تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835873252
خاطرات عملیات والفجر8
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات عملیات والفجر8
***آتش به آتشبال در بال ملائكباران، همیشه رحمت استخواب من، خواب حسین!اولین برخوردهای پس از فتحصبوری كن، صبوری!شوخیهای دوستانه با میهمانتابلوی مشتركداد از غم تنهایی***آتش به آتشتازه جنگ شروع شده بود. ما نمیدانستیم گرا چیست و اصلاً چرا باید گرا گرفت و دیدهبان چه وظیفهای دارد. ارتشیها هم كه علم و اطلاعات نظامی خوبی داشتند، دل و جرات كار نداشتند. بنابراین ما را به درجه دیدهبانی مفتخر كرده بودند و خودشان در سنگر محكم توپخانه مینشستند و از ما میخواستند برویم و گرا بدهیم! ما به میان نیروهای دشمن میرفتیم و محلهای استقرار آنها را شناسایی میكردیم و اطلاع میدادیم: اما چون با شیوههای علمی محاسبه و دیدهبانی آشنا نبودیم، كار خوب پیش نمیرفت. یك بار از زبان یكی از آنها شنیدم كه میگفت یكی از راههای گرا گرفتن، استفاده از گلولههای فسفری است و دود ناشی از آن گلولهها، باعث گرا گرفتن صحیح میشود. فكر كردم به هر ترتیبی شده، در مناطق دشمن دود بلند كنم و به شیوه سرخ پوستی به آن علامت بدهم. تا مدتی به این شیوه كار خوب پیش رفت تا این كه با مشكل روشن كردن آتش در بعضی مواقع رو به رو شدیم. با خودم گفتم بهتر است كار خود را در ساعات اولیه صبح كه آفتاب در حال بالا آمدن است و نگهبانان عراقی غرق خواب هستند، انجام دهم. به این ترتیب، برای گرا دادن، ماشینی را انتخاب میكردم و مخزن بنزین آن را آتش میزدم؛ با انفجار باك، هم ماشین منفجر میشد و هم ارتشیها با استفاده از شعله آن میتوانستند آتش توپخانه را هدایت كنند.بال در بال ملائكتنها چیزی را كه به هیچ كس نمیداد، جا نماز كوچكش بود؛ حتی به من كه نزدیكترین دوست او بودم و هر چه از او میخواستم، به من میبخشید. چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد.شب عملیات والفجر هشت بود، وقت خداحافظی و آخرین دیدارها وقتی با او خداحافظی میكردم، جا نمازش را در كف دستم گذاشت و گفت: مواظبش باش!بعد از علمیات وقتی میخواستم با آن نماز بخوانم. دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از جمله امامان معصوم (علیهمالسلام)، شهدا و بچههای بسیجی نوشته شده و در زیر همه آنها با خط خوش آمده است:«الهی لاتكلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»او بسیجی مخلص «منصور بصیریفر» بود كه در ادامه آن عملیات، همراه با برادرش عبدالرضا، بال در بال ملائك گذاشت.باران، همیشه رحمت استیادم هست كه در علمیات والفجر هشت در اولین روز بمباران شیمیایی و طبق گزارشهای رسیده دشمن با 32 فروند هواپیما منطقه را كاملاً بمباران شیمیایی كرد. از آن به بعد، دشمن روزها با هواپیما و شبها با توتخانه، منطقه را بمباران و گلوله باران شیمیایی میكرد تا آنجا را دائم آلوده نگه دارد. ما به دنبال راهی برای رفع آلودگی منطقه بودیم و تصمیم گرفتیم كه با گسیل 100ماشین آتشنشانی، منطقه را پاكسازی كنیم، اما خداوند به یاری رزمندگان دلیرمان آمد؛ زیرا در همان موقع بارانهای متوالی و وسیعی در آنجا آغاز شد كه در مدت كوتاهی منطقه را رفع آلودگی كرد.خواب من، خواب حسین!یكی از مسایلی كه در علمیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز بیتأثیر نبود. بچهها برای این كه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازهگیری كنند، یك میله را نشانهگذاری كرده و كنار ساحل، داخل آب فرو كرده بودند. این میله یك نگهبان داشت كه وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد بر حسب درجات نشانهگذاری شده بود.اهمیت این مساله در این بود كه باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نمیكرد.چون در آن صورت، فشار آب همه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت میكرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما این كه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میكشد، مطلبی بود كه باید محاسبه شده و قابل پیشبینی میشد.بچههای اطلاعات برای حل این مسأله راهی یافتند. میلهای را نشانهگذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میكردند. «حسین باد پا» یكی از این نگهبانان بود. خود حسین این طور تعریف میكرد كه «دفترچهای به ما داده بودند كه هر 15 دقیقه، درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میكردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود.آن شب خیلی خسته بودم، خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم كرد.گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همان طور خوابآلود گفتم: «فهمیدم. تو برو بخواب من الان بلند میشوم.»نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شدهام و الآن به سر پستم خواهم رفت؛ اما با خوابیدن او من هم خوابم برد!اولین برخوردهای پس از فتحاولین برخورد بچهها با اسرای دشمن وقتی بود كه قسمتی یا مرحلهای از یك عملیات را بهخوبی پشت سر گذاشته بودند و طبعاً سرحال و راضی بودند و دلیلی نداشت كه با دشمن با ترشرویی رو به رو شوند؛ هر چند لبخند آنها هم برای دشمن مغلوب، زهرخند بود. با این همه، اسرار اصلاً انتظار نداشتند پس از اسارت، هیچ خبری از آن خشونتهای حین علمیات نباشد و واقعاً مثل میهمان آنها را میزبانی و تر و خشك كنند. به همین خاطر، اولین عكسالعمل آنها در لحظه اسارت، بعد از آن احساس حقارت و ذلت و ترس و بدبختی، با این كه اغلب نوجوان و جوان هم نبودند و سن و سالی از آنها گذشته بود، گریه بود و بالا بردن دستها و خود را به زمین زدن و خاك بر سر كردن؛ این بود كه وقتی بچهها دستهای آنها را پایین میآوردند و به ایشان آب و سیگار و بیسكویت میدادند، متعجب میشدند و در قیاس به نفس، به اصطلاح «كم میآوردند»، بهتشان میزد، خشكشان میزد و دیوانه میشدند. بعضی كه سطحیتر فكر میكردند، یا احساساتیتر بودند، دستپاچه میشدند و به سرعت ساعت و انگشتر و فانسقه و پول و لباس و هر چه را داشتند و برایشان ارزش داشت، در میآوردند و به پای بچهها میریختند و مصرانه التماس میكردند كه قبول كنند.افرادی هم بودند كه سر به سوی آسمان بلند میكردند و دروغ یا راست، یا الله یا الله میكردند، كنایه از این كه متنبه شدهاند و اشتباه كردهاند!صبوری كن، صبوری!پیش از عملیات والفجر هشت بود كه برادر [شهید] خرازی برای بچههای گردان یونس صحبت میكرد. به آنان میگفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بیتابی نكنید كه دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری كنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی كنید خودتان را از معبر عقب بكشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نكنید كه روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره كرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه كردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف میشد...»بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم كه از خودم تعریف كنم!...این مطلب در ذهنم بود، تا این كه عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود 10متری من گلولهای به زمین خورد. یكی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این كه زخمش خیلی شدید بود، ساكت بود و چیزی نمیگفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت میكنم و چیزی نمیگویم.»شوخیهای دوستانه با میهماندر میان همه آداب، شوخیهای خاص میهمانی هم خالی از لطف و حكمت نبود. بچهها با برادرانی كه به اصطلاح نزدیكتر و ندارتر بودند، برنامههایی داشتند. از آن جمله بود، درست كردن غذا و خوراكی كه شخص میهمان دوست نداشت و بعد دعوت او به چادر و سنگر و به زور خوراندن آن غذا به ایشان. شوخی دیگری كه رایج بود، این بود كه اگر غذا به اصطلاح چرب بود و پذیرایی اساسی؛ مثلاً غذا مرغ بود یا سر وكله خشكباری مثل پسته و فندق پیدا میشد، بعضی از بچهها راه میافتادند، از این سنگر به آن سنگر سر میزدند و با گفتن: یا الله، میهمان حبیب خداست، در غم آنها شریك میشدند! شوخیهای دیگری هم بود نظیر سیاه كردن میهمانان با نقشه قبلی و اجرای جشن پتو و زدن كتك مفصل به آنها و از همه جالبتر، دارزدن! میهمان كه با مشاركت همه بچهها عملی میشد.وقتی غذا یا میوهای را به میهمان تعارف میكردند، همزمان میگفتند؛ اگر حرارت داری بردار بخور! یا اگر دوستی از جلو چادرشان رد میشد و میخواستند او را به درون چادر دعوت كنند، میگفتند: بفرما! و بعد از مكثی میگفتند: البته اگر از قلم پات (پایت) سیر شدهای؛ و امثال این عبارات.تابلوی مشتركسال 66 در ارتفاعات دوقلو و الاغلو، عراقیها نام محور خود را ن 682 گذاشته و یا تابلو مشخص كرده بودند. بچههای اطلاعات – عملیات به آن جا رفتند و روی تابلوی ن 682 را در مسیر خود قرار دادند. هنگام عملیات عراقیها راه را گم كردند و با این شیوه تعدادی از آنها كشته و زخمی و اسیر شدند.داد از غم تنهاییبالای سرجنازه شهید نشسته بود. گریه میكرد و خاك به سر و روی خود میپاشید.«چرا رفتی جمال... مگه قول نداده بودی با هم بریم. كجا رفتی تنها؟»بچهها بازویش را گرفتند و بلندش كردند. آرام نمیگرفت. دوباره نشست. به سر و صورت خود چنگ میزد. شهید را در آغوش گرفت. بر لبهایش بوسه زد. یكی از بچهها كنارش نشست.- «عباسجان، خوب نیست. روحیه بچهها تضعیف میشه.»فرمانده گردان یونس بود، عباس افیونیزاده. با جمال اصفهانیان از برادر نزدیكتر بودند. همیشه با هم، همرزم، یك روح در دو قالب و حالا یكی با تركش شهید شده بود و روح دیگری عذاب میكشید.- «این جوری خودشو میكشه. خیلی غیرطبیعیه.»- «تو حال خودش نیست.»شیشه عطری از جیب بیرون آورد و پاشید روی جمال و دستهایش را فشرد.«دست منو هم بگیر با خودت ببر. این نامردید. قرارمون این نبود. حالا چه كار كنم تنها؟»سرش را روی سینه شهید گذاشت. چهرهاش از خون سرخ شد. انگار چیزی شنیده باشد، ساكت شد. با چفیه اشكهایش را پاك كرد، سر برداشت. خیره به آسمان نگاه كرد و بعد به بچهها. صدایش جدی و خشك بود.«خیلی خوب دیگه. از این جا برین. منم میآم.» همه ساكت دورش حلقه زده بودند و نگاه میكردند. تقریباً فریاد زد: «برین دیگه!»راه افتادیم. دوباره خم شد روی شهید. زیر لب چیزی زمزمه میكرد. دور شده بودیم. نگاه كردم. همچنان سر بر سینه شهید داشت. صدای سوت خمپارهای آمد. خوابیدیم روی زمین. با صدای انفجار گرد و خاكی به هوا بلند شد.- «یا علی!»بلند شدم. جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاك خوابید. تركش بدنش را سوراخ سوراخ كرده بود. خون گرمی از جای زخمهایش جاری بود. هیچ حركتی نمیكرد. آرام كنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.آن سوی سنگر تیربار با خمپارههای فسفری و 60 سنگرها را زیر آتش گرفته بودند. در این دو سه روز گذشته خمپاره 60 كار هر بعد از ظهرشان بود.- «امشب خیلی شلوغش كردن، نكنه خبری باشه؟»- «حالا كه قراره گروها نا عوبشن، بو نبرده باشن خوبه.» - «گروهان امام حسن كی میآد؟»- «حالا دیگه میآن. مسوول دستهها آمده بودن برای توجیه خط.»- «تا توجیه بشن و جابیفتن، طول میكشه. امشب حمله كنن كار مشكل میشه، آمادگی نداریم.»بعد از والفجر هشت، گردان ابوالفضل(علیهالسلام) خط كارخانه نمك را تحویل گرفت و حالا منتظر گروهان امام حسن (علیهالسلام) بودیم.- «تو این آتشی كه میریزن، مگه میشه جا به جا شد. تمومی نداره لامصب.»به سنگرها سرزدم. پاسبخش بودم. بچهها وسایل و تجهیزات را جمع كرده بودند و آماده تعویض شب از نیمه گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم. صدای پا آمد. نگاه كردم. هدایت بود. بعد از من او پاسبخش بود. خیلی صمیمی بودیم. جلو آمد، با چشمهای پف كرده.- «هنوز زندهای؟»- «سعادت كه نداریم. خوب خوابیدی؟»- «خواب؟. تو این صدا؟ توپخونه، خمپاره، كاتیوشا.لا مصبا چهل تاشو یه باره ول میكنن.»- «ولخرجی میكنن.»برگشتنی دوباره به سنگرها سر زدم. در سنگر آخر یك نور دیدم، كه در دل تاریكی آمد و رفت. شبهای قبل هم گاهی میدیدم. مثل هر شب جلو رفتم. كلاش را مسلح كردم و روی تاریكی رگبار گرفتم. خبری نشد. رفتم سنگر تیربار.- «خسته نباشی! اجرت با حسین.»- «ممنون. شما خسته نباشین.»- «خبری نیست؟»- « فقط میكوبن. امشب خیلی عصبین»- «هیس!. دیدی؟»انگار دوباره آن نور آمد و رفت.- « مثل چراغ قوه بود.»- «انگار خبریه.»پشت تیر بار نشستم. دلهره داشتم. روی كل منطقه یك رگبار خالی كردم.- «بفهمن حواسمون هست. شما هم حواست باشه من میرم بخوابم.»- «خیالتون جمع.»رفتم تو سنگر. باید آماده میخوابیدم. حس غریبی میگفت كه امشب حمله میكنند. چشمهایم را بستم. صداها آرام آرام در ذهنم محو شدند.- «برادر تركزاده. برادر تركزاده.»چشمهایم را باز كردم. پاسبخش پاس سه بود.- «چی شده؟»- «فكر میكنم خبریه. باید آماده باشیم.»هنوز گیج بودم. نشستم.- «ساعت چنده؟»- «دو و نیم.»سرم را از سنگر بیرون بردم. غوغایی بود. یك لحظه تردید كردم. قبل از این كه چیزی بگویم، سریع بیرون رفت. خجالت كشیدم.- «چرا ایستادی؟ بیا بیرون!»رفتم بیرون. آتش خیلی سنگین بود. دویدیم طرف سنگر تیربار. نگهبان سنگر تیربار نبود.- «نگهبان كجاست؟»- «نمیدونم، همین جا بود.»- «نكنه دزدیده باشنش؟»جعبههای قشنگ را آماده كردم، نشستم پشت تیربار.صدای رگبار گوشم را منگ كرد. دیدم پا سبخش داد میزند.- «چی میگی؟»- «من می رم بچهها رو بیدار كنم.»- «خیلی خوب.»گلولههای تیربار منطقه را هاشور میزد. صداهایی از دل تاریكی بلند بود. پوكهها مثل اسپند روی آتش به هوا پرتاب میشد. یك پوكه خورد به چشمم. اشك گونهام را خیس كرد. چشمم میسوخت. دو تا از بچهها آمدند سنگر تیربار.- «بچهها بیدار شدن؟»- «همه پشت خطن. غمی نیست.»- «بده من. بقیه شون مال من.»نشست پشت تیربار. با چفیه اشك چشمم را پاك كردم. درد میكرد. رفتم طرف دپو. یك ستون از عراقیها داشت میكشید عقب، نگاه كردم جناح راست، بین دسته ما و دسته سه خالی بود. فكر كردم: «حتماً دارن می رن اون جا.»از دپو پایین آمدم، رفتم طرف بچهها.«جناح راست خالیه. شاید از اون جا جمله كنن. شما دو نفر برین اون جا.»به سرعت حركت كردند. یكی كلاش داشت و دیگری آر. پی. جی. عراقیها فكر نمیكردند با آتشی كه ریختند، كسی برای دفاع بیرون بیاید. بچهها به موقع عمل كرده بودند.- «بگو تیراندازی رو كمتر كنن!»دیدهبان بود. فریاد میزد. رفتم طرفش.- «چی شده؟»- «دارن پرچم سفید نشون میدن. میخوان تسلیم بشن.»- «زیر آتیشو كم كنین. حسابی سرخ شدند. بیشتر كباب میشن طفلكا!» رفتم بالای خاكریز. گوشه و كنار پارچه سفید تكان میخورد. همه با هم فریاد زدیم: «تعال. تعال. تعال.»یكی از عراقیها جلو آمد. به نظر میآمد تیمسار یا سرهنگ باشد. قپه داشت، با یك عقاب. پشت سرش بقیه بلند شدند. زیاد بودند.- «حالا كجا جاشون بدیم؟»- «میبریمشون سه راهی بهداری، تو یه سنگر. تكون خوردن راحتشون میكنیم.»- «پس یا علی!»هوا روشن شده بود. پشت خط پر از جنازههای عراقی بود.«حتماً چهار، پنج تاشون زندهان. موندن شب بشه، فرار كنن.»«كور خوندن.»خمپاره را راه انداختیم. گلوله اول و دوم پنج شش تا از مردهها زنده شدند. آمدند طرف خاكریز. نرسیده به خاكریز سوت خمپاره عراقیها تو آسمان پیچید. خوابیدند روی زمین. چند متریشان گلوله منفجر شد. دو نفرشان كشته شدند و یكی دستش قطع شد.«نامردا به خودشون هم رحم نمیكنن!»با این كه دستش قطع شده بود، دو شاخه محبتش باز بود. از سیگارهای بغدادی خودشان دادیمش. یكی از بچهها دستش را بست.- «ببرینش بهداری!»با ناباوری نگاه میكرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 345]
صفحات پیشنهادی
خاطرات عملیات والفجر8
خاطرات عملیات والفجر8 ***آتش به آتشبال در بال ملائكباران، همیشه رحمت استخواب من، خواب حسین!اولین برخوردهای پس از فتحصبوری كن، صبوری!شوخیهای دوستانه با ...
خاطرات عملیات والفجر8 ***آتش به آتشبال در بال ملائكباران، همیشه رحمت استخواب من، خواب حسین!اولین برخوردهای پس از فتحصبوری كن، صبوری!شوخیهای دوستانه با ...
عملیات والفجر دو
عملیات والفجر 3. ... در منطقه دشت مهران، دو رشته ارتفاعات وجود دارد: در شمال، ارتفاعات زالوآب و كانی سخت و نمه كلان بو واقع است كه قسمت عمده آن در خاك ایران ... خاطرات ...
عملیات والفجر 3. ... در منطقه دشت مهران، دو رشته ارتفاعات وجود دارد: در شمال، ارتفاعات زالوآب و كانی سخت و نمه كلان بو واقع است كه قسمت عمده آن در خاك ایران ... خاطرات ...
کتاب دلاورمردیهای رزمندگان غواص عملیات والفجر 8 منتشر می شود
کتاب دلاورمردیهای رزمندگان غواص عملیات والفجر 8 منتشر می شود ... کوتاه و با برداشتی آزاد از خاطرات سید ابوالفضل ایرانی، رزمنده هشت سال دفاع مقدس تهیه شده است.
کتاب دلاورمردیهای رزمندگان غواص عملیات والفجر 8 منتشر می شود ... کوتاه و با برداشتی آزاد از خاطرات سید ابوالفضل ایرانی، رزمنده هشت سال دفاع مقدس تهیه شده است.
بازنمايي عملياتهاي دفاع مقدس تقويت پيوند نسل جوان با ارزشها ...
اين كارگردان تلويزيون و فعال عرصه تئاتر گفت: بازنمايي عمليات والفجر 8 به ... از اين عمليات غواصان وارد آب مي شوند و در كنار اين صحنه ديالوگ هايي از خاطرات آن ...
اين كارگردان تلويزيون و فعال عرصه تئاتر گفت: بازنمايي عمليات والفجر 8 به ... از اين عمليات غواصان وارد آب مي شوند و در كنار اين صحنه ديالوگ هايي از خاطرات آن ...
خاطرات سرداران شلمچه
بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . ... در فروردین سال 66 بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت و در ...
بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . ... در فروردین سال 66 بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت و در ...
عملیات والفجر 10 :(25 اسفند 1366)
نقد خاطرات سال 66 هاشمی رفسنجانی مساله مک فارلیندر بخش نخست، جمعبندی حوادث و رویدادهای مهم سال 1366 و ... عملیات «والفجر 10 »که در 23 اسفند 66 صورت گرفت؛ ...
نقد خاطرات سال 66 هاشمی رفسنجانی مساله مک فارلیندر بخش نخست، جمعبندی حوادث و رویدادهای مهم سال 1366 و ... عملیات «والفجر 10 »که در 23 اسفند 66 صورت گرفت؛ ...
نام کتابم را از یادداشت رهبری انتخاب کردم + تقریظ رهبر انقلاب
برای مثال در عملیات والفجر 8، در حال فرار از دست تانکهای عراقی، به یکدیگر پشت پا می زدیم! البته لحظات ترس را هم در کنار این خاطرات بیان کردهام. قصد من این است ...
برای مثال در عملیات والفجر 8، در حال فرار از دست تانکهای عراقی، به یکدیگر پشت پا می زدیم! البته لحظات ترس را هم در کنار این خاطرات بیان کردهام. قصد من این است ...
خاطرات جانباز گلعلي بابايي
خاطرات جانباز گلعلي بابايي-خاطرات جانباز گلعلي بابايي نويسنده:عباس ... 27 محمدرسول الله(ص) بود که در عمليات والفجر8 در جاده ام القصر در عمق 17کيلومتري جبهه ...
خاطرات جانباز گلعلي بابايي-خاطرات جانباز گلعلي بابايي نويسنده:عباس ... 27 محمدرسول الله(ص) بود که در عمليات والفجر8 در جاده ام القصر در عمق 17کيلومتري جبهه ...
سردار شهید محمد حسن طوسی
بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ...
بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ...
خاطرات سبز (2)
خاطرات سبز (2)-خاطرات سبز (2) رسم عاشقي! ... خاطرات سبز (2) رسم عاشقي! ... زيارت خدا مسئول طرح وبرنامه عمليات بود: والفجر 8، کربلاي 2، کربلاي 4، کربلاي 5، و ...
خاطرات سبز (2)-خاطرات سبز (2) رسم عاشقي! ... خاطرات سبز (2) رسم عاشقي! ... زيارت خدا مسئول طرح وبرنامه عمليات بود: والفجر 8، کربلاي 2، کربلاي 4، کربلاي 5، و ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها