واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: مرجان ازدواج نكرده بود! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 71
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فرهاد ناراحت از نقشه اي كه محفل براي او و مهتاب كشيده بود، به خانه رفت و به مادرش گفت كه «من و مهتاب به درد هم نمي خوريم.» خانمي نيز از طرف خانواده مرجان زنگ زد و به فرهاد گفت كه اگر كادو يا هديه اي از اين خانواده نزد او مانده، برگرداند. فرهاد در ميان وسايلش جست وجو كرد و پس از مدتي كند و كاو جعبه اي حاوي چند عكس مشترك و ادكلن و مانند آنها پيدا كرد. ادامه ماجرا:
به شماره تلفني كه آن خانم داده بود تلفن زدم و پس از سلام و احوالپرسي مجدد، گفتم:
«مرا معذور بداريد؛ چون حق با شما بود و من در خدمت شما هستم. »
اما آن خانم گفت:
«بهتر است خودتان در منزل تحويل مادر مرجان خانم بدهيد. »
مي خواستم بگويم:
«وقتي مرجان نامزد كرده، ديگر رفتن من كار زيبايي نيست، اما من. . . »
و او با خنده گفت: «حالا شما برو. . . »
وقتي به خانه جناب سرهنگ رسيدم، مريم با چشمان گريان در را به رويم گشود و گفت: «آقافرهاد. اين بود معناي مردي و مروت و مردانگي. . . »
گفتم:
«كار من عين مردانگي است مريم خانم؛ چون شما زنگ زده ايد من هم مابقي كادوها را آورده ام. . . »
لحظه اي بعد مادر مرجان با چهره اي تكيده مرا به درون فرا خواند، اما من امتناع كردم و گفتم:
«ببينيد خانم، الآن مرجان خانم متأهل است و درست نيست من وارد اين خانه بشوم. »
در اين حال قطره اشكي از چشم هاي مادر مرجان به روي گونه اش دويد و در همان حال گفت:
«آقاي جهانديده اگر اين اتفاق افتاده بود، شما الآن اينجا نبودي. . . »
با تعجب گفتم: «پس اين اتفاق نيفتاده. . . »
مادر مرجان گفت:
«وقتي مرجان با خواهرزاده سرهنگ ازدواج نكرد، سرهنگ هم گفت اگر به پسر خواهرم نه مي گويي، پس شر محفل بهائيان را هم از سر ما كم كن، ضمناً از شما توقع نمي رفت از طرف شما تلفن بزنند و بگويند: وسايل اهدايي فرهاد را پس بدهيد. . . »
گفتم:
«به خدا روح من از اين ماجرا خبر ندارد، به من گفتند مرجان ازدواج كرده، خوشبخت است، شما هم كه زنگ زديد، من امرتان را اطاعت كردم، اما از ايمان مرجان بعيد بود كه بخواهد صدمه اي به خودش بزند. . . »
ناگهان مرجان وارد حياط شد، به اندازه 10 سال پيرتر و تكيده تر شده بود. نمي دانستم بايد چه عكس العملي نشان بدهم. تنها گفتم:
«چقدر تكيده شدي؟ من خوشحال بودم كه تو خوشبخت شده اي. »
گفت:
«من خطاي خودم را جبران كردم، حق با توست؛ چون تو هميشه مي گفتي براي مسلماني از من الگو مي گيري. اما كدام خوشبختي؟!»
گفتم:
«تو هميشه الگوي من بوده و هستي، اما نمي دانم چه كسي از طرف من زنگ زده. »
و مادر مرجان گفت: «پروين خانم دوست مادر شما. . . »
در اين حال مرجان كه قدري جلوتر آمده بود شكستگي چهره اش بيشتر نمايان شد، آن همه شور و نشاط ديروز، امروز تبديل به غمي گنگ شده بود. . .
در اين حال گفت: «مهستي گفت كه نامزد كرده اي، مبارك باشد. . . »
گفتم:
«مهستي چه زماني اين حرف را به شما زده. . . خود شما هم به من گفتي من نامزد كرده ام مگر نگفتي؟! بعد هم كه آب پاكي روي دست من ريخته شد كه شما رفته اي دنبال سرنوشتت. »
گفت:
«ديگر تحمل رنج خانواده ام و شمارا نداشتم. . . باور كن من مهياي اين مبارزه بودم، اما نه تو آماده بودي و نه خانوادأ من. آنها در اين سن و سال دنبال آرامش هستند. . . »
گفتم: «دروغ گفته، دروغ محض. . . من. . . من. . . »
مرجان گفت:
«درك مي كنم، آنها مي ترسيدند كه ما دوباره به سوي هم برگرديم، به همين خاطر از همان اول خبر دروغ نامزدي تو را پخش كردند. . . بعد هم خبر خوشبختي مرا. . . اما الآن هم. . . »
گفتم:
«اما من چند روز پيش نامزد كرده ام، آن هم يك نامزدي اجباري؛ چون آن دختر بيچاره كس ديگري را دوست دارد، اما تشكيلات فشار مي آورد كه شما با هم ازدواج كنيد، بيچاره دلم براي او هم مي سوزد؛ چون همه ما قرباني تشكيلات هستيم. الآن هم درصدد هستيم تا دوستانه از هم جدا شويم. »
در اين حال مرجان به انگشتر نامزدي ام اشاره كرد و گفت:
«وقتي اين حلقه را دستت كردي، يعني اينكه به يك بندأ خدا تعهد داري و بايد او را خوشبخت كني. . . »
گفتم:
«ولي من زماني كه از ناحيه شما سرخورده شدم، سعي كردم از ايران به خارج از كشور بروم تا از شر تشكيلات در امان باشم، اما محفل اجازه نمي داد، مگر به شرط ازدواج، اگر رفتم براي اين بود كه خودت قاطعانه گفتي: برو. . . مگر نگفتي. . . ؟! از هر كسي هم پرسيدم، گفتند مراسم نامزدي تو برگزار شده. . . »
مرجان در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود در پاسخ حرف هايم گفت:
«الآن هم مي گويم فرهاد برو آن دختر را خوشبخت كن. من او را نمي شناسم اما هر كه هست، چه بهايي و چه مسلمان، مرد رؤياهايش شما هستي، پس نااميدش نكن. »
يکشنبه 28 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]