واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: نگاهی به داستان " مرد " محمود دولت آبادی از منظر نقد "واکنش خواننده محور"
زهرا عبدی
وقوف به حقیقت سختی زندگی را ؛ اجتماعی شدن( socialization ) گویند و این را آغاز تشرف به دنیای بزرگان و گذار از معصومیت می دانند.داستان "مرد" توصیف صحنه ی عبور "ذوالقدر" از روی پل معصومیت است.
مکان داستان کاروانسرایی در کوچه ی کولی هاست.اسامی در این داستان کارکرد عمیق و عجیبی دارند.آشفتگی زندگی ذوالقدر در کوچه ای به نام" کوچه ی کولی ها" چه زیبا معنا پیدا می کند.اسامی دیگر نیز آبستن دلالت های متعددند. "ذوالقدر" در یک گذار از معصومیت به تجربه و به عهده گرفتن مسئولیت برادر و خواهر کهتر، در چشم خواننده صاحب منزلت میشود."ماهرو"و"جمال" اشارتی به آن وجهی اززیبایی زندگی اند که "آتش"و"چراغعلی" از آن غافل اند. و اما "آتش"و"چراغعلی" که باید مکمل معنایی و وجودی برای یکدیگر باشند،از هم بسیار دورند و آتش به دنبال معنای خویش در جایی به غیر از" چراغ" است ."چراغعلی" نیز ، نیاز به گرما را نه از" آتش" ، که از "اوستا نیاز" می گیردوفتیله ی وجودش را در اختیار شعله ای سیاه و خانمانسوز،نهاده است.
شخصیت پردازی داستان به گونه ای است که خواننده را درمصرفی مولد شریک می کندو بین متن و خواننده بده بستان عمیق معنایی اتفاق می افتد.این مصرف توام با زایایی را در بیشتر عناصر داستان می بینیم.متن با تصویرپردازی های زیبای کلامی خواننده را با فراز و نشیب داستان ، همراه می کند.به عنوان مثال داستان با تصویری از خوردن لبوی نیم گرمی آغاز
می شود که "تا آخرین ریزه اش" به تنهایی خورده می شود و در ذهن خواننده مفهوم "تنهایی" متبادر می شود. تصویر پردازی های کلامی در جهت انسجام بخشیدن به متن بسیار موثر عمل کرده اند:"ابرهای پر بالای سر همچنان نم پس می دادند. نور کم رنگ لامپ های برق، تار و انگار بخار گرفته بود."فضای زندگی ذوالقدر، تیره تار است و متن فقط از تکنیک " گفتن " استفاده نمی کند بلکه به مدد تکنیک" نشان دادن " ، باز هم امکان دخالت خواننده در متن را فراهم می آوردو به خواننده و فکرش احترام می گذارد.
متن به جای گفتن از شخصیت مرد سلاخ، با تکنیک "نشان دادن" امکان ادامه ی شخصیت پردازی در داستان را به خواننده عطا می کند تا جاهای خالی را در متن را پر کند:"رخت های تنش پر از شتک های خون بود .تنش بوی پوست و چرم می داد..."و یا با یک تصویر پردازی مکانی:"آن جا همه چیز بوی خون می داد...در جوی خون و آب و پهن و لجن قاطی هم بودندوسنگین و دم کرده می خزیدند وبه سویی می رفتند."
تداخل حیوان و انسان در شرح محیط غیر انسانی اشارتی است که متن به نوعی خواننده را در شیوه ی خواندن و پی گیری مطالب و شخصیت ها هدایت می کند : " گوسفندها و مردها راه را بند آورده بودند." همه چیز را نمی گوید تا نقش خواننده کم رنگ نشود ، وقتی می گوید:" از آتش فقط یک جفت ابروی سیاه ،دو تا چشم میشی، یک جفت کفش قرمزو....در خاطر خانه مانده بود. " و به زیبایی فرصت ادامه ی شخصیت پردازی و تکمیل ابعاد شخصیتی آتش و حتی رفتن تا ته سرنوشت او، به خواننده عطا می شود.
یا در توصیف سلاخ خانه می گوید:"...بوی آخرین نعره های گاو وشتر.."که عباراتی از این دست ، علاوه بر آن که می تواند جاهای خالی بسیاری را در متن پر کند، استفاد ه از قابلیت های زبان است که به طور غیر مستقیم از متن یک تمامیت منسجم می سازد.
متن از سرنوشت آتش ، مرد سلاخ، چراغعلی و گاری فرسوده اش نمی گوید،اما عبارات دلالت مندی از آن دست که ذکر شد ، به گونه ای غیر مستقیم ، از وضعیت انسانی دشواری می گوید، که در استحاله ی سهمگین از انسان به حیوان ، سرنوشتی چون "آخرین نعره های گاو وشتر" را تجربه خواهد کرد.
متن از حال و هوای شاعرانه و زبان صناعت مند نیز به خوبی در جهت چارچوب بخشیدن به خویش استفاده کرده است:"دور تا دور کاروانسرا خانه های کوچک بود، هر کدام مثل یک لانه ی روباه.آدم ها وقتی می خواستند تو بروند،خودشان را خم می کردند."خم شدن انسان , به نوعی تشبیه مرکب در خدمت مفهوم استحاله ی انسان به حیوان است ، آن جا که درباره ی اسب چراغعلی می گوید:"این آخری مثل یک بز شده بود، بزی که موهایش ریخته باشد،از بس سکندری خورده بود ،سر زانوهایش زخم شده بود و روی چشم هایش هم غباری نشسته بود."اسب چراغعلی استعاره ای از وضعیت معتاد گونه ی او باز هم استحاله ی انسان به حیوان را تداعی می کند.
متن با استفاده از این شگردهای تصویرسازی و زبان کارکردی ارزش این را پیدا می کند که دوباره خوانی شود ودر خوانش های بعدی استعداد این را دارد که در نقاط دیگری با ذهن خواننده درگیر شود. برای مثال عباراتی چون"باید شب را تمام می کرد."در دوباره خوانی به مفهوم وسیع تری دست می یابد.
شب استعاره از وضعیت بغرنج ذوالقدر است.و از خواننده طلب می شود تا عباراتی از این دست را که صناعت مند و دارای دلالت ثانوی است با درنگ بیشتری بخواند . " شب مثل چرکی که به پشت دست بچسبد ، به روح ذوالقدر چسبیده بود."
اما در گره گشایی داستان هم نقاط خالی به چشم می خورد،نقاطی که باید با توجه به سیر اندیشه و جهان ذهنی خواننده پر شود.آنجا که ذوالقدر ناگهان دچار شهود می شود و پوستین پدر را به تن می کندکه نشان از ورود به دوران بعدی زندگی است ، باز هم علامت سوال بزرگی در متن به چشم می خورد: " آیا او از پس در افتادن با سختی های زندگی بر می آید؟" نقش پدر به گونه ای تقبل می شود که هنگام مواجهه ی ذوالقدر و پدرش می خوانیم : "چراغعلی ،ذوالقدر را که دید،التفاتی نکرد.ذوالقدر هم بابایش را نگاه نکرد." متن چیز دیگری نمی گوید ولی گویا دو
استحا له رخ داده است : استحا له ی پسر به پدر و انسان به حیوان.
داستان با جمله ی" قدم هایی مثل قدم های یک مرد " به پایان می رسد ، اما متن هم چنان گشوده می ماندتا به مدد خوانش های مکرر ؛ به مرزهای تازه ای دست یابد و ذوالقدر در ذهن خواننده به زندگی خویش پس از برداشتن اولین قدم های مردانه ادامه می دهد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]