واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: چگونه من به فلسفه تحليلي، فلسفه زبان، منطق علاقه مند شدم؟ برايم عادت شده كه هر چند وقت خودم و عقايدم را تحليل و واكاوي نمايم و اين بار نيز درصدد انجام همين عمل از زاويه انديشه هاي فلسفي خويش ميباشم. در ابتدا بايد تعريفي مختصر از فلسفه تحليلي از باب آشنايي به دست دهم و سپس موضوع اصلي را شرح نمايم. اصحاب فلسفه تحليلي با وجود تمام اختلافات فكري شان همگي در اين عقيده اشتراك نظر دارند كه وظيه اصلي و شايد يگانه وظيفه فلسفه تحليل است. تحليليون درباره ماهيت تحليل و نيز راجع به اينكه در نتيجه تحليل چه نوع آگاهي براي ما در خصوص عالم حاصل ميشود، با يكديگر اختلاف نظر دارند. ليكن اصل مشترك همه آنها اين مطلب است كه: تحليل به استعمال و وظيفه زبان مربوط است. بدين سان همه آنها موافقند كه مسائل فلسفي تا اندازه اي مسائل زباني است و بنابراين فقط به وسيله توضيح و تشريح الفاظ زبان است كه ميتوان تا اندازه ممكن اين مسائل را حل كرد. البته بيشتر تحليلي مسلكان معتقدند كه به جاي حل مسائل دشوار متافيزيكي بايد به انحلال آنها پرداخت نه همه آنها. فلسفه زبان نيز تقريبا همان فلسفه تحليلي ميباشد و دو مفهوم ديگر منطق و تفكر انتقادي مفاهيمي روشن اند كه نيازي به توضيحشان نيست و همگي آنها به يكديگر وابسته و مرتبطند و از همديگر استفاده مينمايند.
هميشه من از بچگي تا كنون اين سؤال در ذهنم بود كه چرا در پاسخ به پرسشهاي منفي، در صورت تصديق پرسش منفي به صورت جمله خبري منفي به جاي آری از نه استفاده ميكنيم و در صورت تكذيب پرسش منفي به صورت جمله خبري مثبت به جاي نه از آری بهره ميگيريم؟ مثلا چرا در پاسخ به اين سؤال كه درسهايت را نخوانده اي؟ ، در صورت درس نخواندن ميگوييم نه، نخوانده ام يا نه و نميگوييم آره، نخوانده ام يا آري؟ و نيز به چه علتي در صورت درس خواندن در جواب به اين پرسش به جاي آنكه بگوييم نه، نخوانده ام يا نه ميگوييم خوانده ام؟ مگر غير از آن است كه منفي در منفي مثبت ميشود و مثبت در منفي، منفي ميگردد. يعني آنكه نه، نخوانده ام منفي در منفي است و به معناي مثبت خوانده ام ميباشد كه نميتوان در صورت درس نخواندن اين را به كار برد و همچنين آره، نخوانده ام مثبت در منفي است كه نتيجه اي منفي يعني نخوانده ام، خواهد داشت ولي هيچگاه در كلام خود از اين عبارات استفاده نمينماييم؟ همانطور كه گفتم اين سؤال از بچگي ذهن مرا به خود مشغول كرده بود در حاليكه چيزي از رياضي نميدانستم و شايد مطابق آن باور دكارت صحيح است كه دانسته هاي رياضياتي تصوراتي فطري اند و اين باور هميشه در ذهن كودكانه من بوده كه: نفي امري منفي، اذعان به امري است مثبت و تصديق امري منفي، تاييد امري است منفي و هم چنين اينكه رد امري مثبت، اذعان به امري است منفي. اين منطق حتي كار دستم داده بود. به ياد دارم در كودكي كه در لندن بودم، در مدرسه آنجا خطا و شيطنتي كرده بودم و به اين سبب يكي از مسئولين آنجا مرا مدتي كنار دفترش نگه داشت و از من پرسيد:
“? Isn’t it false“ (آيا اين اشتباه نيست؟ )
طبق عرف مسلما بايد ميگفتم “Yes” (آري)
اما آن منطقم به من ميگفت كه اگر بگويم آره چون در جواب آيا اين اشتباه نيست اين را آورده ام، مثل آن است كه بگويم آري، اين اشتباه نيست و اين عبارت برابر است با اين اشتباه نيست و چنين پاسخي همان است كه بگوييم اين درست است. من در اينجا اصلا نخواسته ام بي اخلاقي كنم فقط خواستم همان مفهوم اخلاقي را كه من و آن زن مسئول درباره اش اتفاق نظر داشتيم را به جاي عرف عام از طريق منطق بيان نمايم. اما بنده بر مبناي منطق خواستم پاسخ بگوييم تا عرفي كه او هم راضي شود و مرا رها كند و به همين علت به او جواب دادم:
“No” و نيز ميتوانستم بگويم:
“NO, it isn’t false” نه، اين اشتباه نيست
اما بر خلاف ذهن عرفگراي اين خانم كه پاسخ منفي به اين سؤالش را به معناي تاييد اشتباه بنده و پيش جوابي و بي ادبي به خودش ميدانست، منطق بنده، *نه در كنار يا در جواب به جمله پرسشي با نيست* را به معناي *است* و *آري در كنار يا در جواب به جمله پرسشي با نيست* را به معني *نيست* ميدانست. به بياني ملموس تر طبق منطق خويش، اينكه به سؤالش جواب نه بدهم يا بگويم نه، اين اشتباه نيست، نه آنكه بگويم *اين درست است*، بلكه آن است كه بگويم *اين اشتباه است* و در تصديق عقيده آن فرد بود.
همين منطق به تنبيه شدن و سرزنش شدن بيشتر اينجانب انجاميد.
همين عقيده موجب شد كه نه تنها اختلافات يسياري از متفكران، بلكه دليل اختلافات بسياري از افراد عادي را، ناشي از كاربرد نابجاي زبان بدانم مخصوصا آنكه از وقتي كه با فلسفه و منطق رياضي راسل كه معتقد بود زبان مردم حقايق را خوب نشان نميدهد و بايستي به اين دليل زبان عامه تبديل به زبان رياضي گردد، آشنا شدم، اين تفكر و فلسفه برايم بسيار جذاب تر شد.
از علل جذب من به منطق و تفكر انتقادي از زاويه ي مغالطه سنجي، سفسطه هايي بود كه مرا شديدا زجر و آزار ميداد. به ياد دارم كه در اردويي در دوران راهنمايي در اصفهان، بچه ها شيطتنتي به خاطر شايعات مرتكب شده بودند كه به همين علت سخت مورد سرزنش و مؤاخذه مدير واقع شدند. فرداي آن روز هنگام صرف صبحانه در حاليكه يكي از دوستانم همان شايعات پيشين را بازگويي مينمود، من شروع به انتقاد از او و تكرار سخنان شب قبل مديرم نمودم كه در همان حال يكي از خودشيرين ها دوربين به دست آمد و در حاليكه سخنانم را وارونه و تكه شده شنيده بود همان لحظه گفت: الان به آقاي مدیر ميگم و... كه من هم گفتم برو بگو من همچين چيزي نگفتم و بر عكس اينها رو و دقيقا حرفاي برزگران رو ميگفتم. بعد از مدتي كه آن آقاي مدير مرا ديد، با حالتي عصباني مرا سرزنش كرد و گفت مگر من ديشب اين همه صحبت نكردم و... ؟ و من هم به او جواب دادم كه من هم داشتم حرفهاي شما را تكرار ميكردم منتها صحبتهايم تحريف شده است كه وي بلافاصله حاضر جوابانه پاسخ داد كه لازم نيست كسي صحبتهاي مرا تكرار كند و من خودم زباني به فلان طول دارم و.... ايشان درواقع مغالطه بيربطي را مرتكب شد و من چيزي گفتم و او حرفي نامربوط در پاسخ به من گفت. برايم مثل روز روشن بود كه اين گونه صحبتها، كاملا سفسطه هستند اما نميدانستم كه چگونه ميشد به صورتي فني مغالطات اين افراد را به آنان نشان دهم و آنان را مغلوب سازم.
و يا در همين چند ماه پيش در هنگام گفتگو با يكي از دوستانم داستان دختري ايراني را برايش تعريف ميكردم كه دچار نارسيسيسم (خودشيفتگي) شده و عاشق خودش گشته و با خودش... كه بلافاصله دوستم به من جواب داد كه او عاشق نيست بلكه منحرف است و كلمات را درست به كار ببر ! مغالطه اين دوست من مغالطه اشتراك لفظي بود و اين مغالطه آن است كه واژه اي را كه دو يا چند معنايي است، به شكلي نامناسب مفهومي از آن را در جايي نامتناسب به كار ببريم. به عنوان مثال:
اين كه همه انسانها فاني هستند غلط ميباشد
پله جاودان است
پله انسان است
پس همه انسانها فاني نيستند
در اينجا مفهوم جاودانگي به معناي عدم بقاي جسم انسان با مفهوم جاودانگي به معني محبوبيت هميشگي خلط شده است همانطور كه دوستم مفهوم عشق را به معناي شيفتگي بيش از حد نامتعارف به چيزي را با مفهوم عشق را به معني عشق آسماني و اسطوره اي خلط كرده بود. به اين مثال نيز توجه بفرماييد:
1 - من نميتوانم به خاطر بياورم {ناتواني = قادر نبودن}
2 - دو دو تا نميتواند چهارتا شود {ناتواني = محال و ناممكن بودن شدن چيزي}
3 - تو نميتواني در اينجا سيگار بكشي {ناتواني = مجاز نبودن از نظر قانوني يا اخلاقي به انجام عملي}
در اينجا در هر سه جمله بالا از واژه ناتواني استفاده شده، در حاليكه سه مفهوم متفاوت دارند و بايستي معناي اين كلمه با توجه به شان و موقعيت آن در جمله تعيين گردد و نيز بسياري از كلمات ديگر مانند عشق و... از اين حيثند.
آيا منطقي است كه مثلا در پاسخ به كسي كه به ما بگويد تو نميتواني اينجا سيگار بكشي، بگوييم چرا ميتوانم اين هم توانايي سيگار كشيدنم سيگار! يا تنها مغالطه اي است براي گستاخي؟
اینها مثالهایی بسیار مختصر از علل علاقه مندی ام به فلسفه تحلیلی، فلسفه زبان و منطق و تفکر انتقادی بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]