهمان روزى كه اين اتفاق افتاد همه چيز را به دست قانون سپرديم. هيچ دخالتى در روند پرونده نداشتيم. حتى وكيل هم نگرفتيم. گفتند على قاتل است. حالا پنج سال ازآن روز بد مى گذرد اما حكم قصاص على - قاتل پسرم - براى اجرا به من ابلاغ نشده است. گاهى اوقات با خود فكرمى كنم نكند دست هايى در كارند كه احتمالاً بخواهند جلوى حكمى كه از سوى ديوان عالى كشور تأييد شده را بگيرند. وقتى در روزنامه ايران از على و آرزوى زنده ماندنش مى نوشتيد دلم مى خواست به همه آن هايى كه مى گفتند قاتل بچه ام را ببخشم، بگويم در اين مدت چه رنج هايى كشيده ايم. در آن روزهاى خيلى تلخ كسى نبود حتى به ما يك تسليت بگويد. اما حالا همه خواهان آزادى و بخشش على هستند. دلم مى خواست براى پسرهنرمندم جشن تولد بگيرم اما حالا بايد برسر مزارش بروم. سرنوشت جوان اعدامى تا به حال در چنين شرايطى نبوده ام و نمى دانم مى خواهم چه تصميمى بگيرم .مردم به تصور اين كه نياز مالى دارم از طريق روزنامه ايران برايم پيغام هاى مختلفى فرستادند. يكى گفته بود پول فروش خودروى قسطى اش را به ما مى دهد، افرادى هم ديگرموضوعات مالى را مطرح كردند. درحالى كه به شكر خداوند تا كنون نيازمالى نداشته ام. به مردم عزيز هم مى گويم عزيزى را ازدست داده ام كه ديگر به هيچ قيمتى توان به دست آوردن دوباره اش را ندارم. درحالى كه ما نقشى در قصاص على نداريم و بر اساس قانون و اعتراف هاى قاتل پسرم دادگاه او را محكوم به قصاص كرده است ما نيز تابع قانون هستيم. ديدار با على پدر مزدك در ادامه مى گويد: براى تكميل پرونده به زندان رجايى شهر رفتم. علاقه اى نداشتم على را ببينم، اما براى تكميل پرونده مجبور به اين كارشدم. شايد اگراين پسر را در خيابان ببينم نشناسمش. چند روز قبل هم على از زندان تلفن زد و گفت مرا ببخشيد، پشيمانم. گفتم تا به حال توهينى به شما نكرده ام و بدون توجه به آن چه گفته اند، نتيجه اى را قبول مى كنم كه قانون مى گويد. جاى مزدك خالى است پدر دلشكسته ادامه مى دهد: « روزهاى پر اندوه زمستان از پى هم مى گذرند . حالا مردى خسته ام . هميشه دلم مى خواست روزهاى بازنشستگى كنار همسر مهربان و فرزندانم لحظه هاى آرامى داشته باشم اما افسوس كه نشد.حالا شب ها از خواب هاى آشفته مى پرم. جاى مزدك خاليست، سرگردانم. نمى دانم چرا همه كوچه ها به بن بست مى رسند.هنوز وقتى نامش را مى آورم بغض راه گلويم را مى بندد. از من مى پرسيد على را مى بخشم يا نه فقط در جوابتان مى گويم: «هرچه قانون بگويد همان مى شود.»بقچه سنگين زمستان روى دوش زمين سنگينى مى كند. انتظار درشب هاى طولانى پدرمزدك ردپا مى اندازد. خدا كند دلش آرام شود. پسر اعدامى در انتظار بخشش در يكى از سلول هاى زندان رجايى شهرعلى - ۲۱ ساله - از پنج سال قبل با سرنوشتى تاريك و آينده اى مبهم لحظه هاى غم بار و يخ زده اى را پشت سر مى گذارد. على چندى قبل با ارسال نامه اى به بخش جويندگان عاطفه روزنامه ايران به عنوان يكى از آخرين راهكارها براى نجات جانش و رهايى از اعدام، تقاضاى كمك كرد. على در بخشى از نامه اش نوشته بود: «هر شب كابوس مرگ مى بينم و در سوگوارترين لحظه هاى ناممكن زندگى تنها مانده ام. اگر خانواده دوست و همكلاسى ام - مزدك - مرا نبخشند، بهار را نخواهم ديد و طناب دار آخرين پناه دستان بى رمقم خواهد بود. در اين ميان پس از خدا چشم انتظار گذشت و مردانگى پدر مزدك هستم. راستى نمى دانم بهار را مى بينم يا...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 268]