واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: گرداب وحشت
پورخياط- لحظه اي در كنار صلح جويان شوراي حل اختلاف مي نشينم مرداني كه هدفشان برقراري سازش و پيوند دوستي ها و اسير كردن زشتي ها و دشمني ها در قفس محبت است. آنان گره هاي زندگي را با درايت و بي توقع براي خشنودي و رضاي خداي متعال مي گشايند چه بسا زندگي هاي به آتش كشيده شده را با اهرم محبت به سازش مي كشند.جوانان كه بيشترين مخاطبان دادگاه خانواده هستند با ارشاد و راهنمايي افراد باتجربه ديوارهاي فروريخته زندگي مشتركشان را ديگر بار مي سازند. اصحاب دعوا گاه زندگي هاي در آتش خشم سوخته را چون آتش نشانان، نجات مي دهند و از جنايات پيش گيري مي كنند اينك در مسير سرنوشت، آن چه بر زندگي شاكي پرونده روي داده به قلم مي آورم.دوره راهنمايي را تمام كرده بودم با اشتياق درس مي خواندم تا به مدارج عاليه تحصيلي دست يابم ولي افسوس و صدافسوس در ابتداي جاده پيشرفت از راه بازماندم. آن روز پدر و شوهرخاله ام حرف هايي رد و بدل مي كردند ولي من معناي آن صحبت ها را درست نفهميدم فقط مي دانستم در مورد من صحبت مي كنند. در شب ديگر خاله و شوهرخاله ام به همراه عده اي از اقوام به خواستگاري ام آمدند باور نداشتم كه پدرم مي خواهد تنها دخترش را در آن سن كم شوهر بدهد شرم وحيا تمام وجودم را فرا گرفته بود. عرق سردي را احساس مي كردم از آن جا كه هميشه به پدر و مادرم احترام مي گذاشتم و حرفي روي حرفشان نمي زدم اين بار نيز آرام در گوشه اي نشستم. آداب و رسوم خواستگاري را بزرگ ترها انجام دادند. هيچ كس از من در رابطه با زندگي آينده ام نپرسيد وقتي حرف هايشان تمام شد تنها سوال پدر اين بود: دخترم من مي خواهم خوشبخت شوي خواهرزاده باجناقم پسر پركار و خوبي است مي خواهم روي حرفم، حرفي نزني و قبول كني من از شرم سرم را پايين انداختم، زبانم انگار قدرت تكلم نداشت همان طور به قالي زيرپايم نگاه مي كردم در جواب پدر گفتم هرچه شما صلاح بدانيد و اين آخرين جمله اي بود كه از زبانم شنيدند. خلاصه خودشان بريدند و دوختند بي آنكه بدانند من او را دوست دارم يا نه.... پس از چند روزي مراسم بله برونم به سادگي برگزار شد و محمد همسر قانوني من شد. طي چند ماه نامزدي او بيشتر وقت ها در تهران سركار بود. 6 ماه بعد تصميم گرفت با گرفتن يك جشن عروسي مختصر زندگي مشتركمان را آغاز كنيم. من كه در خانه پدري عادت كرده بودم درمقابل بزرگ ترها احترام بگذارم بازهم سكوت كردم. محمد خيلي زود وعده هايش را از ياد برد. وقتي به تهران رفتيم در اولين روزهاي زندگي به بهانه هاي مختلف عذابم مي داد من كه ياد گرفته بودم در مقابل مشكلات صبور باشم اغلب روزها كه سركار مي رفت در را به رويم قفل و تلفن را قطع مي كرد تا مبادا مشكلاتم را براي خانواده ام بازگو كنم.8 ماه از اين زندگي پررنج گذشت. كبودي كتك هاي محمد هنوز روي بدنم نمايان بود كه پدر به ديدن من آمد. وقتي چشمم به چشمان پدرم افتاد بي اختيار اشك ريختم ولي به او از مشكلاتم نگفتم و روزي كه پدر مهمان بود محمد از جر و بحث خودداري كرد. ولي با رفتن پدر مجددا بهانه هاي او شروع شد آن قدر با شلاق بر بدنم كوبيد كه بي هوش شدم او مجبور شد براي مداوا مرا به اورژانس ببرد در آن جا وقتي از من سوال كردند چرا بدنت كبود است نخواستم دردهايم را كسي بفهمد. به دروغ گفتم زمين خوردم ولي پرستاران متوجه شده بودند خنده نيش داري كردند و گفتند راست مي گويي!
پس از آمدن از بيمارستان محمد چند روزي با من خوب شد فكر مي كردم شايد از بي هوش شدنم ترسيده دعا مي كردم بعد از اين رفتارش درست شود. پس از چند روزي متوجه حالت هاي خاص شدم انگار مهماني برايمان در راه بود. 3 ماه بعد از آن كتك كاري مرگ بار به محمد گفتم گويا قرار است تو پدر شوي... گفتن اين خبر چون جرقه اي بود و ناگهان آرامش خانه ام درهم ريخت و اشك من چون سيل جاري شد. ساعت ها دستانم را مي بست و تا قدرت در بدن داشت مرا مي زد. ديگر كاسه صبرم لبريز شده بود. ديگر سكوت در مقابل حركات رواني محمد جايز نبود با شكنجه هاي محمد بچه ام را از دست دادم. از خانه فرار كردم و به منزل پدري ام برگشتم تا شايد محمد در تنهايي خودش را اصلاح كند بعد از 2، 3 ماه با پادرمياني اقوام و شوهرخاله ام و متعهد شدن محمد، دوباره به تهران بازگشتم چند روز اول رفتارش خوب بود ولي افسوس كه اين روزهاي خوب خيلي زود گذشت باز همان آش بود و همان كاسه، دوباره بهانه گيري هاي محمد شروع شد. چرا به خانه پدرت رفتي؟ چرا راز زندگي ات را به آنان گفتي؟ هزاران هزار بهانه ديگر! راهي جز صبر كردن نداشتم چرا كه مانند گذشته اگر به خانه پدري ام برمي گشتم با ميانجي گري شوهرخاله و خاله ام مجبور مي شدم كه دوباره به اين زندگي برگردم. روز به روز ضعيف تر مي شدم جز پوست و استخوان چيزي برايم نمانده بود. خشم محمد هرروز شعله ورتر مي شد. از ساعت ها كتك خوردن و سپس زنداني شدن خسته شده بودم بارها تصميم به خودكشي گرفتم ولي هرچه فكر كردم راه درستي نبود. به آخرت اعتقاد داشتم بايد صبر كنم. محمد هيچ گاه خودش را متقاعد نكرد كه رويه اخلاقي اش را عوض كند او عادت داشت عقده هاي دروني خود را با كتك زدن بر سر من خالي كند. آخرين تصميم محمد در مورد من اين بود كه به هر طريقي شده مرا از سر راهش بردارد. او به بهانه صحبت مرا به پشت بام كشاند تمام همسايگان از سر و صداي محمد خسته شده بودند و به من مي گفتند چرا اين جا ماندي برگرد به خانه پدرت...ولي من دوست نداشتم در غم خود پدر و مادرم را كه مرا خيلي دوست داشتند شريك كنم هرچند كه آن ها با دست خود مرا در دام اين بيمار رواني انداختند. آن شب من و محمد به پشت بام طبقه چهارم رفتيم كسي نبود من بودم و محمد. ابتدا محمد شروع به بهانه گيري كرد و گفت: تو مانع آزادي من هستي. حس بدي داشتم و در بين راه سر و صدا بلند شد. عده اي از همسايه ها سرك مي كشيدند. محمد كه تسليم افكار شيطاني شده و آخرين تصميم خودش را براي از بين بردنم گرفته بود وقتي به پشت بام رسيديم سعي مي كرد مرا به كنار ديوار بكشد تا به مقصودش برسد و من را از بالاي آپارتمان به پايين بيندازد و مرگم را خودكشي جلوه دهد. من كه متوجه قصد او شدم خودم را به سمت پله ها كشيدم با سر و صداي من همسايه ها به فريادم رسيدند. با حضور آن ها محمد دستم را رها كرد و اين فرصتي بود كه من توانستم با پاي برهنه خودم را به طبقه پايين برسانم با همين وضعيت تا ترمينال دويدم ديگر از اين زندگي خسته شده بودم در ترمينال راننده مهرباني كه من را مي شناخت به فريادم رسيد او مرا به خانه پدري ام در بجنورد آورد. سرگذشت غم بارم را براي خانواده ام بازگو كردم. گويا آتش به خرمن زندگي آنان زدم. پدر كه خود را در به وجود آمدن مشكلاتم مقصر مي دانست دستانش را در ميان پيشاني خود گذاشت و ساعتي هق هق كنان اشك ريخت و به خودش نفرين كرد. او اين بار تصميم گرفت تا پايان خط همراهم باشد و من را از مكافات نجات دهد.پس از 3 سال زندگي برزخي بين مرگ و زندگي مراحل قضايي طلاق را طي مي كنم تا از كتك هاي مرگبار محمد نجات پيدا كنم و اينك تصميم گرفتم ادامه تحصيل دهم....
پنجشنبه 11 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]