تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835060573
نقدي بر روايت مشهورِ ديدار شمس و مولانا
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: نقدي بر روايت مشهورِ ديدار شمس و مولانا
سرِ آن نداريم كه در اين گفتار داستان برخورد شمس و مولانا و برآمدن اين دو درياي عظيم را به يكديگر دگربار نقل كنيم و تكرار ديگري بر مكررات پيشين بيفزاييم، چه اين روايت به دفعات بر زبانها رفته و بر قلمها جاري شده است. از اينرو ميسزد كه در اين باره خوضي دگر رود و نقل روايت به نقد درايت كشيده شود.
ظاهراً مرموزترين مقطع زندگي مولانا چيستان ديدار او با شمس است. براستي در اين ديدار چه جذب و انجذابي رفت و چه رُقيه و فسوني ساخته و پرداخته شد كه زندگي مولانا يكسره سان و سيرتي دگر يافت؟ يكي از اصليترين اسباب پوشيدگي اين راز، خود مولاناست. از آنرو كه در اين باره چيزي نگفته مگر به رمز و استعاره. چنانكه وقتي حسامالدين به اصرار از او درخواست ميكند كه شمّهاي از شميم آن احوال روحاني بازگويد، مولانا، هم ميگويد و هم نميگويد! چون در پاسخ اظهار ميدارد كه سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود. و اين نحوه از بيان به مخاطب القا ميكند كه راز اين ديدار وراي عقول عادي بشري است. و چون حسامالدين توضيح بيشتري طلب ميكند تا با اين توضيحات، زمين و آسمان خندان و شكفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صريح ميگريزد و او را به دريافت اين احوال به نهج رمز و كنايه احاله ميدهد و شرح اسرار دلبران را در حديث ديگران خوشتر و بهتر ميشمارد.1 سؤال حسامالدين از مولانا نشان ميدهد كه حتي ياران خاص و اصحاب گُزين او نيز از حقيقت اين ديدار، بيدار و آگاه نبودهاند تا چه رسد به ديگران!
حتي بهاءالدين ولد (فرزند ارشد و خَلَف مولانا) نيز در مثنوي ولدي هيچ اشارتي به چيستي اين ديدار نكرده الاّ آنكه گفته است كه مولانا با ديدن شمس بيهيچ ملاحظهاي دل بدو باخت.2 و اگر ياران خاص او چيزي هم ميدانستهاند افشاي آن را مصلحت نميديدند و چون مردم به راز درون اين ديدار وقوف نيافتند ره افسانه زدند و حيراني و سرگشتگي خود را در قالب حكايتپردازي نشان دادند و كوشيدند با اين داستانهاي اسطورهاي از منزلگه مقصود نشاني دهند . اما اين اخبار و اقاصيص جز بانگ جرسي نبود! البته همين بانگ جرس نيز در اين وادي بيخبري غنيمتي بهشمار ميآمد و ميآيد، چرا كه افسانهها نيز مادران حقيقتاند، هرچند كه هيچ شباهتي به فرزندان خود نداشته باشند. چنانكه مولانا نيز افسانهها را حامل حقيقت داند: «كودكان افسانهها ميآورند درج در افسانهشان بس سر و پند»3 بنابراين افسانههايي كه پيرامون ديدار شمس و مولانا ساختهاند نشانگر اين حقيقت است كه رابطة آن دو با معيارهاي عادي و شناخته شدة بشري قابل تفسير نبوده و نيست هرچند متن اين ديدار، پوشيده و مرموز است. ولي مقدمة اين ديدار تا حدودي روشن است و آن اين كه هر دو ميخواستند به فردي كاملتر از خود برسند.
بهاءالدين ولد در مثنوي ولدي داستان موسي و خضر را به عنوان براعت استهلال ميآورد و از اين به حكايت مولانا و شمس منتقل ميشود و ميگويد: «مولانا همچون موسي بود كه با وجود كمال بينظيرش كه اگر جنيد بغدادي در آن دوره وجود ميداشت صيد نكتههاي نغز او ميشد، و اگر ابوسعيد ميبود حلقة ارادت او را به گوش ميافكند، با اين حال طالب اولياء ابدال بود، و شمس را به منزلة خضر مولانا به شمار ميآورد.»4 حكايت رمزي دقوقي5 نيز بيگمان نقد حال خود مولانا و بياني است از طلب آتشين او براي يافتن فرد اكمل. از آن سوي شمس نيز اقاليم مختلف را ميگشت و به خدمت اوتاد و اقطاب ميرسيد و از فيض وجودشان حصّهها ميجُست و بهرهها ميبرد. اما عطشِ سيريناپذيرش او را به سير آفاق و انفس واميداشت و مدام بر طيران معنوي همت برميگماشت تا به فرد كاملتر برسد و بدين سبب بود كه او را «شمس پرنده» يا «شمس آفاقي» ميگفتند و چنين سفري در لسان اهل طريقت «سفر تَعَب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوي محروسة قونيه اين بود كه در مناجات از خدا خواسته بود كه يكي از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود كه به سوي ديار روم برود.6 افلاكي نيز همين معنا را با عباراتي متفاوت آورده است.7 و شمس خود را به موسي تشبيه ميكند كه در جستجوي اعلم و اكمل بود.8 همو باز تضرعكنان از خدا خواسته بود كه با يكي از اولياء الله حشر و نشر كند و در خواب بدو اشارت شد كه به سوي روم برود.9
شمس همچون قدماي صوفيه، تربيت سالكان مستعد را وسيلهاي براي تزكيه و تكميل خود ميدانست.10 لذا او خود را در اين جهان از آن عوامالناس نميدانست بلكه آمده بود كه انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بيدار و فعال كند.11 بنابراين رابطة شمس و مولانا برخلاف پندار عامّه رابطهاي يكجانبه نبود و بلكه هر دو در هم اثر گذاشتند و اثر گرفتند. منتهي چون مولانا از مايههاي بيشتري برخوردار بود، شكوهمندتر از شمس طلوع كرد و سبب ظهور و شهرت شمس شد.
پرتو معرفت خود را خورشيدوار به همه آفاق برتابانيد تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گيرند، و حال آنكه شمس، خود را فقط محدود به خواص اوليا كرده بود.
مشهورترين روايت برخورد شمس و مولانا را افلاكي آورده است كه مضمون آن بدين قرار است: شمس از مولانا ميپرسد: آيا حضرت محمّد(ص) بزرگتر بود يا بايزيد؟ مولانا ميگويد: محمّد(ص). شمس دگربار ميگويد: پس چرا محمد(ص) گفت: «ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِك» و بايزيد گفت: «سُبحاني ما اَعْظَمَ شَأني! »؟ مولانا از هيبت اين سؤال نعرهكنان از اَستر فرو افتاد.12 سپهسالار نيز همين روايت را با تفاوتهايي آورده و در ذيل آن پاسخي را كه خود ساخته، از زبان مولانا گفته است كه حاصل آن كلام اين است: هركدام به اقتضاي مقام و مرتبت خود سخن گفتهاند. بايزيد چون در مرتبهاي محدود و معين بود آن سخن شطحآميز را گفت و رسول خدا نيز چون مدام در حال ارتقاء به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبهاي كه عروج ميكرد از مرتبة پيشين خود به درگاه الهي استغفار ميكرد.13 عبدالرحمن جامي نيز جوابي در همين رديف از قول مولانا آورده است كه مبتني بر اختلاف رُتبي و مقامي آن دو است، بدين مضمون: بايزيد با جرعهاي تشنگياش فرو نشست حال آنكه محمد(ص) تشنگي و استسقايي بيپايان داشت و لاجَرَم از تشنگي بيشتر دم ميزد. ضمناً در روايت جامي برعكس روايت افلاكي، اين شمس بود كه نعرهاي زد و فرو افتاد14 و اما در روايت سپهسالار هيچكدام از آن دو نه نعرهاي زدند و نه بر زمين فرو افتادند بلكه هر دو يكديگر را در آغوش گرفتند و همچون شير و شكر به هم درآميختند.15
اكثر محققان تبادل اين سؤال و جواب را رخدادي واقعي و تاريخي دانستهاند نه اسطورهاي و نمادي و براي اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جستهاند كه در گفتاري فشرده و سربسته و احتمالاً گسسته و شكسته درباره نخستين ديدارش با مولانا ميگويد: «وَ اَوّلُ كَلامٍ تَكَلَّمْتُ مَعَهُ16 كانَ هذا: اَمّا اَبايَزيدٍٍ17 كَيْفَ18 ما لِزَم الْمُتابَعَة وَ ما قالَ سُبحانَكَ ما عَبَدْناكَ...» ( : نخستين سخني كه با او (مولانا) داشتم اين بود كه: چه سان بايزيد پيروي پيامبر(ص) را لازم نديد [و همچون او] نگفت: پاك و منزّهي تو و تو را آن سان كه ميسزد پرستش نكردهام). مولانا منظور از اين سخن را به تمام و كمال دريافت و دانست كه اين سخن ره به كجا ميبرد. «پس به سبب پاكي درونش از آن سخن مست شد، زيرا درون او پاك و پاكيزه بود. پس به همين جهت (معني و مراد اين سخن) بر او آشكار آمد و من لذت اين سخن را از طريق مستي او دريافتم درحالي كه زان پيش از لذت آن به غفلت اندر بودم.»19 همان سان كه ملاحظه ميشود تأثير متقابل و نه يك جانبة شمس و مولانا بر يكديگر در اين فقره از گفتار شمس بخوبي آشكار است و ديگر آنكه هيچيك از قسمتهاي آن بجز سؤال مطروحه هيچ شباهتي به روايت مناقبنويسان ندارد و به احتمال قوي آن افسانة پُرشاخ و برگ را از همين قسمت گفتار شمس برساختهاند. آيا سؤالي بدين پايه از سادگي و بساطتِ معنا ميتواند منشأ انقلاب روحي و دگرديسي رواني مولانا شود و مبدأ آن همه آثار شگرف؟!
امّا بايد گفت كه اينها تنها لاية ظاهري موضوع است و حقيقت اين تحوّل در وراي الفاظ رخ داده است. خصوص آنكه مولانا الفاظ را وافي به مقصود نميداند و سخن گفتن را عين بستن روزن حقيقت ميشمرد20 و همدلي را بهتر و برتر از همزباني ميداند و بجز اين زبان ظاهر به زبانهاي بيشمار باطني و قدسي قائل است21 و سخن را ماية حقيقت و فرع حقيقت داند.22 چنين كسي به صِرف شنيدن الفاظي چند منفعل نميشود تا چه رسد به اين كه منقلب گردد. از اينرو شايد اين بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستي و سداد باشد كه آن دو تا ديرگاهي به همديگر مينگريستند و به زبان قدسي باهم مباحثه و مكالمه ميكردند.23 زيرا آن چيزي كه مولانا را منقلب كرد حال شمس بود نه قال او. چنانكه شمس در آن گفتاري كه به عربي آورده ميگويد من نيز «از حالت سكر و مستي مولانا مست شدم»، در حالي كه زان پيش نيز اين سؤال را به كرّات از خود و احتمالاً عالمان ديگر پرسيده بود، اما هيچ مستي و سكري به كسي و از جمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتي به لذت سكر رسيد كه مستي مولانا را ديد و اين قبيل جذبات در احوال بزرگان عرفا امري معهود است. چنانكه اين جذبه علاءالدوله سمناني را بر روي زين اسب و در ميدان جنگ درميربايد و با خود ميبرد و حالت جذبه، فضيل عياض را با استماع آيهاي سراپا منقلب ميكند و در سلك عارفان كبار درميآورد. و الاّ آن آيه را جز او بسياري ديگر نيز شنيده بودند اما هيچ تقلّب احوالي رخ ننموده بود.
دليل ديگري كه نشان ميدهد روايت معروف مناقبالعارفين افلاكي و روايات مشابه ديگر، واقعهاي تاريخي نيست بلكه اسطورهاي و نمادين است نوع نگاه مولانا و شمس به شطّاحان بزرگي همچون منصور حلاج و بايزيد است.
شمس در جاي جاي مقالات، حلاّج و بايزيد را به خاطر شطحهاي تندشان سخت مينكوهد و ميگويد «حلاج در شك ميرفت»24 و حتي سلوك او را ناقص ميدانست و ميگفت: «منصور را هنوز روح تمامِ جمال ننموده بود و اگرنه اناالحق چگونه گويد؟! حق كجا و انا كجا؟!»25 او بايزيد را نيز از سخنان تند و گزندة خود بينصيب نگذاشته است: «انا الحق كلامي رسواست»26 و احوال جنيد و بايزيد را از سنخ بازيهاي اطفال شمرد.27 همو گويد: «بايزيد را اگر خبري بودي هرگز اناالحق نگفتي»28 حال آنكه مولانا در همه جا از شطح اين شطّاحان دفاع كرده و آن سخنان را با عباراتي لطيف و دلنشين تأويل نموده است و يا دست كم بر قصد جميل حمل كرده است. چنانكه اناالحقِ حلاج را به هوالحق تأويل كرده و تأكيد ورزيده است كه اين معني از جهت اتحاد نوري است نه از راه حلول و يا اتحاد حلولي. به سخن ديگر اين حضرت حق تعالي است كه در ناي وجودِ گويندة «انا الحق» دميده، زيرا حق در جميع مظاهر، ظاهر است و هيچ غيري در ميان نيست. ميگويد: «آخر اين اناالحق گفتن، مردم ميپندارند كه دعوي بزرگي است. اناالحق عظيم تواضع است، زيرا اين كه ميگويد من عبد خدايم دو هستي اثبات ميكند. يكي خود را و يكي خدا را. اما آنكه اناالحق ميگويد، خود را عدم كرد، به باد داد». ميگويد: «اناالحقِ محضام و هيچم. تواضع در اين بيشتر است. اينست كه مردم فهم نميكنند.»29 از اينرو مولانا گفتار منصور حلاّج را با دعوي فرعون فرق مينهد بدين معني كه دعوي فرعون ناشي از انكار خدا بود و گفتار حلاّج برخاسته از فنا و استغراق در احديت .30 در ديوان نيز با زباني اقناعي و شورانگيز و با بكارگيري واژگاني خوشآهنگ از حلاّج و مشرب سُكر او دفاع كرده است.
الحق تو نگفتي و دم بادة او گفت
اي خواجة منصور تو بردار چرايي؟31
يا:
اي بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترك منبرها بگفته برشده بردارها32
و در تفسير «سبحاني ما اعظم شأني» بايزيد، گويد:
چون پري غالب شود بر آدمي
گم شود از مرد، وصف مردمي
هرچه گويد، آن پري گفته بود
زين سري ز آن، آن سري گفته بود
چون پري را اين دم و قانون بود
كردگار آن پَري خود، چون بود؟
اوي او رفته پري خود، او شده
ترك، بيالهام، تازيگو شده
چون به خود آيد نداند يك لغت
چون پَري را هست، اين ذات و صفت
پس خداوند پَريّ و آدمي
از پَري كي باشدش آخر كمي؟33
بنابراين عبارت عربي منقول از مقالات شمس ناظر بر روايت كذايي مناقبنويسان نيست، چون اگر انقلاب روحي مولانا از آن سؤال برخاسته بود ديگر دليل نداشت كه دوباره همان شطحيات را با بياني تمثيلي و شورانگيز تأويل كند و به گرمي از آنان به دفاع خيزد! از اين گذشته مولانا در هيچ يك از آثار خود حتي اشارتي كوتاه نيز بدان واقعة كذايي نكرده است، درحاليكه اگر چنين واقعهاي رخ داده بود و همين رويداد، مبدأ انقلاب روحي و تولد دوبارة او شده بود جا داشت كه لااقل ذكري ولو ناچيز از آن در بيان آرد. سلطان ولد نيز در ولدنامه بدين روايت مناقبنويسان اشارتي نكرده است. بنابراين با اين قرائن و دلايل به اين نتيجه هدايت ميشويم كه روايت معروف در مناقبنامهها در باب نخستين ديدار شمس و مولانا از درجة اعتبار ساقط است و مولانا كه تغيير احوال خود را بيش از هر اثري در غزليات بازگو كرده است موضوع انقلاب روحي خود را به جذبات معنوي شمس نسبت ميدهد نه چيز ديگر. چنانكه گويد:
در كوي خرابات مرا عشق كشان كرد
آن دلبر عيّار مرا ديد و نشان كرد
من در پي آن دلبر عيار برفتم
او روي خود آن لحظه ز من باز نهان كرد
من در عجب افتادم از آن قطب يگانه
كز يك نظرش جمله وجودم همه جان كرد34
همان سان كه ملاحظه ميشود مبدأ تغيير احوال خود را از آن قطب يگانه (شمس)، جذبه نگاه ميداند نه آن سؤال كذايي.
باز در همين معنا ميگويد:
به كار خويش ميرفتم به درويشي خود ناگه
مرا پيش آمد آن خواجه بديدم پيچ دستارش
اگرچه مرغ اُستادم به دام خواجه افتادم
دل و ديده بدو دادم شدم مست و سبكبارش
بگفت ابروش تكبيري بزد چشمش يكي تيري
دلم از تير تقديري شد آن لحظه گرفتارش35
در اين غزل نيز آنچه موجب تقلب احوال مولانا شده ارتباط رمزآميز دروني فيما بين بوده است نه آن سؤال.
و اما آنچه مولاناي فقيه صاحب شأن را به مولاناي عاشقِ شوريده حال درآورد قابليت دروني خود او بوده است نه تأثير يكجانبه شمس. زيرا ممكن است سبب خارجي، استعداد خفتهاي را بيدار كند و آتشفشان خاموشي را فعّال گرداند، ولي سبب خارجي نميتواند عدم را به وجود تبديل كند.
بنابراين آنچه در ايجاد تحولات، اصل واقع ميشود قابليت قابل است نه فاعليت فاعل. چنانكه شمس پرنده و سيّاح در آفاق و انفس، با بسياري از فضلا و اهل سلوك روبرو شد، اما چرا از آنها مولانايي پديد نيامد؟! مولانا به رغم شيفتگي و شيدايي بيبديلش به شمس در غزلي اين حقيقت را بازگو ميكند:
شمس تبريز خود بهانهست
ماييم به حُسن لطف ماييم
با خلق بگو براي روپوش
كاو شاه كريم و ما گداييم
ما را چه ز شاهي و گدايي؟
شاديم كه شاه را سزاييم
محويم به حسن شمس تبريز
در محو نه او بود نه ماييم36
همان سان كه قدما نتوانستند به راز پيوند معنوي مولانا و شمس واقف شوند معاصران و امروزيان نيز در تحليل اين رابطه چيزي براي گفتن ندارند و برخي نيز ره افسانه زدهاند.
از جمله عدهاي ميكوشند با معيارهاي شناخته شدة روانكاوي امروزين اين رابطه را بر مبناي امور جنسي تحليل كنند و البته اين گونه تحليلها نيز سوغات غربيان است.
آنان كه با اين ديد به رابطة مولانا و شمس نگريستهاند گويي از روابط اخواني و موالات ايماني و بيعتهاي ولوي اهل طريقت بيگانهاند و به علاوه، تحليلشان بيشتر مبتني بر قياس نفس است!
كو چو خود پنداشت صاحب دلق را، اينان به اين نكته توجه نكردهاند كه مولانا و شمس از همان آغاز بدخواهاني كينهتوز داشتند كه تمام حركات و سكناتشان را زير ذرّهبين دقّت و وسواس دشمنانة خود قرار داده بودند تا اگر احياناً كاهي ديدند آن را به كوهي بدل كنند! و يك كلاغ را به چهل كلاغ!
با اين حال اينگونه سخنان مرتجل و فاقد بيّنه را حتي دشمنان قهّار آنان نيز نگفتهاند بلكه اين قبيل سخنان از ذهن كساني تراوش يافته كه احتمالاً بر فطرت خود تنيدهاند و در آيينة صاف و شفّاف آن دو بزرگ نقش خود را ديدهاند!
گفت: من آيينهام مصقولِ دست
تُرك و هندو در من آن بيند كه هست!
پينوشتها:
1. دفتر اول مثنوي، ابيات 135- 125.
2. ولدنامه، ص 42.
3. دفتر سوم مثنوي، بيت 2600.
4. ولدنامه، صص 43-42.
5. دفتر سوم مثنوي، بيت 1924.
6. زنــدگــينامــه مــولانا، سپــهســالار، صص 126 - 125.
7. مناقبالعارفين، ج 1، ص 683.
8. مقالات شمس، بخش دوم، ص 160.
9. مقالات شمس، بخش دوم، صص 162- 161 .
10. سرّني، ج 1، ص 103.
11. مقالات شمس، بخش اول، ص 82.
12. مناقبالعارفين، ج 1، صص 87-86.
13. زندگينامه مولانا، سپهسالار، ص 127.
14. نفحات الانس، ص 467.
15. زندگينامه مولانا، ص 128.
16. از نظر نحوي در اينجا «ابويزيد» بايد بگويد نه «اَبايزيد».
چون جمله، ابتدائيه و مستأنفه است و عاملي براي منصوب خواندنش وجود ندارد و به احتمال قوي سهوي است كه از جانب نسّاخ رفته است.
17. در اينجا با آنكه مرجع ضمير «معه» ذكر نشده (به دليل وضوح مرجع و يا افتادگي از متن) ولي با قرائني ميتوان مطمئن شد كه به مولانا بازميگردد.
18.«اَمّا» حرف تفصيل اســت كه غالباً يك اجمالي قبلاً ميآيد و «أمّا» آن را تفصيل ميدهد و لذا بر ســر «كَيْــفَ لزم» ً بــايد«ف» در بيايد، كه آن را فاي جزائيه گويند. احتمالاً از تساهل نسّاخ است.
19. مقالات شمس، بخش دوم، ص 87.
20. دفتر ششم ابيات 700 - 699.
21. دفتر اول، ابيات 1208- 1207، فيه ما فيه، ص22.
22. فيه ما فيه، ص 7.
23. زندگينامه مولانا، سپهسالار، ص 127.
24. مقالات شمس، ص 77، بخش اول.
25. مقالات شمس، بخش اول، ص 280 و مناقبالعارفين، ج 1، ص 675.
26. مقالات شمس، بخش دوم، ص 163.
27. مقالات شمس، بخش اول، ص 155.
28. مقالات شمس، بخش اول، ص 132.
29. فيه ما فيه، صص 44 - 43.
30. دفـتر پنجم مـــثنوي ابيـــات 2036 - 2035 .
31. ديوان شمس، غزل 2652، بيت 3.
32. ديوان شمس، غزل 134، بيت 4
33. دفــتر چــهارم مثــنـوي، ابيـــات 2118 - 2113.
34. ديــوان شــمـــس، غـــزل 643، ابيــات 3 - 1.
35. ديوان شمس، غزل 1222، ابيات 5 - 3.
36. ديوان شمس، غزل 1576، ابيات 11- 8.
سه شنبه 9 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 244]
-
گوناگون
پربازدیدترینها