واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: برای مهران :چه قشنگ خوابیده! اکبر منتجبی
مهران قاسمی از میان ما رفت. چه قشنگ خوابيده. و چه آرام . انگار نه انگار كه اينجا كلي دل براش مي تپد. روزنامه نگاری که تمام قد ، تواضع بود و رفاقت بود و سر خوشي. خبر را رضا خجسته رحيمي بهم داد. كنار هم نشسته بوديم و صحبت مي كرديم كه زنگ تلفن او خبر مرگ را در فضاي تحريريه شهروند امروز منتشر كرد. باورش سخت بود و هست. بلافاصله با محمد قوچاني و فريد مدرسي روانه خانه مهران شديم و در طول راه مرتب از خودمان مي پرسيديم مگر ممكن است جواني با آن سرزندگي در سن ۳۰ سالگي با سكته قلبي بميرد. پرسش بي پاسخ بود. مرتب به خودم مراجعه كردم كه آخرين بار كي او را ديدم. همين اواخر بود. رفته بودم تحريريه روزنامه اعتماد ملي . با سرگه بارسقيان كار داشتم كه مهران را ديدم. روبوسي و احوالپرسي. و بعد من سريع روزنامه را ترك كردم. دو سه روز بعد مريم شباني خبر داد كه مهران در حين عبور از خيابان كريم خان براي رفتن به روزنامه تصادف كرده و دو سه قسمت پاهاش شكسته است. قرار شد به اتفاق مريم خانم و رضا خجسته بريم ملاقات مهران . كه نشد كه نشد كه نشد. آنها رفتند و من جا ماندم. تا امروز كه يك مرتبه رضا سرش را به حسرت روي ميز گذاشت و گريه امانش نداد. در خانه، جنازه در اتاقي قرار داشت و گويا مادر دل سوخته بالاي سر او قرآن مي خواند. خانه پر بود از بچه هاي اعتماد ملي و خبرنگاران ديگري كه مهران را مي شناختند. و همين طور بر آنها افزوده مي شد. كلامي جز كلام سارا خانم معصومي بلند نشد . وقتي كه با صداي گرفته آمد تا از همه تشكر كند كه در غياب مهران او را تنها نگذاشتند. از خوبي هاي مهران گفت. از اين كه در اين يك هفته مرتب از مرگ گفته بود. از اين كه در لحظه آخر عمر با وضو و قصد گزاردن نماز را داشته و سارا رفته بود كه سجاده را بياورد و بعد تمام. سياهي . هم براي چشمان مهران و هم براي سارا. اولين بار مهران را در ياس نو ديدم. با جي كي. رولينگ خالق هري پاتر مصاحبه كرده بود. كه در روزنامه كار شد. روحش شاد. یادداشت سارا معصومی برای تو نخستین برف زمستانی می بارد و من در ذهنم دوشادوش تو برف بازی می کنم نخستین برف زمستانی می بارد و من نخستین بار بی تو زیر باران زیبای رحمتش قدم می زنم نخستین برف زمستانی می بارد و من در خیالم تو را می بینم که گوله برفی کوچک به سویم پرتاب می کنی. پی نوشت (۱): از این زمستان بیزارم. تو در هیچ کجای خیابانهای پربرفش دوشادوش من قدم نمی زنی. پی نوشت (۲):این روزها روزنامه بیش از پیش خسته ام می کند. از این مکان بی تو خسته ام. منبع:وبلاگ اکبر منتجبی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 523]