محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840540292
صحنه هايي را ديدم كه در هيچ كتاب و فيلمي نمي گنجد
واضح آرشیو وب فارسی:قدس: صحنه هايي را ديدم كه در هيچ كتاب و فيلمي نمي گنجد
خاطرات دكتر كرامت يوسفي فوق تخصص جراحي ترميمي
پزشكان يكي از اقشار ارزشمند دوران دفاع مقدس بودند كه با حضور داوطلبانه و با درك شرايط سخت و دشوار جنگ جنگي كه تمامي تعهدات بين المللي را زير پا گذاشته بود براي خدمت در صحنه حاضر شدند. يكي از اين پزشكان فداكار و زحمتكش كه از همان روزهاي اول بعنوان داوطلب اضطراي به جبهه اعزام شد دكتر كرامت يوسفي باشد كه در تمام سالها ماهها و روزهايي كه جبهه به او نياز داشت مخلص و بي ادعا به ايفاي نقش پرداخت . دكتر كرامت يوسفي فوق تخصص جراحي ترميمي بعد از دوران دفاع مقدس به استان كرمان آمد و در اين استان ماندگار شد و تا كنون مردم اين استان از توانمندي و تخصص او بهره ها گرفته اند. او اهل آباده فارس مي باشد.
براي ثبت خاطرات او; با هماهنگي قبلي در بيمارستان شفا بخش جراحي ترميمي خدمت ايشان رسيديم . دكتر يوسفي به لطف خدا بسياري از رزمندگان مجروح را در جبهه هاي جنگ تحت عمل جراحي قرار داده و ياري نموده است .
دكتر يوسفي بدون هيچ عذر و بهانه اي دعوت ما را براي انجام مصاحبه پذيرفت و در پاسخ به اين درخواست كه ما براي ثبت خاطرات دوران دفاع مقدس از حضور ايشان در جبهه خدمتشان رسيده ايم . گفت : انسان دوست دارد از بعضي خاطرات فرار كند ولي امكان ناپذير نيست . هر لحظه ; هر ثانيه و هر روز بعللي و با جرقه اي تمام آن خاطرات در ذهنش مرور مي شود. من هم راجع به آن دوران همين احساس را دارم .
و در حالي كه اشك مي ريزد اضافه مي كند :
گاهي دلم مي خواهد هيچ خاطره اي از آن دوران مصائب سختيها و كشتارها نداشته باشم . وقتي صحنه هاي ديدن 600 ـ500 جنازه و يا شهادت بهترين دوستان جلوي چشمم مي آيد برايم بسيار دشواراست . من در طول عمرم شايد خيلي گريه نكرده باشم ولي بارها حين عمل مجروحين و رزمندگان زار زار اشك ريختم .
صحنه هايي را ديدم كه در هيچ كتاب و فيلمي نمي گنجد. آنچه كه ما با گوشت و پوست و روح و جسم و جان در بطن آن قرار گرفتيم و ديديم و درك كرديم با فيلمهايي كه امروز از جنگ ساخته مي شود از زمين تا آسمان تفاوت دارد و هنوز نتواسته اند فيلمي بسازند كه با واقعيتها و روح آن فضا مطابقت داشته باشد. واقعيتهاي جنگ چيزهاي ديگري بود كساني مي توانند آنرا بيان كنند كه آن زمان را درك كرده باشند.
لطفا از اولين حضور خود در جنگ بگوييد.
اولين بار كه اعزام شدم ; رزيدنت جراحي بيمارستان شهداي تجريش بودم و دوره تخصصي جراحي را طي مي كردم . ساعت 2 بعد از ظهر روز 31 شهريور سال 59 بود . در پاويون رزيدنت اتاق پزشك نشسته بوديم راديو اعلان حمله عراق با ايران را كرد . من و دوستم دكتر پاكروان با شنيدن خبر و اعلام اينكه داوطلبين پزشك مي توانند از طريق دانشگاه تهران ثبت نام و اقدام به حضور در جبهه را داشته باشند همان ساعت از بيمارستان با مسجد دانشگاه تهران براي اعزام تماس گرفتيم . گفتند ساعت 8 صبح با هماهنگي دكتر رفعت جو رئيس بيمارستان فيروزگر مي توانيم اقدام كنيم . روز بعد ساعت 8 صبح به بيمارستان فيروزگر مراجعه كرديم . يك گروه 6 نفره بوديم . اولين پزشكاني بوديم كه اعزام شديم .من دكتر پاكروان دكتر اميني ( ارتوپدي ) دكتر پناهي ( بيهوشي ) و دو نفر ديگر كه اسامي آنها يادم نيست .
به اين ترتيب اولين تعاون و بسيج پزشكي به مديريت دكتر رفعت جو شكل گرفت . به پايگاه نظامي فرودگاه مهرآباد رفتيم . قرار بود 11 صبح پرواز كنيم . در حال حركت بطرف باند بوديم كه يك مرتبه يك هواپيما با صداي خاموش و در سطح پايين روي باند ديده شد . داشتيم نگاه مي كرديم ديديم از زيرش يك چيزي افتاد. گفتند : بمب است . يك بمب افتاد كنار پمپ بنزين باند نظامي و بمب دوم افتاد كه قرار بود ما را سوار كند . خوشبختانه اين دو بمب عمل نكردند . اگر منفجر مي شدند فاجعه ببار مي آوردند . C روي باند هواپيماي 130 ـ سومين بمب در فضاي خاكي خارج از باند افتاد كه منفجر و خاك بسيار زيادي به هوا بلند شد و در اثر تركش آن رادار يكي از هواپيماهاي صدمه ديد حركت ما به وقفه افتاد . ظهر با كيك و چايي بعنوان ناهار از ما پذيرايي كردند . C 130 ـ
بالاخره ساعت حدود 4 بعد از ظهر دستور دادند سوار شويم . تعداد ما محدود بود . هواپيما بار زده بود و وقتي ما سوار شديم هنوز روي محموله هاي بار جاگير نشده بوديم كه آژير قرمز بصدا در آمد. همگي بسرعت از در كوچك هواپيما پريديم پايين و زير درختهاي كاج پناه گرفتيم . بعد از 10 ـ20 دقيقه گفتند وضعيت سفيد است و سوار شويد برگشتيم مجددا وضعيت قرمز شد باز برگشتيم زير درختهاي كاج و پس از دقايقي كه وضعيت غ سفيد اعلام شد سوار شديم .
داخل هواپيما جعبه هاي بلندي شبيه تابوت بود كه ما فكر كرديم تابوت است . از مسئول فني پرواز پرسيدم . گفت : اينها موشكهاي كاتيوشا هستند. نصف هواپيما از اين موشكها بود كه ما روي جعبه آنها نشستيم و نصف ديگر هواپيما جعبه هاي سيب درختي بود. بدون نگراني و غم و اضطراب ; بچه ها در يكي از جعبه هاي سيب را باز كردند و تا رسيدن به پايگاه وحدتي دزفول سيب خورديم .
پس از ورود به دزفول به كجا رفتيد
به بيمارستان افشار رفته و در آنجا مستقر شديم . آنزمان هنوز نه بسيج سازمان يافته اي داشتيم و نه تعاون . كمكها خود جوش و مردمي بود. هر كس از مردم به نوعي كمك مي كرد. بعد از دو روز يك گروه شصت نفره از سيستان و بلوچستان به سرپرستي يك داندانپزشك به ما ملحق شدند كه وظيفه حمل و نقل مجروحين را بعهده گرفته بودند. آنها يك شورلت بليزر و دو ماشين ديگر داشتند كه مي رفتند سطح شهر و مجروحين را جمع آوري مي كردند و چون بيمارستان پر از مجروح بود اينها خودشان در حياط بيمارستان مي خوابيدند.
آيا اوقات فراغت هم داشتيد
روزهاي اول وقتي فراغتي حاصل مي شد يكي ازتفريحات ما اين بود كه بنشينيم فاصله زماني نور حاصل از شليك گلوله هاي عراقي را با زماني كه صداي آن به گوش مي رسيد محاسبه كنيم . يا اينكه منورها را مي شمرديم يا از روي نور و صدا فاصله را تعيين كنيم .
روزهاي پنجم ـ ششم ورود ما به جبهه جنگ تمام عيار شده بودهنوز خرمشهر مسئله اي نداشت و مقاومت مي كرد .عراقيها بيشه ها را تصرف كرده بودند.بعد از ظهر بود كه يك مرتبه صداي تانك در شهر دزفول پيچيد. شهر تخيله و شايع شده بود كه عراقيها شهر را گرفته اند. يك تانك چيفتن آمد جلوي در بيمارستان مستقر شد و راننده آن پنج تا مجروح را پياده كرد. پرسيدم چرا با تانك آمدي گفت ماشين نبود مجبور شدم مجروحين را با تانك بياورم .
آيا برنامه كار و استراحت مشخصي داشتيد
روزها درمان مي كرديم و شبها كه توپ باران مي شد گاهي وقتها به پشت بام مي رفتيم و نقاطي را كه توپ به زمين خورده بود نگاه كرديم كه به صورت يك مخروط شعله از آن بالا مي رفت . ما به علت اينكه دائمآ در اتاق عمل بوديم براي خواب و استراحت از اتاق ريكاوري استفاده مي كرديم و هر لحظه آماده عمل جراحي بوديم . در تاريخ 59 7 7 ساعت 10 شب با دكتر پاكروان سرگرم بحث و گفتگو بوديم كه شهر مورد حمله موشكهاي اس اس قرار گرفت بطوري كه كلمن آبي كه در پنجره بود مثل يك توپ بلند شد و افتاد زير تخت و پنجره مچاله شد .فكر كردم بيمارستان را زدند. طبقه بالا بيمارستان بخش اطفال بود سراسيمه به طبقه بالا دويدم درها و شيشه ها همه خرد شده بود. تمام فضا خاك بود ولي بچه ها روي تختها و خاك و شيشه ها نشسته بودند و سالم بودند معلوم شد توپ به نزديكي بيمارستان اصابت كرده خاموشي مطلق بود. آمدم پايين گفتند محله سياوشي و خيابان فردوسي را با موشك زده اند. اين محله محله فقير نشين و پر تراكمي از نظر جمعيت بود كه سه تا موشك به اين محل اصابت كرده بود.
مجروحين را آوردند ما نمي دانستيم موشك چيه و زخمي موشك چطوريه مجروحين را به اورژانس آوردند به يك آدمي كه كاملا سالم و بدون زخم بود و مقداري خاك روي دهان و بيني او بود برخورد كردم او مرده بود. سعي كردم با انجام احيا ( برگشت تنفس و قلب ) او را احيا كنم ولي جواب نداد. يك مرتبه به اطراف خود نگاه كردم ديدم دور تا دورم جسد است . هر كس در تاريكي مجروحي را بر دوش گرفته بود و به بيمارستان منتقل مي كرد. از هر طرف صداي ناله به گوش مي رسيد يك لحظه گيج شدم كه چكار كنم . گفتم سريعا زخمي ها را به سالن غذا خوري ببرند و روي زمين بخوابانند. زخمي هايي كه له بودند در اتاقهاي بخش بستري كنند. مثلا مجروحي كه پوست سرش كنده شده بود از نظر ما زياد مشكل نداشت . اينها را در سالن غذاخوري مستقر كرديم . در اين احوال ديدم مسئول اتاق عمل با يك مجروح بردوش وارد شد. گفت اين بابامه بايد برم مادرم را هم بياورم . او را گذاشت و به سرعت رفت . ده بيست دقيقه بعد مادرش را هم آورد در حالي كه هشت تا از دنده هايش شكسته بود. ولي پدرش مرد. بالاخره زخمي ها را بستري و كار درمان را شروع كرديم . در محوطه اورژانس و راهروها روي تختها و زير تختها پر از مجروح و جنازه بود . تا 5 7 صبح من يكسره در حال درمان زخمي بودم . در همين حال از راديو تلويزيون تماس گرفتند كه با دكتر جراح كار داريم . وقتي صحبت كردم گفتند آمار كشته ها و زخمي ها را مي خواهيم به آنها گفتم ده دقيقه ديگر تماس بگيريد. به اتفاق خانم غيور كه از نرسهاي اتاق عمل بودند و حقيقتا يك غيور مرد بود كه شبانه روز در بيمارستان خدمت ميكرد و تا پايان جنگ نيز در صحنه خدمت بود به سردخانه رفتيم كه جسدها را بشماريم . هر وقت اين صحنه يادم مي آيد دچار حالتي مي شوم كه هيچكس نمي فهمد . يك سكويي آخر سردخانه بود 15 تا نوجوان طاق باز كنار هم در آنجا قرار داده شده بودند . هر گوشه سردخانه مقداري جسد روي هم تلنبار شده بود . در حال شمارش اجساد بوديم حدودا 260 تا را شمارش كرده بوديم و در حال خروج از سردخانه بوديم كه من يك پارچه مچاله شده را ديدم اصلا فكر نمي كردم كه داخل آن چيست
با نوك پا به اين پارچه مچاله شده زدم ديدم جسد يك بچه شيرخواره بود كه له شده و در لباسهاي خود با خون و خاك يكي شده بود. بسيار صحنه وحشتناكي بود. خانم غيور يك مرتبه دچار حالت ضعف شد و به زمين افتاد او را بلند كردم . زار زار گريه مي كرد. با اين جسد تعداد كشته ها 261 نفر بود . حدودا 570 مجروح نيز داشتيم . اين اولين آمار كشته و زخمي ها بود كه از راديو تلويزيون اعلام شد .
پس از 48 ساعت از راننده آمبولانس بيمارستان خواهش كردم مرا به محله هايي كه بمب و موشك زده بودند ببرد . اولين جايي كه رفتيم محله سياه بيشه بود صحنه هاي وحشتناكي ديدم . موج انفجار خانه ها را به كلي نابود كرده بود. جواني را ديدم كه مي گفت : من خانه خاله ام اينجا بوده ولي از بس خراب شده نمي توانم تشخيص بدهم كه كداميك است .
به خيابان فردوسي رفتيم موشك يك گودي عميق به طول 3 ـ4 متر و دهنه 5 ـ6 متر ايجاد كرده بود .
اجازه بدهيد دو خاطره ديگر از دزفول نقل كنم .
شب هفتم مهر ماه كه دزفول موشك باران و بمباران شد مردمي كه براي كمك رساني مي رفتند خودشان هم مورد حمله توپ و موشك و بمب قرار مي گرفتند. من با پادگان وحدتي تماس گرفتم . مي دانستم كه بني صدر آنجاست . زنگ زدم كه حداقل كاري بكند كه توپخانه عراق خاموش بشه . مسئول دفتر بني صدر گفت : او خواب است و حق نداريم بيدارش كنيم .
به دفتر امام زنگ زدم آقايي كه جواب دادند گفتند كه امام نماز شب خوانند يك ربع ديگر تماس بگيريد. يك ربع بعد زنگ زدم گفتند با آقاي رجايي تماسي بگيريد. به دفتر آقاي رجايي كه آن زمان نخست وزير بود زنگ زدم . خودشان بيدار بودند و گوشي را برداشتند. با آقاي رجايي صحبت كردم وضعيت را گفتم . از شمار بالاي كشته و زخمي به ايشان اطلاع دادم . گفتم كه مسئله مهم ما توپخانه عراق است كه نمي گذارد كار كنيم . اگر بشود جلوي آن گرفته شود بهتر است . ايشان گفتند ما در جريان ماوقع هستيم ولي متاسفانه كاري از دستمان بر نمي آيد. (آن زمان بني صدر فرمانده كل قوا بود).
يك خاطره خيلي بد از روزهاي اول جنگ دارم كه خوب است بيان كنم . يك روز يك مجروح عراقي آوردند . مردي حدودا 40 ساله كه از ناحيه كتف و سر شانه آسيب ديده بود. ما او را مرتب درمان مي كرديم و چون عرب بود توسط بعضي از نگهبانها كه عربي بلد بودند با او صحبت مي كرديم و احوالش را مي پرسيديم . اين عراقي در اتاقي روبروي ايستگاه پرستاري بستري بود. روز يازدهم بعد از درمان او را به اتاقي كه سه تخت در آن بود منتقل كرديم . آن شب ساعت 2 بعد از نيمه شب يك مجروح جنگي كه سرباز بود آوردند . تركش به شكمش خورده بود و پارگي روده داشت او را عمل و ترميم كرديم ساعت 5 صبح عمل تمام شد . من رفتم دراز كشيدم كه استراحت كنم . ساعت 5 7 صبح آمدم بيماران را ويزيت كنم . در اتاق سه تختي كه عراقي بستري بود روي تخت اول سرباز مجروحي كه شب قبل او را عمل كرده بوديم خوابيده بود تخت وسط خالي بود و تخت آخري هم متعلق به مجروح عراقي بود. اين صحنه هيچوقت از ذهنم دور نمي شود . از سرباز ايراني پرسيدم اسمت چيه گفت : حسن 19 ساله و اهل شهر ري و 6 ماه از خدمت او باقي مانده بود . بلندش كردم كه راه برود . با او صحبت و شوخي كردم . شب بعد ساعتهاي 4 صبح بود كه يكمرتبه ديدم پرستار داره با جيغ و فرياد مي گه دكتر بلند شو مجروح عراقي سرباز ايراني را كشت .
سراسيمه پريدم توي اتاق و ديدم حسن روي تخت در حاليكه سرم و خون از دستش بيرون كشيده شده خفه شده و عراقي او را كشته بود. به پادگان وحدتي خبر داديم آمدند او را ببرند سربازي كه براي بردن عراقي آمده بود وقتي ماجرا را شنيد داشت ديوانه مي شد. گريه مي كرد و مي گفت : اجازه بدهيد او را بكشم . گفتم من يك پزشكم كاري نمي توانم بكنم و او را بردند.
سه روز بعد يعني 10 مهر 59 مجددا موشك باران دزفول توسط عراقيها شروع شد . خانه هاي دزفول داراي زيرزميني به نام شبستان و زيرزمين عميقتري به نام شبادون بودند كه در موشك باران تعدادي از مردم در اين شبادونها پناه گرفته و گير مي افتند. از جمله خانواده راننده آمبولانس بيمارستان بود كه 7 نفر را از اعضاي خانواده اش در شبادون بودند كه پس از 72 ساعت مردم با دست به دست كردن حلب و خاكبرداري از اين منطقه اين هفت نفر را كه 3 نفرشان مرده و 4 نفر زنده بودند بيرون آوردند . راننده آمبولانس را چهار سال بعد در يكي از عملياتها ديدم كه گفت تا حالا غير از آن 3 نفر9 نفر ديگر از اعضاي خانواده اش به شهادت رسيده اند .
آيا شما فقط در دزفول به مداواي مجروحين مي پرداختيد
نه من تقريبا در تمام مناطق جنگي و شهرهاي مجاور آنها خدمت مي كردم . زماني كه مسجد سليمان را با موشك زدند ساعت 6 بعد از ظهر بودمردم هجوم آورده بودند براي كمك به تخليه مجروحين . 2 ساعت بعد دوباره همون نقطه را با موشك زدند و كساني كه براي كمك رفته بودند نيز كشته و مجروح دادند. به ما خبر دادند وضع خراب است براي كمك بياييد. سريع خودم را به فرودگاه رساندم و به مسجد سليمان رفتم و در بيمارستان شركت نفت مستقر شدم . آمار كشته و زخمي بالا بود 24 ساعت مجروحين را جمع كرديم . در اين مرحله من دكتر دلشاد دكتر اميري و دكتر علمدار بوديم كه همگي داوطلب اضطراري بوديم . ظهر براي تهيه آمار كشته ها رفتيم . خيلي وحشتناك بود.
در يك اتاق خيلي بزرگ تعداد زيادي جسد و روي هر جسد دو قالب يخ بود كه حدودا 15 سانت از ارتفاع كف اتاق آب و خون بود . پاچه شلوارم را بالا زدم با نوك پنجه 120 جنازه را شمارش كردم . وقتي كارمان رو به اتمام بود گفتند انديمشك را زدند با سرعت خود را به آنجا رسانديم . 24 ساعت هم به مجروحين آنجا رسيدگي كرديم كه گفتند رامهرمز را زدند . مجددا با سرعت به آنجا رفتيم . زخمي ها را جمع و جور كرديم و رسيدگي نموديم و كار مقداري سبك شد به تهران برگشتم كه به خانواده سري بزنم . به منزل كه رسيدم يكي از همسايه ها مرا كه ديد هاج و واج نگاه كرد و گفت مگر تو تير نخوردي حال و حوصله شوخي نداشتم . وقتي به آپارتمان خودمان رسيدم و در زدم با باز شدن در با صحنه عجيبي روبرو شدم . ديدم گوش تا گوش منزل اقوام نشسته و منتظر جسد من هستند. ظاهرا يك نفر تلفني به همسر من گفته بود كه من كشته شده ام . و از آنجا كه ما روزهاي آخر مرتب در شهرهاي مختلف در رفت و آمد و تكاپو بوديم كسي نتوانسته بود مرا پيدا كند و از حال من جويا شود. و اين كار تا پايان جنگ چندين بار تكرار شد كه كساني تلفني اوضاع روحي و رواني خانواده مرا بهم مي ريختند.
يك روز ساعتهاي حدود 4 بعد از ظهر ميگها و فانتومها در آسمان دزفول درگير شدند . فانتوم ميگ را زد . منفجر شد و افتاد . 20 دقيقه بعد تكه هاي جسد خلبان عراقي را آوردند. گفتم تكه هاي جسد را در يك پلاستيك بريزند. آخرين تكه اي كه از جسد خلبان عراقي آوردند قسمت مياني صورت خلبان بيني و سبيل او بود و مقداري پول عراقي .
آيا از آن صحنه ها عكس هم داريد
من وقت نمي كردم عكس بگيرم . در عمليات خيبر يك دكتر بيهوشي مشهدي بود كه با خودش دوربين آورده بود. تعدادي عكس از ما گرفت كه من آنها را دارم . سوله دكتر رهنمون و ما نزديك هم بود در سه راهي جفير در طلائيه ساعت 5 صبح بود كه هواپيماهاي عراقي در سه نوبت صبح و ظهر و عصر مي آمدند بيمارستان مركزي را بمباران مي كردنداين برنامه عادي بود. كار به جايي رسيده بود كه ما بدون سر بلند كردن صداي ميگ و فانتوم را از هم تشخيص مي داديم .
ما دوربين اين آقا را گرفتيم و چند تا عكس در سوله انداختيم . صبح ساعت 6 دكتر رهنمون در بغل من شهيد شد . و آقاي مهدي خداپرست نيز از دوستان من بود كه شهيد شد 120 نفر در سوله بودند 6 نفر در ركوع و سجود بودند كه راكت از جلو سوله آمد و از پشت سوله بيرون رفت كله آن 6 نفر كه ايستاده در حال نماز بودند داغون شد از جمله دكتر رهنمون كه تركش اصابت كرده به مغز او را هنوز نگه داشته ام و عكس اين صحنه را دارم .
مغز دكتر رهنمون پخش شده بود روي لباسهايش . مي خواستم آن تركش را اهدا كنم به موزه جنگ كه متاسفانه فراموش كردم . من بلافاصله از آن سوله عكس گرفتم .
البته از حضور در كوههاي كردستان و منطقه مريوان هم عكس دارم . در عمليات كربلاي 4 و5 من 4 ماه در خوزستان براي جراحي فك و صورت مستقر بودم و طي اين مدت 660 فك له شده عمل كردم كه اينها غير از موارد ديگري بود كه به عنوان پزشك جراح به عهده ام بود. از آنجا كه من صادقانه در جبهه هاي خدمت مي كردم احترام خاصي برايم قائل بودند. دكتر اخوان جراح فك و صورت از تهران به بيمارستان اهواز آمده بود و گفت من مي خواستم از مجروح عكس بگيرم دوربين مرا گرفته اند. گفتم : چرا گفت : نمي دانم .
با مسئولين ستاد تماس گرفتم پرسيدم : « چرا دوربين دكتر اخوان را گرفته ايد گفتند : ممكن است كسي از مجروحين عكس بگيرد و سواستفاده تبليغاتي بكند » .
گفتم : اشتباه بزرگ شما همين است . اگر اين عكسها و مدارك را نداشته باشيد چگونه مي توانيد از حقانيت خود دفاع كنيد اينها مطالب علمي است كه هر پزشكي مي تواند در مجامع علمي دنيا مطرح كند. گفتم : يعني شما تا به حال نگذاشتيد هيچ پزشكي عكس بگيرد گفتند : نه . آنها پذيرفتند كه اشتباه كرده اند و دوربين دكتر اخوان را به او پس دادند. عكسي دارم از يك مجروح كه خمپاره به دستش اصابت كرده و در دستش مانده است .
يك سرباز مي توانست از 30 ـ20 متر دورو بر خود خبر داشته باشد يك فرمانده فقط منطقه خودش را مي توانست ببيند اما من بعنوان يك پزشك جراح اصلي بيمارستان مادر مجروحين سرتا سر جبهه را مي ديدم . در عمليات خيبر پسري مجروح شده بود كه شكم پوست و دنده هايش كنده شده بود . وقتي او را مداوا مي كردم گريه مي كرد و گفت : از گردان ما گردان امام حسين (ع ) يزد از 500 نفر فقط من زنده ماندم . همه بچه ها را تانكهاي عراقي زير گرفتند.
من يادم نمي رود اولين بار وقتي يكي از گردانهاي تانك لشكر 92 زرهي خوزستان عمليات كرد . همه 45 دستگاه تانك در محاصره عراقيها گرفتار شده و تمام تانكها را زدند و اجساد جزغاله را آوردند بسيار وحشتناك بود ما فقط يك كاميون جسد جزغاله داشتيم . فقط خداداند وقتي در آن كانتينر را باز كردم و آن همه آدم را سوخته را ديدم چه حالي شدم .
با تشكر از اينكه اين فرصت را در اختيار ما قرار داديد
كرمان ـ سرپرستي روزنامه جمهوري اسلامي
به تهران برگشتم تا به خانواده سري بزنم . وقتي به آپارتمان خودمان رسيدم ودر زدم با باز شدن در با صحنه عجيبي روبرو شدم . ديدم گوش تا گوش منزل اقوام نشسته و منتظر جسد من هستند. يك نفر تلفني به همسر من گفته بود كه من كشته شده ام
در عمليات كربلاي 4 و 5 من چهارماه در خوزستان براي جراحي فك و صورت مستقر بودم و طي اين مدت 660 فك له شده عمل كردم كه اين ها غير از موارد ديگري بود كه به عنوان پزشك جراح به عهده ام بود
آنچه كه ما با گوشت و پوست و روح و جسم و جان در بطن آن قرار گرفتيم و ديديم و درك كرديم با فيلم هايي كه امروز از جنگ ساخته مي شود از زمين تا آسمان تفاوت دارد و هنوز نتوانسته اند فيلمي بسازند كه با واقعيت ها و روح آن فضا مطابقت داشته باشد. واقعيت هاي جنگ چيز ديگري بود. كساني مي توانند آن را بيان كنند كه آن زماني را درك كرده باشند
هواپيماهاي عراقي در سه نوبت صبح و ظهر و عصر مي آمدند و بيمارستان مركزي را بمباران مي كردند . دكتر رهنمون به همراه 5 نفر ديگر در يكي از اين بمباران ها شهيد شدند
سه شنبه 2 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6769]
-
گوناگون
پربازدیدترینها