محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826733792
روابط بينالملل: يك جهان، چندين تئوري
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: چرا سياستمدارن و كارشناسان مسائل بينالمللي در مطالعه علمي امور بينالملل محتاطانه عمل ميكنند ؟
افرادي كه به سياست خارجي ميپردازند غالبا تئوريهاي دانشگاهي را مدنظر قرار نميدهند (يا فقط از يك تئوري استفاده ميكنند)، اما بايد اذعان كرد كه جهان انتزاعيِ تئوريها و جهان عينيِ سياست داراي روابط تنگاتنگي با هم هستند. ما به تئوريهايي نياز داريم تا بتوانيم از كوران اطلاعاتي كه هر روزه ما را آماج خود قرار ميدهند، معنا استخراج كنيم. حتي سياستمداراني كه رابطه خوبي با تئوريها ندارند ناچارند كه به ايدههاي خود درباره اينكه روند فعاليت جهانِ عيني چگونه است، اعتماد كنند، تا بتوانند تصميمي منطقي و اصولي اتخاذ نمايند. اگر اصول سازمانيافته و بنياديِ يك شخص ناقص باشد، تصميمگيريِ سياسي شايسته توسط وي بسيار سخت و بعيد به نظر ميرسد. از طرف ديگر تئوريپردازي بدون اطلاع كافي از جهانِ واقع نيز كار بسيار مشكلي است. تئوريها به صورت خودآگاه و ناخودآگاه مورد استفاده همه هستند، اعم از اينكه شخص با تئوري آشنايي داشته باشد يا نه. عدم اجماع درباره سياست خارجي معمولا ناشي از عدم توافق بنيادي درباره نيروهايي است كه نتايج بينالمللي را موجب ميشوند.
بعنوان مثال، مباحث جنجالييي درباره نوع واكنش به رفتاري كه چين در عرصه بينالمللي دارد، مطرح شده است. بر اساس يك نظر، پيشرفت چين نمونهيي از تمايل قدرتهاي در حال رشد براي تغيير موازنه قدرت جهاني، با استفاده از روشهاي بالقوه غير صلح آميز است؛ خصوصا اينكه نفوذ در حال رشد چنين كشورهايي منجر به بلند پروازي آنها خواهد شد. از منظري ديگر، رفتار چين در آينده، از طريق جذب اين كشور در بازارهاي جهاني و گسترش غير قابل اجتناب اصول دموكراتيك در اين كشور، تعديل خواهد شد. بر طبق نظر سومي كه مطرح شده است، روابط چين و بخشهاي ديگر جهان بوسيله فرهنگ و هويت شكل خواهد گرفت؛ يعني نوع نگرش چين به خودش (و همچنين نگاه ديگران به اين كشور) و اينكه خود را به عنوان عضو بهنجار يا عضو منزوي جامعه جهاني در نظر بگیرد، بر نوع رفتار اين كشور و واكنش ديگران در قبال آن مؤثر است.
مثال ديگري كه درباره تفاوت ديدگاهها در خصوص مسائل بيناللملي ميتوان ارائه داد، بحث گسترش ناتو به سوي شرق است. بر اساس ديدگاه رئاليستي، گسترش ناتو به سمت شرق، كوششي براي توسعه نفوذ غرب – فراسوي حوزه سنتي منافع حياتي آمريكا- در دورهيي است كه روسيه دچار ضعف شده است. از ديدگاه ليبرالیستها، گسترش ناتو به شرق دموكراسيهاي نوپاي اروپاي مركزي را تقويت خواهد كرد و موجب گسترش مكانيزم مديريت بحران ناتو به منطقهيي بالقوه بيثبات (اروپاي مركزي و شرقي) ميشود. ديدگاه سومي را نيز ميتوان براي تبيين گسترش ناتو به شرق عنوان كرد كه بر ارزش و مزاياي پيوستن جمهوريهای چك، مجارستان و لهستان به جامعه امنيتي اروپا تاكيد دارد. از اين ديدگاه، كشورهاي اروپاي مركزي و شرقي با توجه به اينكه داراي هويتي مشترك هستند از درگيري و جنگ در منطقه اجتناب ميكنند.
هيچ رهيافت واحدي نميتواند كاملاً پيچيدگي جهانِ سياست معاصر را تبيين كند و راه حلهايي قطعي براي مسائل آن ارائه دهد . بنابراين، بهتر است كه ما به جاي اتخاذ يك رهيافت واحد ارتدكسی براي تفسير سياست جهاني، آرايش متفاوتي به ايدههاي رقيب در تفسير سياست جهاني بدهيم. رقابت ميان تئوريها، به آشكار شدن نقاط قوت و ضعف آنها كمك ميكند و محركي براي اصلاح و تكامل آنها خواهد شد. اما بايد در انتخاب و تركيب تئوريها خلاقيت داشته باشيم و از طرد يكي و انتخاب ديگري اجتناب كنيم. هدف و سعي ما بايد اين باشد كه تنوع تحقيقاتي معاصر را تشويق كنيم و تنوع را مزيت بدانيم نه عيب و نقص.
نقطه عزيمت ما از كجا بوده است؟
مطالعه مسائل بينالمللي در سنتهاي رئاليستي (Realist traditions) ، ليبراليستي(Liberal traditions) و راديكال (Radical traditions) از قدمت قابل توجهي برخوردار ميباشند. رئاليسم بر تضاد و تعارض پايدار ميان دولتها تاكيد مي كند؛ ليبراليسم روشهاي گوناگوني براي تعديل اين تعارضات ارائه ميدهد و سنت راديكال درباره اين موضوع كه چگونه ميتوان نظام روابط دولتها را دچار تغيير بنيادي كرد، بحث ميكند. بعضي اوقات مرزهاي ميان اين سنتهاي انديشگي مبهم است و تعدادي از مهمترين آثار نيز در چارچوب هيچكدام از اين سنتها به تنهايي قرار نميگيرد. با این حال، مباحث درون و مابين اين سه سنت به طور منظم و منسجم تدوين و تعريف گشتهاند.
رئاليسم
سنت تئوريكي حاكم بر سراسر دوران جنگ سرد، سنت رئاليستي بود. اين سنت مسائل بينالمللي را به مثابه تنازع و كشمكش براي كسب، بسط و حفظ قدرت در بين دولتهایي كه به دنبال منافع خاص خود هستند، توصيف ميكند و نسبت به حذف نزاع و جنگ در نظام بينالملل بدبين است. رئاليسم در دوران جنگ سرد به اين دليل رهيافت مسلط بود كه توضيحاتي ساده و متقن براي جنگ،اتحاد، امپرياليسم، موانع اتحاد و ديگر پديدههاي بينالمللي ارائه ميداد. تاكيد اين رهيافت بر رقابت، سازگار با شكل محوري رقابت آمريكا و شوروي بود.
رئاليسم يك تئوري واحد نيست و انديشه رئاليستي به طور قابل توجهي طي دوران جنگ سرد تكامل يافت. رئاليستهاي كلاسيك از جمله هانس مورگنتا(Hans morgenthau) و راينهلد نيبر (Reinhold niebuhr) معتقد بودند كه دولتها به مانند واحدهاي انساني داراي كششي ذاتي به ِاعمال سلطه بر ديگران ميباشند، و همين كشش ذاتي آنها را به جنگ با يكديگرسوق ميدهد. مورگنتا بر فضيلت سيستمهاي سنتي، چند قطبي و موازنه قدرت تاكيد داشت و رقابت دو قطبي را خطرناك توصيف ميكرد.
در مقابل، تئوري نئورئاليستي كه بوسيله كنث والتز(Kenneth waltz) توسعه يافت، سرشت انساني را ناديده ميگيرد و بر تاثيرات نظام بينالمللي تاكيد ميكند. والتز معتقد است كه نظام بينالمللي شامل تعدادي از قدرتهاي بزرگ است كه هر كدام به دنبال حفظ بقاي خود ميباشند. به دليل اينكه اين نظام فاقد اقتدار مركزیاي است كه از دولتي در مقابل دولت ديگر حمايت كند، هر دولت براي حفظ بقاي خود بايد به خود اتكا كند. وي معتقد است كه اين وضعيت باعث ميشود دولتهاي ضعيف به جاي كشش به سمت دولتهاي قدرتمند به سوي برقراري تعادل عليه آنها حركت كنند. بر خلاف مورگنتا، و التز مدعي بود كه نظام دو قطبي ثبات آفرينتر از نظام چند قطبي است.
اصلاح مهمي كه در رهيافت رئاليسم به وقوع پيوست، اضافه شدن تئوري تهاجمي- تدافعي (Offense- Defense theory) به آن بود. اين تئوري توسط رابرت جرويس(Robert jervis)، جورج كوئستر (George quester) و استفان وانِاورا (Stephen van evera) عنوان شد. اين پژوهشگران معتقدند زماني احتمال وقوع جنگ افزايش مييابد كه يك دولت احساس كند ميتواند به راحتي بر كشوري ديگر غالب شود. زماني كه دفاع، از تهاجم سهلتر و به صرفهتر باشد، ضريب امنيت افزايش خواهد يافت، انگيزههاي توسعهطلبي كاهش خواهند يافت و همكاري ميان دولتها رشد مييابد. اگر دفاع مزاياي بيشتري براي دولتها داشته باشد و دولتها بتوانند بين تسليحات تدافعي و تهاجمي تمايز قائل شوند، آن وقت است كه آنها ميتوانند ابزارهاي دفاع از خود را بدون تهديد ديگران فراهم آورند. در نتيجهيِ اين امر، اثرات نامطلوب حاكم بودن آنارشي بر نظام بينالملل كاهش خواهد يافت.
از نظر رئاليستهاي معتقد به تئوري تهاجمي – تدافعي، دولتها صرفا در پي حفظ بقاي خود هستند و قدرتهاي بزرگ توانايي تضمين امنيت خود را بوسيله تشكيل اتحادهاي تعادل بخش و انتخاب رويههاي نظامي تدافعي
(همانند قدرتهاي هستهيي) دارند. والتز و اكثر نئورئاليستها معتقدند كه ايالات متحده در اكثر دوران جنگ سرد از امنيت لازم برخوردار بود. علتِ اصلي اين امر از نظر آنها، ترس اين كشور از اتخاذ سياست خارجي بيش از حد تهاجمي بود، زيرا امكان داشت وضعيت مساعد و مناسبش را از بين ببرد. بنابراين، با پايان يافتن جنگ سرد، رئاليسم از وضعيت تاريكي كه مورگنتا براي نظام بينالملل و سرشت انساني ترسيم كرده بود، خارج شد و به سوي اتخاذ يك ديدگاه خوشبينانهتر نسبت به اين مسائل حركت كرده است.
ليبراليسم
چالش اصلي فراروي رئاليسم توسط خانواده گسترده تئوريهاي ليبرال مطرح شد. اولين لايه انديشه ليبرالي بيان كننده اين مسئله است كه وابستگي متقابل اقتصادي عاملي است كه دولتها را به استفاده از زور عليه يكديگر بيميل ميكند؛ زيرا جنگ، رفاه و سعادتِ هر كدام از طرفهاي درگير را مورد تهديد قرار ميدهد. در لايه دوم انديشه ليبرالي كه توسط وودرو ويلسون(Woodrow wilson) مطرح شد و پس از وي تداوم يافت، رواج و گسترش دموكراسي بعنوان عامل كليدي برقراري صلح جهاني معرفي میشود و این مسئله مبتنی بر این ادعا است که دولتهای دموکرات، صلح طلبتر از دولتهاي اقتدارگرا هستند. لايه سوم انديشه ليبرالي كه جديدترين لايه اين انديشه نيز ميباشد، اين بحث را عنوان ميكند كه نهادهاي بينالمللي از جمله آژانس بينالمللي انرژي(International energy agency) و صندوق بينالمللي پول (International monetary fund) ميتوانند به كاهش رفتار خودخواهانه دولتها كمك كنند؛ خصوصا اينكه اين نهادها دولتها را به صرف نظر كردن از مزايا و منافع كوتاه مدت و فوري در قبال مزايا و منافع مهمتري كه در بلند مدت بوسيله همكاري متدوام قابل حصول است، تشويق ميكنند.
اگر چه بعضي از ليبرالها ايده تجاوز تدريجي بازيگران جديد بينالمللي خصوصا شركتهاي چند مليتي به محدوده قدرت دولتها را پذيرفتهاند، اما ليبراليسم هنوز هم به طور عمده دولتها را به عنوان بازيگران محوري و اصلي نظام بينالملل در نظر ميگيرد. با اينكه همه تئوريهاي ليبراليستي به اين نكته اشاره دارند كه ايده همكاري در مقايسه با ايده تدافعي رئاليسم گسترش بيشتري در نظام بينالدولي داشته است، اما هر تئوري ليبرالي، يك دستورالعمل متفاوت براي ارتقاء دادن همكاريها در عرصه بينالمللي ارائه مي دهد.
رهيافتهاي راديكال
تا دهه 1980، ماركسيم اصليترين بديل سنتهاي رئاليستي و ليبراليستي بود. در حالي كه رئاليسم و ليبراليسم نظام دولت را مد نظر دارند، ماركسيم، هم توضيح متفاوتي درباره تعارض و تضاد بينالمللي وهم نسخهاي براي تغيير بنياديِ نظام بينالملليِ موجود ارائه مي دهد.
تئوري ماركسيستي ارتدكسي (Orthodox marxist theory) سرمايهداري را علت بنيادي و اساسي تعارض و كشمكش در عرصه بينالمللي ميداند. دولتهاي سرمايهداري براي كسب منافع بيشتر، با يكديگر و با دولتهاي سوسياليستي (به دليل اينكه آنها را عامل تخريب و نابودي خود ميدانند) به نبرد ميپردازند.
در مقابل، تئوري وابستگي نئوماركسيستي (Neomarxist dependency theory) توجه خود را به روابط ميان قدرتهاي سرمايهداريِ توسعهيافته و دولِ كمتر توسعهيافته معطوف کرده است که با استثمار كشورهاي توسعهنيافته به ثروت و توسعه دست يافتهاند. از نظر نئوماركسيستها، راه حل محو عقب ماندگي كشورهاي عقب مانده و قرار گرفتن آنها در مسير رشد و توسعه، اضمحلال نخبگان طفيلي در داخل كشورهاي توسعه نيافته و برقراري يك حكومت انقلابي متعهد به توسعهيِ مستقل در اين كشورها ميباشد.
بي اعتباري تئوريهاي ماركسيستي ارتدكس و تئوريهاي نئوماركسيستي، قبل از پايان جنگ سرد تا حد زيادي به اثبات رسيد. تاريخ گسترده همكاريهاي اقتصادي و نظامي ميان قدرتهاي صنعتيِ توسعه يافته نشان داد كه سرمايهداري لزوماً منجر به تضاد و تعارض نميشود. واگراييهاي ناخوشايندي كه جهان كمونيستي را در برگرفت، حاكي از اين نكته بود كه سوسياليسم هميشه ارتقاء دهنده همكاري و هماهنگي نيست. تئوري وابستگي نيز دچار واپسروي مشابهي شد، چرا كه هر چه بيشتر مشخص گرديد كه، اولاً) مشاركت فعال در اقتصاد جهاني مسير بهتري براي نيل به رفاه و رشد در مقايسه با توسعه مستقل سوسياليستي ارائه ميدهد؛ ثانياً) بسياري از كشورهاي در حال توسعه با استفاده از قابلیت معامله و چانهزنیِ موفق با شرکتهای چند مليتي و ديگر نهادهاي سرمايهداري به پيشرفت و توسعه دست يافتهاند.
اگر چه ماركسيسمِ رسمي بهوسيله نقائص متعدد خود از پا درآمد، اما اين رهيافت توسط گروهي از تئوريسينهايي كه تحت تاثير شديد موج نوشتارهاي پست مدرنيستي در عرصه انتقادگرايي ادبي (Literary criticism) و تئوري اجتماعي (Social theory) بودند، مدنظر قرار گرفت. ديدگاه بدبينانه نسبت به تلاش براي ايجاد تئوريهاي كلان و جهان شمول نظير رئاليسم و ليبراليسم ويژگي اين گروه از تئوريسينها ميباشد. تئوريسينهاي اين رهيافت براهميت زبان و گفتمان در شكل دهي به نتايج اجتماعي تاكيد دارند. اين محققان چون ابتدائاً به انتقاد از پاراديمهاي رايج مي پردازند، اما بديلهاي مثبتي براي آنها ارائه نميدهند، بعنوان يك اقليت خودآگاهِ مخالفگرا در اكثر سالهاي دهه 1980 باقي ماندند.
سياست داخلی
محققاني كه در دوران جنگ سرد به مسائل بینالمللی میپرداختند، همگی متعلق به پارادیمهای رئالیستی, لیبرالیستی و مارکسیستی نبودند. تعدادی از آثار مهم این دوران بر ویژگیهای دولت، سازمانهای حکومتی و رهبران تاکید دارند. لایه دموکرات تئوری لیبرالیستی تحت لوای این عنوان قرار میگیرد. تلاشهای محققانی چون گراهام آلیسون(Graham Allison) و جان اشتاینبرونر(John steibruner) در استفاده از تئوری سازمان و سیاست بوروکراتیک و کسانی چون جرویس(Jervis) و ایروینگ جينیس(Irving Janis) در استفاده از روانشناسی فردی و اجتماعی برای توضیح رفتار سیاست خارجی را می توان در چارچوب استفاده از پارادیم سیاست داخلی برای توضیح سیاست خارجی به شمار آورد. اکثر این تلاشها منجر به ایجاد تئوری فراگیر و همهجانبهیی در تبیین رفتارهای بینالمللی نشدند، اما در شناسایی عوامل دیگری که ممکن است دولتها را به بروز رفتارهایی مغایر پیش بینیهای رهیافتهای رئالیستی و لیبرالیستی سوق دهد، مؤثر بودهاند.
بنابراین، عمده ادبیات پارادیم سیاست داخلی بهعنوان مکمل سه پارادیم اصلی رئالیستی، لیبرالیستی و مارکسیستی در نظر گرفته شده است، نه بعنوان رهیافتی رقیب درتحلیل و تبیین نظام بینالمللی به مثابه یک کل.
لایه های جدید پارادایمهای قدیمی
از پایان جنگ سرد به این سو، تحقیق درباره موضوعات بینالمللی به طور قابل توجهی متنوع گشته، آراء و نظرات غیر آمریکایی برجستهترگشتهاند، گستره وسیعی از روشها و تئوریها مقبولیتیافته و مسائل جدیدی نظیر تعارضات قومی، مسائل و مشکلات مربوط به محیطزیست و آینده دولت در دستور کار محققان در همه کشورها قرار گرفته است.
پایان جنگ سرد، تجربه جدیدی برای همه محققان فراهم آورد. پایان جنگ سرد به جای حل تعارض میان سنتهای تئوریک رقیب، یک سری بحثهای جدید را موجب شد. با وجود اینکه بسیاری از جوامع، ایدهآلهای مشابهی از دموکراسی، بازار آزاد و حقوق بشر را پذیرفتهاند، اما محققانی که این مسائل را مطالعه میکنند، بیش از همیشه دچار واگرایی و انشقاق در آراء شدهاند .
احیاء رئالیسم
اگر چه پایان جنگ سرد باعث شد که بعضی از محققان، رئالیسم را مختص حوزه های آکادمیک بدانند، اما شایعات رواج یافته درباره زوال این سنت فکری تا حد زیادی اغراق آمیز بودهاند.
مشارکت جدید تئوری رئالیستی در مطالعه مسائل جدید بینالمللی، عبارت است از معطوف کردن توجهش به مسئله منافع نسبی و مطلق. در پاسخ به ادعای نهادگرایان (Institutionalists claim) در این خصوص که نهادهای بینالمللی (International institutions) دولتها را قادر به صرف نظر کردن از مزایا و منافع کوتاه مدت در راستای نیل به منافع بزرگتر و عمدهتر در بلند مدت میکنند، رئالیستهایی چون جوزف گریکو(Joseph Grieco) و استفان کراسنر(Stephen krasner) خاطر نشان میسازند که نیروهای هرج و مرجگرا در نظام بینالملل، موجبات ایجاد نگرانی درباره کسب منافع مطلقِ ناشی از همکاری و همچنین روشی که منافع میان طرفهای مشارکت کننده تقسیم میشود، فراهم میآورند. مفهوم این منطق بسیار واضح است. بهعبارت دیگر، اگر یک دولت منافع بیشتری از شرکای خود به دست آورد، این امر موجب قدرتمند شدن تدریجی آن و آسیب پذیری بیشتر شرکایش خواهد شد.
رئالیستها پس از پایان جنگ سرد، برای تفسیر مسائل جدید بینالمللی تلاشهای گستردهیی کردهاند. باری پوزن(Barry posen) برای تعارض قومی، توضیح و تبیینی رئالیستی ارائه میدهد. وی معتقداست، فروپاشی دولتهای چندقومی میتواند گروههای قومی رقیب را در وضعیتی هرج و مرجگرایانه قرار دهد که موجب آغاز ترسهای جدید میگردد و هر گروه قومی را به استفاده از زور برای ارتقاء نسبی وضعیت و موقعیت خود وسوسه میکند. این مشکل، خصوصاً زمانی شدت مییابد که در سرزمینی که یک گروه قومی ساکن است، گروههای قومی رقیب نیز ساکن باشند – همانند یوگسلاوی سابق – زیرا هر طرف وسوسه خواهد شد که بهعنوان اقدامی پیشگیرانه به پاکسازی اقلیتهای بیگانه با خود بپردازد و با هر گروه قومیِ خودی که در خارج از مرزهای سرزمینیاش ساکن است، بیشتر متحد شود. رئالیستها همچنین هشدار میدهند که ناتو با فقدان یک دشمن علنی و آشکار، احتمالا با فشارهای فزایندهای مواجه خواهد شد. محققانی نظیر مایکل ماستاندونو (Michael mastanduno) معتقدند که سیاست خارجی آمریکا در کل، منطبق بر اصول رئالیستی است، به حدی که هنوز روابطش با دیگر واحدها در راستای حفظ برتری آمریکا و شکل دادن به نظمی است که منافع این کشور را برآورده سازد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2606]
-
گوناگون
پربازدیدترینها