تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):خداى تعالى كتابى راهنما فرستاد و در آن خوب و بد را روشن ساخت. پس راه خوبى را پيش گ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834994750




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نويسنده: شهريار زرشناس (قسمت پاياني) ادوار تاريخي مدرنيته


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: شهريار زرشناس (قسمت پاياني) ادوار تاريخي مدرنيته
خبرگزاري فارس:از سال 1980 به بعد، بحران ماهوي مدرنيته كه در حوزه اقتصاد به دنبال سودجويي هرچه بيشتر است، خود را در هيأت بحران ركودي نشان داد. رژيم‌هاي دموكراسي ليبرال جهت رهايي از ركود مزمن و كاهش نرخ سود، از بخشي از سياست‌هاي حمايتي و سوسيال – دومكراتيك خود دست كشيدند و بدينسان با احياء نئوليبراليسم، خشونت نظام‌هاي سرمايه‌داري در عرصه اقتصاد صريح‌تر شد.


* دوره دوم: بسط رفرماسيون و ظهور فلسفه جديد 1650 - 1546
در دوره اول در آراء كساني مثل «فيچينو»، «ميراندولا» و تا حدودي «كوزايي» جنبه‌هايي از تفكر اومانيستي در وجه فلسفي ظاهر گرديد. اما آن را نمي‌توان يك ظهور تمام عيار فلسفي دانست، بلكه مي‌توان گفت رگه‌هايي از چشم انداز تفكر مدرن در اين آراء وجود داشته است.

اما فلسفه جديد در قلمروهاي مابعدالطبيعي و معرفت‌شناسي، در واقع در اواخر قرن شانزدهم و به ويژه قرن هفدهم در تفكر «فرانسيس بيكن» و «رنه دكارت» ظاهر گرديده است. بر اين پايه مي‌توان گفت كه آنچه «داوينچي» و «پترارك» و تا حدودي «فيچينو» و «ميراندولا» حس مي‌كردند، چشم‌اندازي حضوري از مدرنيته بود كه البته در داوينچي و پترارك پررنگ‌تر و يا شايد صريح‌تر بود. اما مبناي تفكر حصولي عصر مدرن به صورت يك دستگاه نظام‌مند فلسفي در انديشه «رنه دكارت» و نيز «فرانسيس بيكن» پي‌ريزي شده است. رنه دكارت {متوفي به 1650 م} را مي‌توان بي‌اغراق پدر فلسفه جديد غربي و بيكن {متوفي به 1626} را مي‌توان از بانيان و تئوريزه سازان مباني نظري علوم جديد دانست.

دوره دوم از تاريخ تطور غرب مدرن را مي‌توان دوره پيدايي فلسفه مدرن دانست. بزرگ‌ترين نماينده و سخنگوي اصلي و پدر معنوي اين فلسفه جديد چنان كه گفتم رنه دكارت است {زيرا روح عصر جديد و افق مدرنيته بيش از هر فيلسوف اين دوره در آراء او به صورت يك دستگاه منسجم فلسفي ارايه گرديده است} هرچند كه مي‌توان از «مونتني» (1598) و «جوردانو برونو» (1600) نيز به عنوان چهره‌هايي كه پيشتاز و نماينده برخي افق‌هاي فلسفه جديد بوده‌اند نام برد.

اما فلسفه سياسي مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نيكولو ماكياولي» آغاز گرديده است. ماكياولي به بيان اجمالي مباني انديشه سياسي غرب مدرن در دو كتاب معروف «شهريار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستي جالب است كه در بحث‌هايي كه ماكياولي در خصوص مفاهيمي نظير «آزادي»، «وحدت ملي» و «قدرت سياسي» كرده است، به روشني گرايش‌هاي سلطه طلبانه و امپرياليستي و نفسانيت مدار مشهود است.

شايد بعضي بگويند كه اساس رفتار سياسي پيش از ماكياول هم بر پايه خدعه و فريب و نيرنگ بوده است و ماكياول فقط اين‌ها را صراحت بخشيده است. اما در اين خصوص يك نكته مهم را نبايد از ياد برد و آن اين است كه در اعصار ماقبل مدرن، بناي تئوريك و نظري سياست را بر پايه غيراخلاقي و غيرديني بودن پايه‌ريزي نكرده بودند. بلكه در آن روزگار، قانون ماهيت اخلاقي و ديني داشته اما در مقام اجرا از آن تخلّف مي‌شده است، حال آن كه در عصر جديد بناي قانوني و تئوريك سياست را بر اصالت دادن به سياست مستقل از اخلاق و ديانت پي‌ريزي كرده‌اند. پس بحث بر سر تخلف از اخلاق و ديانت در عمل نيست، بلكه بحث اين است كه ساختمان تفكر سياسي و نظام حقوقي در غرب مدرن بر مبناي انكار اخلاق و دين بنا شده است و غيراخلاقي و ضداخلاقي بودن، يك تخلف نيست بلكه قانوني است كه بايد بدان عمل كرد. با ماكياولي، فلسفه سياسي غرب مدرن براي خود ماهيت و مبنايي غيرديني و غيراخلاقي تعريف مي‌كند و تفكر سياسي در اين افق سير مي‌كند.

عمده توجة دكارت و بيكن به مباحث معرفت‌شناسي بوده است و در هيأت آراء دكارت و بيكن، كليات مباحث معرفت‌شناسي و مابعدالطبيعي فلسفه مدرن مطرح گرديد. اما چنان كه خواهيم ديد در دوره بعدي بسط غرب مدرن، فلسفه جديد از افق اجمال خارج شده و به تفصيل مي‌گرايد؛ اما در دوران مورد بحث ما ظهور فلسفه جديد هنوز اجمالي است.

آنچه كه در فلسفه سياسي ماكياولي و پس از او «ژان بدن» (متوفي به 1596) ظاهر گرديد نيز همانا صورتي اجمالي دارد و هنوز بسط نيافته است. بنابراين مي‌توان ماكياول را پدر انديشه سياسي مدرن دانست اما هنوز دو قرن و بيش از آن مانده است تا با ظهور «جان لاك» و «شارل منتسكيو» و نويسندگان عصر روشنگري، تفكر سياسي مدرن به صورت تفصيلي فرموله و بيان گردد.

در اين دوره با ظهور «سروانتس» و «رابله» نخستين آثار ادبيات داستاني مدرن و آنچه كه بعدها «نول» Novel و «رمان» خوانده شد ظاهر مي‌گردد.

در فاصله زماني مرگ «مارتين لوتر» (1546) تا مرگ دكارت (1650) كه مورد بررسي ما است، نظام سرمايه‌سالاري در هلند و به ويژه انگلستان پايه‌ريزي مي‌شود و ساختار استعماري – كاپيتاليستي دولت بريتانيا در عهد ملكه اليزابت (1603 م) صورت عيني مي‌يابد و رقابت‌هاي منفعت طلبانه مابين قدرت‌هاي استعماري بزرگ آن روز نظير انگليس و هلند و اسپانيا آغاز مي‌شود. در اين سال ها تدريجا سرمايه‌داران به يك طبقه مسلط اقتصادي تبديل مي‌شوند، طبقه‌اي كه هنوز فاقد قدرت سياسي است و نزاع پادشاهان با كليسا جهت اعمال سلطنت‌هاي مطلقه گسترش مي‌يابد. از همين رو است كه فيلسوفان سياسي بزرگ اين دوره يعني افرادي مثل ماكياولي يا هابز طرفدار سلطنت‌هاي مطلقه‌اي هستند كه مورد حمايت بورژواها است. در اين دوره رفرماسيون بيش از گذشته بسط مي‌يابد و سكولاريزم عملاً بر فضاي روابط ميان دولت و دين سايه مي‌افكند و در «پيمان وستفالي» (1648 م) صراحتاً از سكولاريستي شدن حكومت‌ها حمايت مي‌شود. سرمايه‌داري غالب اين دوران عمدتاً تجاري و متكي به غارت استعماري است و اشراف فئودال در مسير زوال و حضيض قرار گرفته و روز به روز به لحاظ اقتصادي و سياسي ضعيف‌تر مي‌شوند.

* دوره سوم: كلاسيسيسم و عصر روشنگري، تدوين جهان‌بيني مدرن 1800 - 1650
دوراني كه از نيمه قرن هفدهم ميلادي در تاريخ غرب مدرن آغاز مي شود و تا قرن نوزدهم ادامه دارد و «عصر روشنگري» و دوران غلبه كلاسيسيم ناميده مي‌شود، شايد مهم‌ترين مقطع در پي ريزي بناي تمدن مدرن بوده است. اين دوران از چند نظر اهميت دارد: اولا از نظر تدوين جهان بيني مدرن و اين كه اصالت عقل منقطع از وحي خود بنيادنفسانيت مدار ابزاري و در عبارت كوتاه‌تر «عقل‌گرايي اومانيستي» يا «راسيوناليسم دكارتي» در عصر روشنگري از صورت معرفت‌شناختي و مابعدالطبيعي خارج شده و در هيأت انديشه‌ها و تئوري‌هاي سياسي و نظريات اقتصادي و نظام‌هاي حقوقي، بسط و تفصيل مي‌گيرد. در اين دوره مباني نظري ليبراليسم در آراء «جان لاك» و «منتسكيو» تدوين مي‌گردد و «فرانسوا ماري ولتر» درباره تساهل و تسامح ليبرالي و سكولاريسم و ضديت با تفكر ديني به بحث مي‌پردازد و «ژان ژاك روسو» با طرح نظريه «اراده اجتماعي» خود، مباني تئوريك دموكراسي‌هاي مدرن را بيش از پيش بسط مي‌دهد.

در «عصر روشنگري» عده‌اي از نويسندگان فرانسوي تحت سرپرستي «دنيس ديدرو» گرد آمده و دائره المعارفي را منتشر مي‌كنند كه خلاصه و چكيده نگاه اومانيستي و لائيك تفكر مدرن است. نويسندگان فرانسوي‌اي چون «هلوسيوس»، «هولباخ»، «دالامبر»، «ولتر»، «روسو»، «منتسكيو» و «ديدرو»، «كندرسه» و «كندياك» نهضت فكري و ادبي‌اي را پيش مي‌برند كه معتقد به اصالت عقل اومانيستي و بي‌نيازي بشر از هدايت وحياني و خرافي پنداشتن اركان تفكر ديني و تبليغ سكولاريسم و لائيسم (بي‌خدايي) ودر برخي موارد «دئيسم» (اعتقاد به خدا بدون باور داشتن به نبوت و معاد و شرايط آسماني) است. برخي از چهره‌هاي اصلي اين جريان در فرانسه و انگلستان يعني افرادي مثل «جان لاك»، «ديويد هيوم» و «آدام اسميت» انگليسي و «ولتر» و «ديدرو» و «منتسكيو»ي فرانسوي آشكارا مبلغ و ايدئولوگ انديشه‌هاي ليبرالي بوده‌اند. برخي از اين‌ها مثل «هولباخ» و هلوسيوس» صريحاً ماترياليست و بعضي ديگر مثل «روسو» و «ولتر» و «ديدرو»، «دئيست» بوده‌اند.

جهان‌بيني روشنگري تفسيري مكانيكي از عالم ارايه مي‌كرد و با تكيه بر روش‌شناسي تجربي – حسي طرح شده توسط بيكن و جان لاك و ديويد هيوم، اركان تئوريك علوم جديد، به ويژه بر پايه فيزيك نيوتوني، تدوين گرديد. نويسندگان عصر روشنگري به ويژه افرادي مثل جان لاك و ژان ژاك روسو مروج تئوري‌هاي تربيتي متجددانه و ماهيتاً غيرديني بوده‌اند. در واقع نگرش كمي انگارانه، استيلاجويانه و مكانيكي علوم جديد به طبيعت و معرفت‌شناسي شكاكانه و آمپريستي (تجربه گرا) آن، ريشه در آراء نويسندگان عصر روشنگري دارد. در اين دوره «ژولين دولامتري» كتاب «انسان، يك ماشين» را منتشر كرد و «اتين كوندياك» در كتاب «رساله در باب حسيات» و «بارون هولباخ» در كتاب «نظام طبيعت» نحوي تفسير ماترياليستي از بشر ارايه دادند كه مبناي انسان شناسي بيولوژيك قرون نوزده و بيست قرار گرفت. در چارچوب جهان نگري عصر روشنگري و نگاه سكولار، دئيستي، مكانيكي – ماشيني و بعضاً ماترياليستي اين جماعت به بشر و جامعه و مناسبات انساني، بنيان‌هاي روان‌شناسي و جامعه‌شناسي و اخلاقيات و زيبايي‌شناسي مدرن كه در قرون بعد بسط و تفصيل يافت و هر يك به صورت حوزه‌هاي تخصصي مطرح شد، پي‌ريزي گرديد.

اين نويسندگان «عصر روشنگري» در واقع نخستين «روشنفكران» تاريخ بشر نيز بوده‌اند. اينان روزنامه‌نگاران و داستان و رساله‌نويسان و منتقداني بودند كه خود را نماينده عصر روشنايي {يعني عصر حاكميت عقل اومانيستي: عصر مدرن} در مقابل روزگار پيش از آن دانسته و قرون وسطي را دوران تاريكي و جهالت و هر نوع تفكر ديني را «كهنه پرستي» و «تاريك انديشي» و «خرافه پرستي» ناميدند. آن‌ها طرفداري از وحي و انديشه‌هاي شهودي و قدسي را دفاع از «تحجر» و «ارتجاع» و «فناتيزم» و مخالفت با «ترقي» و «پيشرفت» و ستيز با «علم و تمدن و خردگرايي» مي دانستند.

ژورناليسم در معناي عام و نيز ژورناليسم تخصصي، در اين دوره ظاهر شد و بسط يافت و به يك ركن مهم زندگي مدرن تبديل شد. روشنفكران از طريق فعاليت ژورناليستي، باورهاي شكاكانه و ضدديني خود را به ميان مردم مي‌بردند. اين ژورناليست‌هاي روشنفكر، مورد حمايت مالي و سياسي بورژواها و برخي مادام‌هاي اشرفي روشن‌انديش قرار داشتند و برخي از آن‌ها نظير جان لاك و ولتر، برده‌دار و مزرعه‌دار و يا صاحب كارخانه بودند. در واقع اركان جهان‌ بيني مدرن تحت عنوان «روشن فكري» و از طريق روشنفكران و با تكيه و تأكيد بر اصالت عقل جزوي اومانيستي و نفي صريح يا تلويحي دينداري و نيز نقش تفكر ديني در هدايت زندگي مردمان سامان گرفت.

«امانوئل كانت» يكي از بانفوذترين متفكران مدرن و مظهر عصر روشنگري و فيلسوف دوران روشنگري است كه مباني تفكر اخلاقي و سياسي غرب مدرن تا حدود زيادي توسط او پي‌ريزي شده و تاريخ فلسفه مدرن را مي‌توان به يك اعتبار به كانت و پس از كانت تقسيم كرد. {درباره اين فيلسوف در ادامه اين رساله سخن خواهيم گفت}

عصر روشنگري به اين جهت در تاريخ غرب مدرن اهميت دارد كه دوران آغاز انقلاب صنعتي است. انقلاب صنعتي، رويدادي است كه از نيمه قرن هجدهم آغاز گرديده و تا نيمه قرن نوزدهم و چند دهه پس از آن امتداد يافته است. در واقع نطفه انقلاب صنعتي در قرن هجدهم و جهان‌نگري عصر روشنگري بسته شده است و در همين دوره به مرحله عينيت و عمل رسيده است، هر چند كه روزگار شكوفايي و بسط آن به سراسر اروپا و آمريكا از نيمه قرن نوزدهم است.

عصر روشنگري دوران بزرگ‌ترين جنبش‌هاي سياسي و انقلاب عصر مدرن يعني «انقلاب باشكوه انگلستان» {1688} و جنگ‌هاي استقلال آمريكا و تشكيل دولت ايالات متحده آمريكا {1783 - 1776}، انقلاب پرآوازه فرانسه موسوم به «انقلاب كبير فرانسه» {1789} است. در اين دوره، مبارزات سياسي طبقه نوظهور سرمايه‌داران عليه اشراف انگليس و نيز عليه پادشاه سرانجام به نتيجه مي‌رسد و در قالب انقلاب سال 1688 كه موسوم به «انقلاب باشكوه» شده است، بورژواها قدرت غالب سياسي را در ائتلاف با اشراف به دست آورده و پادشاهي مشروطه انگلستان به عنوان يك حكومت ليبرال - بورژوا {كه عمدتاً حامي منافع سرمايه‌داران و تا حدودي نيز نماينده منافع اشراف انگليسي بود} توسط «ويليام اورانژ سوم» و همسرش «ماري دوم» تأسيس مي‌گردد. اين رژيم ليبرال به دليل ماهيت بورژوايي آن، به مبارزه گسترده باخواست‌ها و منافع دهقانان فقير و ورشكسته انگليس پرداخت و در قالب مجازات‌هاي سنگين عليه گدايي و ولگردي و دزدي، بسياري از زنان و مردان مستمند را اعدام نمود و يا كودكان خردسال را مورد تنبيهات خشن قرار داد. اين دولت همچنين پيش برنده سياست‌هاي استعماري ويرانگر عليه مردمان آسيا و آ‏فريقا و به ويژه سرزمين بزرگ و پرنعمت هندوستان بوده است.

جنگ‌هاي استقلال آمريكا در اين دوره آغاز و با پيروزي به انجام مي‌رسد و دولت ايالات متحده آمريكا به عنوان يك جمهوري ليبرال – دموكراتيك حامي منافع سرمايه‌داران و اشراف آمريكايي بر پايه دفاع از اقتصاد سرمايه سالاري ليبرال و ترويج ايده‌هاي عصر روشنگري تشكيل مي‌شود. رهبران «انقلاب آمريكا» كه تقريباً همگي فراماسونر بوده‌اند، شديداً تحت تأثير جهان‌بيني عصر روشنگري و به خصوص آراء «جان لاك» و «فرانسوا ولتر» قرار داشته‌اند. جمهوري تشكيل شده در آمريكا را كه ملهم از انديشه‌هاي عصر روشنگري و ليبراليسم كلاسيك است مي‌توان «جمهوري فراماسونرهاي سرمايه‌دار» ناميد.

اما معروف‌ترين انقلاب قرن هجدهم، «انقلاب فرانسه» {1789} بوده است كه سيري پرفراز و نشيب و پرحادثه داشته است. اين انقلاب نيز شديداً ملهم از آراء و عقايد عصر روشنگري و به ويژه انديشه‌هاي «لاك» و «ولتر» و به خصوص «روسو» بوده است. انقلاب فرانسه به دليل ابعاد و نحوه بروز و كيفيت ظهور و مراحلي كه طي كرده است و نيز ميزان تأثيرگذاري در تاريخ جهان پس از خود، به عنوان بزرگترين رويداد سياسي عصر جديد و مدرنيته نام گرفته است. انقلاب فرانسه نيز يك انقلاب بورژوا - دموكراتيك بوده است و هدف آن كنار گذاردن رژيم منحط لويي شانزدهم و استقرار نحوي نظام ليبرال – بورژوايي بوده است، هرچند كه ميان انقلابيون فرانسوي نظير «ميرابو»، «دانتون» و «روبسپير» بر سر تداوم حيات و يا سرنگوني سلطنت مشروطه اختلاف نظر وجود داشته است.

با انقلاب فرانسه، سرمايه‌داران فرانسوي موفق به در دست گرفتن قدرت سياسي مي‌گردند و بر پايه ايده‌هاي ليبرال – سرمايه‌داران نظير «حكومت پارلماني» «حقوق بشر» و مفهوم ليبرالي «آزادي» ضمن حذف گمركات و مزاحمت‌ها و موانع فئودالي كه مانع بسط تجارت و صنعت بورژوايي در فرانسه مي‌گرديد، فضا را بر پايه يك رژيم مدرنيست سكولاريست براي انباشت گسترده سرمايه توسط كاپيتاليست‌هاي فرانسوي و نيز پيشبرد منافع تجاوزگارانه و توسعه طلبانه طبقه سرمايه‌داري فرانسه در قالب جنگ‌هاي ناپلئوني فراهم مي‌سازد. پس از پيروزي انقلاب فرانسه و به قدرت رسيدن بورژواها و حذف اشراف، از يك سو مبارزات اعتراضي مردمي توسط اقشار فرودست عليه سرمايه‌داران حاكم آغاز مي‌گردد كه توسط نيروهاي نظامي جمهوري فرانسه و بعدها امپراطوري ناپلئون سركوب مي‌گردد؛ و از سوي ديگر كشمكش ميان جناح‌ها و لايه‌هاي مختلف طبقه سرمايه‌داري فرانسه يعني بانكداران رباخوار و تاجران و كارخانه‌داران آغاز مي‌گردد و در قرن نوزدهم ادامه مي‌يابد. با انقلاب فرانسه، ايده‌هاي عصر روشنگري به هيأت يك رژيم سياسي ظاهر مي‌شود و خودنمايي مي‌كند.

در فاصله نيمه دوم قرن هفدهم و سراسر قرن هجدهم، عقل‌گرايي اومانيستي در قلمرو ادبيات و هنر‏، خود را در قالب كلاسيسيم ادبي و هنري ظاهر مي‌كند و نقش جريان اصلي را در قلمرو هنر و ادبيات غرب مدرن به ويژه در اروپا بر عهده مي‌گيرد. نمايندگان اصلي اين كلاسيسيم در حوزه ادبيات و نقد ادبي كساني مثل «لسينگ»، «وينكلمان»، «راسين»، «كورني» و «ولنز» هستند. كلاسيسيم اگرچه در قرن نوزدهم قدرت خود را از دست مي‌دهد اما به عنوان اولين مكتب هنري عصر جديد و تبلور افق نگاه و خواست‌هاي بورژوازي قرن هفده و هجده، از جايگاه خاص و ويژه‌اي بهره‌مند است. در دل جهان‌بيني عصر روشنگري و عقل‌گرايي حاكم بر آن، نطفه نگاه رمانتيك در قالب گرايش ادبي «ژان ژاك روسو» و «نوول هلوئيز» او بسته شده است. در آراء انتقادي روسو عليه مالكيت خصوصي و گرايش‌هاي انتقادي برخي گروه‌هاي طرفدار انقلاب فرانسه نظير «بوفون» و «بلانكي» جوانه‌هاي ايدئولوژي سوسياليستي {گاه حتي با صراحت} به چشم مي‌خورد و اين امر نشان مي‌دهد كه جهان‌بيني روشنگري، مادر ايدئولوژي‌هاي سياسي و مكتب‌هاي هنري و ادبي و حتي تربيتي مدرن معاصر است.

* دوره چهارم: رمانتيسم مدرن و گسترش آراء سوسياليستي و تدوين علوم انساني 1850 - 1800
قرن نوزدهم در حالي آغاز شد كه توپخانه ارتش ناپلئون جهت گسترش و پيشبرد اهداف سرمايه‌داران فرانسوي، اروپا را در كام جنگ و خون و آتش فرو برده و بنيان نظام‌هاي سياسي فئودالي را در نقاطي مثل «پروس»، اسپانيا، ايتاليا و اتريش سست و متزلزل ساخته بود. جنگ‌هاي ناپلئوني و طمع ورزي سرمايه‌داران در سودجويي و بي‌رحمي روزگار و خشكي كلاسيسيسم عصر روشنگري وبي‌اعتنايي آن به عواطف و احساسات، موجب عكس‌العملي گرديد كه رمانتيسم در انديشه و ادبيات و هنر ناميده شد.

رمانتيسم، صورتي از بسط تفكر مدرن و عقل‌گرايي اومانيستي است اما صورتي كه به خشكي و نگاه مكانيكي عصر روشنگري تا حدودي معترض است. پدر معنوي رمانتيسم، «ژان ژاك روسو» خود از نويسندگان عصر روشنگري است اما به دليل توجهي كه به قلمرو احساسات و عواطف و برخي قابليت‌هاي‌ناخودآگاه بشري {بايد توجه داشت كه ناخود‌آگاهي كه در رمانتيسم مطرح مي‌شود، اساسا «ناخودآگاه ناسوتي» است كه رجوع آن به لايه‌هاي زيرين و دروني نفس خودبنياد بشري است و از اين رو با ناخودآگاه ملكوتي كه متصل به عالم مثال و مرتبه وجودي ملكوتي است ماهيتاً فرق دارد} نشان مي‌داد، از كساني مثل ولتر، هولباخ، لامتري و ديدرو متمايز مي‌گرديد. روسو، از تئوريسين‌ها و مدونين اصلي انديشه دموكراسي است و در افق كلي، بيانگر روح عصر روشنگري است. اما او ذيل مدرنيته به عواطف و احساسات و ناخودآگاه نفساني بشر توجه مي‌كرد و تا حدود زيادي به صبغه مكانيكي و ماشيني تفسير روشنگري از بشر معترض بود.

رمانتيسم در تفكر سياسي غرب بيشتر در «ناسيوناليسم» و «سوسياليسم ماركسيستي» و «فاشيسم» تبلور يافته است. رمانتيسم در عين اعتراض به عقل‌گرايي عصر روشنگري، نهايتاً آن را اثبات مي‌كرد ودر واقع تا حدودي پتانسيل ناخشنودي و اعتراض عليه خشك‌انديشي‌هاي روشنگري را تخليه مي‌كرد. در عين حال با رمانتيسم، ناخود‌آگاه بشر مدرن تدريجاً سربرمي‌آورد؛ همان ناخودآگاهي كه ظهور قرن بيستمي آن در قالب سوررئاليسم و هنر آوانگارد قرن بيستم چيزي نيست مگر بيان تهوع‌آور لايه‌هاي دروني نفس بيمار و عميقاً نيهيليست بشر امروز. جنبش ادبي و هنري رمانتيسم در فاصله سال‌هاي 1830 تا 1850 به اوج خود رسيد و شاعران و نويسندگان معروف رمانتيك {شاتو بريان، لامارتين، آلفرد موسه} بازار پررونقي پيدا كردند. ادبيات رمانتيك ضمناً محملي بود براي عقده‌گشايي‌ها و ابراز دلتنگي‌هاي اشراف فئودال لگدكوب شده توسط بورژوازي، تا به ياد دوران حكومت خود فغان و ناله سردهند و شعر بسرايند.

در نيمه اول قرن نوزدهم، «علم حقوق» مدرن و نيز برخي رشته‌هاي علوم انساني و تجربي نظير «اقتصاد» و «جامعه شناسي» و «زيست شناسي» تدوين شدند. حكومت بورژواها در اكثر نقاط اروپا بر سر كار ود و صنعت مدرن و علوم جديد و تكنوكراسي به سرعت رو به گسترش بودند. به همراه اين گسترش حاكميت سرمايه‌سالاري، موج گسترده و رو به افزايش فقر و بي‌عدالتي و فاصله طبقاتي و آوارگي و ورشكستگي روستاييان و استثمار وحشيانه كارگران، حتي زنان و كودكان، رو به تساعد بود و اين امر موجب اعتراض‌ها و جنبش‌هاي گسترده طبقات فرودست گرديد. جنبش‌هايي كه جناح‌ها و محافل مختلف سرمايه‌داران بر آن سوار مي‌شدند و به حساب مردم فقير و معترض با يكديگر معامله قدرت و تسويه حساب سياسي مي‌كردند. از سوي ديگر در فرانسه و انگلستان رژيم‌هاي ليبرال – بورژوايي بر سر كار بودند و در پروس و اتريش و روسيه باقيمانده لرزان و ورشكسته سلطنت‌هاي مطلقه مدرن كه در رأس آن ائتلافي از فئودال‌ها و سرمايه‌داران قرار داشتند، دائماً به بورژوازي امتياز مي‌دادند.

انقلاب 1848 در فرانسه، از منظر مردم انقلابي عليه حاكميت سرمايه و استثمار بود اما گروه‌هاي بورژوا با بهره‌گيري از امكانات مالي و تشكيلاتي و نفوذ سياسي خود بر آن سوار شده و به داد و ستد امتيازات سياسي و مالي با يكديگر برخاستند. در اين ميان جوانه‌هاي انديشه سوسياليستي در اعتراض نسبت به ليبراليزم رو به گسترش بود و تضادهاي دروني كاپيتاليسم مدرن را شدت بخشيده بود.

*دوره پنجم: گسترش اعراض‌هاي اقتصادي – اجتماعي عليه سرمايه‌سالاري ليبرال، فراگيري انقلاب صنعتي، آغاز ترديد افكني در مباني مدرنيته 1900 - 1850
در نيمه دوم قرن نوزدهم، ايدئولوژي ليبرالي تقريباً در همه كشورهاي اصلي اروپا و آمريكا يا حاكم مطلق العنان بود و يا شريك قدرت. نظام سرمايه‌سالاري ليبرال در همه نقاط قاره خيمه زده بود و غالباً نظام مسلط اقتصادي نيز بود. انقلاب صنعتي پيش مي‌رفت و نتايج شگرف خود را در انگلستان و آلمان و آمريكا عيان مي‌كرد و سرمايه‌داران، هر چه بيشتر به انباشت سرمايه مي‌پرداختند.

اما در مقابل، وضع مردمان فقير و كارگران كارخانه‌ها و انبوه كودكان يتيم و زنان بي‌سرپرست و روستائيان ورشكسته آواره در شهر بسيار رقت آور بوده است. آثار داستاني نويسندگاني چون «چارلز ديكنز» و «اميل زولا» ما را با جهان تلخ زندگي سراسر محروميت اين مردمان در انگلستان و فرانسه آن سال‌ها آشنا مي‌كند. اوضاع در آمريكا هم چندان بهتر نبوده است و اغلب در خيابان‌ها مي‌شد گرسنگان و بيكاران و آسمان جل‌هايي را ديد كه لقمه‌اي غذا گدايي مي‌كردند و شب را دزدكي در واگن سوخت قطارها و در ميان انبوه ذغال سنگ صبح كرده‌اند. قلم شيرين «جك لندن» اين صحنه‌ها را با توانايي‌ به تصوير كشيده است. در چنين اوضاعي است كه جريان‌هاي سوسياليستي در اعتراض به اقتصاد ليبرال – سرمايه‌دارانه بيش از پيش فعال مي‌شوند و هر چه به دهه‌هاي واپسين قرن نوزدهم نزديك مي‌شويم، شعله‌هاي ترديد تدريجاً زبانه مي‌كشند و يقين عصر روشنگري به صلح و رفاه و خوشبختي ذيل هدايت عقل خودبنياد و ايدئولوژي ليبراليسم را خاكستر مي‌سازند.

در حالي كه اعتراضات اجتماعي عليه نظام سرمايه‌داري ليبرال بالا مي‌گيرد و بحران‌هاي اقتصادي ادواري اين نظام خودنمايي مي‌كند، كارل ماركس {هر چند كه در مبادي و غايات يك مدرنيست و معتقد به اومانيسم و تداوم سيطره نظام تكنيك بود} با كالبد شكافي اقتصاد ليبرالي اعلام مي‌كند كه بحران و فقر و بيكاري و بي‌عدالتي از صفات ذاتي و لاينكف اين رژيم است و از سوي ديگر متفكر ژرف‌انديشي به نام «فردريش نيچه» در مباني و مفروضات اومانيستي تمدن مدرن از جهات و زوايايي ترديد مي‌افكند و بدينسان سير انحطاطي مدرنيته آغاز مي‌شود: آغاز يك پايان.

نيچه متفكر عجيب و شگفت‌انگيزي است، هم با نحوي الهام شاعرانه قلب افق پيش روي مدرنيته را مي‌كاود و از سيطره بي‌چون چراي نيهيليسم در غرب مدرن و آتش افروزي‌هاي اين نيهيليسم فعال ويرانگر سخن مي‌گويد؛ و هم گاه خود از منظر يك نيست‌انگار به طلب اراده معطوف به قدرت برمي‌خيزد و ظالمانه و ويرانگر سخن مي‌گويد. او هم نيهيليست است و هم افشاكننده‌اي كه تا حدودي از مرزهاي نيست انگاري هولناك مدرن فاصله گرفته است. مقام او در اين ميانه عجيب و به دشواري قابل هضم است. اما هرچه است اين است كه در زمانه‌اي كه عقل كوته‌انديش عوام، به ويژه خرده بورژواها و بورژواها، خوشبينانه از تجارت و سوداگري و سودجويي سخن مي‌گفت، نيچه در پاره‌اي دريافت‌هاي الهامي و شاعرانه خود پرده‌هايي از عمق فاجعه و چشم‌انداز ويرانگر نيست‌انگاري مدرن را ديده و به تصوير كشيده است. هر چند كه خشك مغزان آكادميسين و پوزيتيويست و ظاهربينان اسير مشهورات زمانه از درك آن دريافت‌ها عاجز ماندند. و اين همه، البته به معناي تأييد نيچه و انكار ساحت نيهيليستي شخصيت و تفكر او نيست بلكه جهت روشن‌تر كردن فضايي است كه او در آن زندگي مي‌كرده است.

در دهه‌هاي پاياني قرن نوزدهم، رژيم‌هاي ليبراليستي و اقتصادهاي سرمايه‌سالارانه وارد فاز جديدي شدند كه مبتني بر اقتصاد متكي بر انحصارات غول آسا بود و آن را «امپرياليزم» ناميده‌اند. كشمكش استعماري ديرين قدرت‌هاي بزرگ اروپايي اينك به صورت رقابت ميان امپرياليست‌ها درآمده بود و تدريجاً به نقطه انفجار نزديك مي‌شد؛ انفجاري كه در دهه دوم قرن بيستم و در هيأت يك جنگ جهاني عينيت يافت.

در دهه‌هاي پاياني قرن نوزدهم، حضور دول امپرياليستي در كشور ما {كه از ابتداي قرن نوزدهم صورت مستمر و غالب يافته بود} شديدتر از قبل گرديد و با تشكيل و گسترش فعاليت لژهاي فراماسونري و محافل روشنفكري و نيز نفوذ در ساختار قدرت سلسله قاجاريه، عملاً پروسه غارت و چپاول ايران و نفي استقلال سياسي آن را شدت بخشيدند. امپرياليزم انگلستان غير از ايران در بسياري مناطق ديگر نظير جنوب آفريقا و به ويژه هند فعال‌تر شده بود و امپرياليزم فرانسه كه داغ شكست جنگ واترلو را هنوز بر پيشاني داشت، به دليل رقابت بر سر مناطق نفوذ با امپرياليزم آلمان درگير جنگي سهمگين شد و در آن شكست خورد{1871 - 1870} و دولت نيمه فئودالي - نيمه مدرن روسيه عليرغم همه ضعف‌ها و سستي ذاتي و با اين كه هنوز به اندازه رقيبان اروپاييش {انگليس و فرانسه و آلمان} مدرن نشده بود، خود را از تكاپو باز نمي‌داشت و به ويژه در ايران و حوزه سرزمين‌هاي بالكان، سياستهاي استيلاجويي مبتني بر چپاول و تجاوز را دنبال مي‌كرد.

اما اتفاق شگفت‌انگيز و جالب اين دوره آن است كه دولت ژاپن از نيمه قرن نوزدهم، به ويژه با اتكا بر مآثر فرهنگ قومي‌اش كه ملهم از آيين اسطوره‌اي «شينتوئيسم» بود، اصلاحاتي را سازمان‌دهي كرد كه توانست تمدن ژاپني را در عقل عربي سهيم گرداند. ژاپن از فرصت تاريخي‌اي كه در واپسين دهه‌هاي تداوم چراغ عقل مدرن{كه در حال كم فروغ شدن بود} برايش پديد آمد، بهره گرفت و در حالي كه غرب مدرن در نيمه قرن نوزدهم هنوز امپرياليست نشده و عقل غربي رو به خاموشي نگذارده بود، در افق تاريخي غرب مدرن سهيم گرديد و تدريجاً در پايان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به يك قدرت امپرياليستي غربي بدل گرديد. بايد توجه كرد كه ژاپن، غرب زده نشد، غربي شد و به دليل غربي شدن {ونه غرب زده شدن} به مراتب و سطوح بالاي مدرنيته {يعني فاز امپرياليزم توسعه طلب} رسيد و ژاپن امپرياليست امروز، محصول همان سهيم شدن در عقل غربي است.

اما اين امكان براي مردم ديگر وجود ندارد {فعلاً كاري به اين بحث نداريم كه مدرنيته كعبه آمال طلبيدني نيست و پر از غفلت و مصيبت و فجايع و بينوايي و بي‌عدالتي است} زيرا امروزه چراغ عقل غربي از توان افتاده و سهيم شدن در عقل غربي براي هيچ قومي امكان ندارد. امروزه ديگر هيچ كشوري نمي‌تواند غربي شود بلكه فقط مي‌تواند غرب زده شود و غرب‌زدگي نيز در دو سطح محقق مي‌گردد:

1 - غرب زدگي مدرن

2 - غرب زدگي شبه مدرن

و اين آخري بدتر از همه سطوح و مراتب غرب‌زدگي است و متأسفانه مسيري كه روشنفكران و دولتمردان و تكنوكرات‌ها و آكادميسين‌هاي ما در نزديك به دو قرن اخير براي ما برگزيده‌اند، همين مسير شبه مدرنيته عقيم بالذات بيمار بوده است كه سال‌ها است مبتلا و گرفتار آن هستيم.

به هر حال ژاپن غربي مدرن، در قرن نوزدهم و ديرتر از ديگر دولت‌هاي غربي پديد آمد و بدينسان آرايش قدرت‌هاي امپرياليستي غربي در پايان قرن نوزدهم، جهت تقسيم دنيا به عنوان مناطق نفوذ و رقابت براي به چنگ آوردن طعمه و شكار طرف‌هاي ديگر و انحصار همه مستعمرات براي خود، آغاز گرديد و در اين ميانه از همه تلخ‌تر وضع مردمان و جوامعي بود كه امپرياليست‌ها جهت غارت آنها با يكديگر رقابت مي‌كردند.

* دوره ششم: اعتراض پست‌مدرن، وقوع جنگ‌هاي جهاني، ظهور دولت‌هاي سوسياليستي و فاشيستي در غرب، جنبش‌هاي ملل تحت ستم عليه امپرياليزم غرب 1980 - 1900
قرن بيستم به راستي قرني پر از تحولات و فراز و نشيب و در سير بسط مدرنيته بود. در اين قرن، به ويژه گسترش رويكرد پست مدرن از اهميت بسياري برخوردار است. از نيمه دوم قرن بيستم و به ويژه در دهه‌هاي هفتاد و هشتاد و نود اين قرن، ترديدهاي عميقي نسبت به ماهيت مدرنيته و حقيقت شعارها و آرمان‌ها و نيز دستاوردها و سمت و سوي حركت و مباني نظري آن توسط متفكران غربي‌اي كه از جهات مختلف منتقد عقل‌گرايي عصر روشنگري بودند پديد آمد.

در اين قرن، گرايش سوسياليسم ماركسيستي سيري را به سوي اوج و سپس حضيض و افول طي كرد. در مقطع مورد بررسي ما، ليبراليسم دچار بحران و مخمصه‌هاي جديدي گرديد و ليبراليسم كلاسيك قرن نوزدهم اصلاً مضمحل گرديد.

در نيمه اول قرن بيستم، دو جنگ بزرگ جهاني ظهور كرد و در عمل براي چندمين بار نشان داد كه عقل مدرن نمي‌تواند جهاني عادلانه و بسامان و مبتني بر صلح و خردورزي برپا كند. لطمات و خسارات ناشي از جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم بسيار سهمگين و شديد بود و فجايع مختلف انساني در پي داشت. جنگ جهاني اول به دليل رقابت گسترده ميان امپرياليسم نوظهور و مهاجم آلمان با امپرياليسم انگليس و مؤتلفين آن رخ داد و در نهايت جز طمع‌ورزي و حرص شديد قدرت‌هاي سرمايه‌داري اروپا انگيزه ديگري نداشت. با وقوع جنگ جهاني اول، سه تغيير اساسي در آرايش سياسي جهان پديد آمد: اول اين كه رژيم تزاري كه هنوز مايه‌هاي پررنگي از ميراث فئوداليسم روسي را با خود داشت منهدم گرديده و يك دولت سرمايه‌سالار از نوع سوسياليسم بوروكراتيك ماركسيستي جانشين آن گرديد. اين دولت سوسياليستي، روسيه را كه ديگر «جمهوري شوروي» ناميده مي‌شد، به يك قدرت امپرياليستي جهان خوار بسيار نيرومندتر از رژيم‌تزاري تبديل كرد. دوم اين كه در آلمان، پس از شكست اين كشور در جنگ جهاني اول، براي مقطع كوتاهي يك رژيم ليبرال به حكومت رسيد اما فشار بحران‌هاي سرمايه‌داري جهاني به حدي بود كه نهايتاً موجب روي كار آمدن يك دولت سرمايه‌داري فاشيستي در آن كشور گرديد. توسعه‌طلبي‌هاي شديد دولت مدرن فاشيستي آلمان از عوامل شكل‌گيري جنگ جهاني دوئم بود.

سومين تغيير مهم، ظهور فعال امپرياليزم آمريكا به عنوان يك قدرت جها‌ن‌خوار توسعه طلب تازه نفس در عرصه تعاملات سياسي جهان بود. امپرياليسم آمريكا به نفع ائتلاف فرانسه و انگليس وارد جنگ شد و كفه آنها را سنگين تر نمود. پس از پايان جنگ، از طريق برنامه صلح «ويلسون» رييس جمهور وقت، تلاش كرد تا يك نظام جهاني با مديريت خود بر پايه مدل ليبرال دموكراسي پديد آورد. اگرچه ايالات متحده پس از جنگ جهاني اول، حضور جهاني گسترده‌تري را بر عهده گرفت اما اعمال قدرت جهان خوارانه و فراگير و امپرياليست و توسعه طلبانه محافل سرمايه‌داري حاكم بر آن، از مقطع جنگ جهاني دوم به بعد، فعليت و عينيت تام و تمام گرفت.

جنگ جهاني دوم هم در نتيجه اختلاف و كشمكش بر سر منافع توسعه طلبانه ميان قدرت‌هاي امپرياليستي غربي {كه ژاپن هم در زمره آنها بود} پديد آمد. آلمان در دهه سي قرن بيستم، با روي كار آمد رژيم فاشيستي «نازي‌ها» از توانايي‌ ويژه‌اي برخوردار گرديد و تلاش كرد با استفاده از ضعف رقيبانش به ويژه فرانسه و انگليس، شرايط سختي را كه پس از جنگ جهاني اول براي اهداف توسعه طلبانه‌اش پديد آمده بود به نفع خود تغيير دهد. در واقع قدرت‌هاي سرمايه‌داري مدرني مثل انگليس و فرانسه در رقابت با سرمايه‌داران آلماني و به دليل پيروزي در جنگ جهاني اول، شرايط سختي را بر آلمان شكست خورده اعمال كرده و سرمايه‌داران آن كشور را به نفع منافع سرمايه‌داران فرانسوي و انگليسي و آمريكايي تحت فشار شديد قرار داده بودند.

سرمايه‌داري انحصاري آلمان به رهبري هيتلر و پيروان فاشيست او، تلاش كرد تا تحت لواي شعار «فضاي حياتي براي آلمان» در واقع رقبا را وادار سازد كه در پروسه غارت جهان توسط نظام بين‌المللي، سهم بيشتري را براي سرمايه‌داري آلمان در نظر بگيرند. هيتلر با بازسازي ارتش آلمان تلاش كرد كه خواست بورژواهاي آلماني را به رقيبان تحميل نمايد و اين امر، دليل اصلي وقوع جنگ جهاني دوم بود.

جنگ جهاني دوم خشونت‌بارترين جنگ تاريخ حيات آدمي بوده است. سبعيت و خشونت رژيم‌هاي ليبرال – دموكرات فرانسه و انگليس در جنگ، هم پايه بربريت و ميليتاريزم فاشيست‌هاي آلماني و متحدين آنها بود اما چون آلمان و ژاپن بازندگان جنگ بودند، فاتحان آمريكايي – انگليسي با ارائه تصويري اهورايي از خود هرچه جنايت و شقاوت بود به رقيبان منسوب داشتند. غرض از اين سخن، انكار ماهيت جنايت كارانه فاشيسم آلماني نيست، بلكه تأكيد مجدد بر اين نكته است كه فاشيسم آن روي سكه ليبراليسم و هر دو مظاهري از عقل مدرن بوده و به لحاظ خشونت‌ و سركوبگري همانند يكديگر هستند.

جنگ جهاني دوم بايك فاجعه بسيار بسيار هولناك در تاريخ بشر همراه بود كه عامل تحقق آن ليبرال – دموكراسي ايالات متحده آمريكا بود و آن همانا، فروريختن بمب‌هاي اتمي بر سر مردم دو شهر ژاپن {هيروشيما و ناكازاكي} است. اين فاجعه شايد هولناك‌ترين جنايت تاريخ حيات بشري به لحاظ وسعت و ابعاد كشتار مردم غيرنظامي و شهروندان در يك جنگ بوده است. به هر حال پس از شكست آلمان در جنگ جهاني دوم، امپرياليزم آمريكا به عنوان ابرقدرت اصلي و سركرده جهان امپرياليستي مطرح شد.

از اين پس سه ويژگي عمده، شاخص مقطع تاريخي مورد بررسي ما است:

1 - وقوع بحران‌هاي گسترده ركودي و تورمي – ركودي در كشورهاي كوچك و بزرگ سرمايه‌سالاري.

2 - گسترش دامنه نفوذ ايدئولوژي‌هاي ماركسيسم و ليبراليسم سوسيال – دموكراتيك در نقاط مختلف عالم و در عين حال ناتواني اين ايدئولوژي‌ها از به وجود آوردن جهاني عادلانه، انساني و آزاد كه موجب سرخوردگي تدريجي مردمان از توانايي و حقانيت اين ايدئولوژي‌ها گرديد.

3 - بسط و گسترش تدريجي انديشه پست مدرن كه در قالب توجه به آموزه‌هاي نيچه و نيز آراء «مارتين هيدگر» و پيروان «حلقه فرانكفورت‌» و آراء انتقادي «ميشل فوكو» ظاهر گرديد.

انديشه پست مدرن هويت و مبادي و حتي غايتي جداي از مدرنيته ندارد. بلكه پست مدرنيزم در واقع يك انتقاد و اعتراض نسبت به مدرنيته است. پست مدرنيست‌ها اساساً گرايش انتقادي و سلبي نسبت به باورها و مفروضات مدرنيته و عصر روشنگري دارند. گرايش‌هاي مختلف پست مدرنيست‌ها اگرچه حول محور مخالفت با مفروضات مدرن و يا حداقل ترديد افكني نسبت به حقانيت و اصالت آنها با يكديگر مشتركند اما به هيچ روي با يكديگر بر سر يك سلسله اصول يا مفروضات ثابت وواحد وحدت نظر ندارند.

به عنوان مثال، مارتين هيدگر متفكري است كه به صورتي راديكال و ريشه‌اي جوهر غرب مدرن يعني اومانيسم و حتي متافيزيك غربي را زير سؤال برده و مورد انتقاد قرار مي‌دهد. اما در وجه ايجايي جز به ابهام و اشاره سخني نمي‌گويد و بيشتر متفكري معترض و منتظر است و اگرچه جهت‌گيري كلي و سمت و سوي حركت و نيز انتقادات اساسي‌اي كه به تفكر غربي و اومانيستي وارد مي‌كند بسيار ارزشمند، روشنگر، قابل استفاده و پيشتازانه است اما به هيچ روي منطبق با منظر يك اعتقاد اصيل ديني به ويژه تفكر اسلامي – شيعي نيست؛ هرچند كه رگه‌هاي جالب و قابل تأملي از يك نگرش معنوي را داراست.

اساساً تفكر پست مدرن فاقد وجوه روشن اثباتي است و بيشتر به عنوان يك انديشه انتقادي و نقاد و سلبي نسبت به مدرنيته مطرح است و اگر مارتين هيدگر را در اين ميان استثنا كنيم {زيرا انتقادات او نسبت به تكنولوژي جديد و اومانيسم و تاريخ غرب به راستي فاصله او را از ساحت تفكر مدرن بسيار زياد كرده است} نويسندگان و انديشمنداني چون: «هربرت ماركوزه»، «تئودور آدورنو»، «ماكس هوركهايمر»، «ميشل فوكو» و «دريدا» و «بودريار» به هر حال در چارچوب كلي تفكر غرب مدرن قرار دارند.

بنابراين بهتر اين است كه بگوييم، پست مدرنيته مرحله‌اي جدا و مبنائاً متفاوت از مدرنيته نيست بلكه صورت و مرتبه‌اي از بسط آن است كه ويژگي اصلي آن، خودآگاهي نسبت به بحران مدرنيته است و چنان كه گفتيم، اين خودآگاهي نسبت به بحران، صرفاً از وجه سلبي مطرح مي‌گردد. پست مدرنيسم نحوي انديشه شكاكانه وفاقد يقين عقلي و قلبي است كه از پايان گرفتن هر نوع باور يقيني و ايمان {حتي نسبت به مباني و مفروضات و غايات مدرنيته} حكايت مي‌كند. بنابراين پست مدرنيته در تلازم ذاتي با بحران تفكر در عالم مدرن است و اگر «نيچه» را آغازگر آن بدانيم، مي‌توان گفت كه در «فوكو» و «دريدا» به نحوي آنارشيسم سوفسطايي‌گرانه و بي مبنا {كه طبعاً مانند هر نوع نسبي‌انگاري صرف، نافي خود نيز هست} تبديل شده است و اين صورتي ديگر از بسط نيهيليسم در غرب مدرن است كه در آن اراده نيست‌انگارانه مدرن به نفي خود برخاسته است.

در اين دوره دولت‌هاي ليبراليستي سوسيال – دموكراتيك در انگلستان و آلمان و تا حدودي فرانسه بر سركار آمدند. اين حكومت‌ها مروّج نوعي ليبراليزم بودند كه خشونت ضد كارگري و ضدمردمي آن تا حدودي و با استفاده از مكانيسم‌هايي «نظير پرداخت بيمه بيكاري»، «خدمات درماني بيمه شده» و نظاير اينها تعديل شده بود تا بدين وسيله از بروز انقلاب‌هاي گسترده عليه كليت نظام سرمايه‌داري ليبرال جلوگيري شود.
دوره هفتم: عصر فراصنعتي، شدت گيري بحران محيط زيست، تداوم اعتراض پست مدرن، گسترش رويكرد معنوي

از حدود دهه هشتاد ميلادي چند تحول بارز در فضاي فرهنگي و سياسي غرب مدرن پديد آمده است. اين تحولات را مي‌توان اينگونه برشمرد:

اولاً، رژيم‌هاي سوسياليستي بوروكراتيك كه ميراث لنين و استالين {بيشتر دومي} بودند در بن‌بست عميق و سپس فروپاشي كامل قرار گرفتند. نقطه اوج اين وضعيت، فروپاشي «اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي» در سال 1991 ميلادي بود. فشارهاي رقيب ليبراليست و توطئه‌هاي پيچيده محافل فراماسونري و سيا، در اين فروپاشي نقش مهمي بازي كردند.

ثانياً، بسط تكنولوژي و نظام تكنيك موجب شكل‌گيري نظام پيچيده‌اي مبتني بر صنعت الكترونيك گرديد كه آن را «جامعه فوق صنعتي» ناميدند. جامعه فوق صنعتي يك جامعه سرمايه سالاري ليبرال است كه به دليل گستردگي و پيچيدگي تكنولوژيك امكان بيشتري جهت كنترل توتاليتاريستي حيات جامعه توسط دولت ليبرال مدرن و اعمال «توتاليتاريسم پنهان» فراهم مي‌كند.

«آلوين تافلر» ژورناليست غربي مدافع مدرنيته، با سروصداي بسيار از شكل‌گيري يك تمدن جديد سخن گفت و آن را «موج سوم» ناميد. اما واقعيت اين است كه مبادي و غايات و اركان «جامعه اطلاعاتي» يا موج سومي «آلوين تافلر» همان مبادي و اركان جامعه صنعتي مدرن است و به لحاظ مباني نظري و ريشه‌هاي فرهنگي نيز هر دو به رنسانس و عصر روشنگري برمي‌گردند، بنابراين تمدني متفاوت از تمدن مدرن پديد نيامده است بلكه با «موج سوم» و «انقلاب الكترونيك» در واقع تمدن مدرن به صورت پيچيده‌تر و حادتري در گرداب تكنوكراسي فرو رفته است و غلبه تكنيك بر تفكر صورت عميق‌تري يافته و از اين رو بحران ماهوي مدرنيته عميق‌تر شده است. هرچند كه ظواهر و زرق و برق‌هاي ظاهربينانه و هياهوي تبليغاتي رسانه‌هاي مدرن، بسيار قوي‌تر عمل مي‌كنند.

جامعه فراصنعتي همان نظام ليبرال - سرمايه‌داري است كه بيش از پيش اسير تقدير تكنولوژيك خود گرديده است و بحران فقدان تفكر در آن، در هيأت سيطره تكنيك بر تفكر و انحلال تفكر مدرن، - كه از قرن نوزدهم آغاز شده بود - در بحث‌هاي تحليل زباني صورت صريح‌تري به خود گرفته است. تمدن مدرن را از آغاز متفكراني پديد آوردند كه در افق بازرگانان ثروتمند و استعمارگر مي‌انديشيدند. سپس مهندسان با تكيه بر پول كارخانه‌داران رهبري اين تمدن را بر عهده گرفتند و امروزه با به تماميت رسيدن تفكر در آن سامان، اهل انديشه و همه مردم در خدمت اغراض تجار و كارخانه‌داران بين‌المللي و بوروكرات‌ها و تكنوكرات‌هاي حاكم هستند. دموكراسي صورت سياسي اين تمدن و كاپيتاليسم، ساختار اقتصادي آن است.

ثالثاً، رژيم‌هاي ليبراليستي سوسيال – دموكراتيك به شدت دستخوش بحران‌هاي اقتصادي و ركود مزمن گرديده و راه چاره را در احياي ليبراليسم كلاسيك تحت عنوان «نئوليبراليسم» با همان خشونت استثماري بهره كشانه صريح آن دانستند. اين همان كاري بود كه براي دو دهه تا پايان قرن بيستم در اغلب جوامع اروپايي و آمريكايي دنبال شد. در ايالات متحده «ريگان» و پس از او «بوش» نمايندگان اصلي اين سياست بودند و در انگلستان، «تاچر» و «جان ميجر» اين استراتژي را پيش مي‌بردند. سياست نئوليبراليسم كه همان سياست مشت آهنين در عرصه اقتصاد عليه محرومان و قطع يا كاهش شديد بيمه‌هاي بيكاري و خدمات درماني و سياست‌هاي حمايتي دولت است، در سال‌هاي پاياني قرن بيستم تا بحران جدي روبرو شد كه به ويژه در آمريكا موجب روي كارآمدن «كلينتون» و در انگلستان باعث قدرت‌يابي «توني بلر» گرديد. اما به هر حال در عرصه ايدئولوژي، غرب مدرن به سمت نحوي نئوليبراليسم توأم با نسبي انگاري سوفسطايي مآبانه حركت كرده است.

رابعاً، انديشه پست مدرن نفوذ و گستره بيشتري پيدا كرده و مفروضات مهم عصر روشنگري مثل راسيوناليسم به عنوان اصلي‌ترين صورت معرفت، اصل پيشرفت و ترقي، اصالت و حقانيت علوم جديد به عنوان كامل‌ترين صورت معرفت و برخي از اصول ديگر را مورد نفي و انكار اساسي قرار داد. اين امر اگرچه موجب افزايش سردرگمي و سوفسطايي‌گري و فقدان اصول اعتقادي به نحو گسترده‌اي مي‌شود {و اين امر تباهي آفرين است} اما از سوي ديگر موجب سستي روزافزون سيطره عقل مدرن و مشهورات آن نيز مي‌شود و طليعه زوال نهايي اين تمدن است. در سال‌هاي پس از 1980، بيش از پيش روشن شد كه غرب مدرن دچار انحطاط گرديده و شمارش معكوس انقراض نهايي آن آغاز شده است. پست مدرنيته همان گونه كه در پيش گفتيم، چيزي نيست مگر تجسم رويكرد انتقادي ترديد آفرينانه نسبت به مبادي و غايات مدرنيته. ترديدي كه اگرچه فاقد جنبه ايجابي است اما پايه‌هاي تعيين نظري مدرنيته به حاكميت عقل اومانيستي و نظام تكنيك و حقانيت علوم جديد و اصل پيشرفت را به شدت تقويت مي‌كند.

خامساً، بحران محيط زيست در طي دو دهه پاياني قرن بيستم به صورت يك معضل جدي و مشكل خطرناك درآمد. مشكلي كه ديگر پنهان كردن آن توسط مدرنيست‌ها ممكن نيست. اين مشكل عمدتاً ناشي از سيطره ويرانگر تكنولوژي مدرن وحرص مادي و طمعكارانه بشر جديد و درك كمي و استثمارگرانه از «طبيعت» است.

بحران محيط زيست امري ذاتي مدرنيته است و هرچه برايش تدبير بينديشند ممكن است كاهش يابد اما منتفي نمي‌شود زيرا ريشه در نسبت خودبينانه {سوبژكيتويستي} ميان بشر و طبيعت دارد، نسبتي كه در هيأت تكنولوژي مدرن ظاهر گرديده است. بحث بحران محيط زيست امروزه به يك بحث جدي تبديل شده است و شدت و وخامت فجايع ناشي از آن به حدي است كه مدرنيست‌هاي متعصب نيز بدان اذعان داشته و نسبت به آن اظهارنگراني مي‌كنند.

سادساً، اتفاق جالب و تعيين كننده اين دوره، گسترش علاقه و توجه مردم در غرب نسبت به آئين‌ها و باورهاي معنوي و ديني{در طرق و اشكال مختلف} به صورتي فراگير است. توجه به امور معنوي، طيف گسترده‌اي از





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4264]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن