تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى انديشد و سپس آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831140228




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

«يلداي فاحشه»


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: «يلداي فاحشه»
روزى كه شيطان تصميم گرفت يلداى فاحشه را بفريبد بى‏شك نخستين روزى نبود كه ساعت‏هاى متمادى پشت درهاى خانه‏ى او انتظار مى‏كشيد.

يلدا يك هفته بود كه از خانه‏اش بيرون نيامده بود. دل‏اش مى‏خواست چند روزى ديگر را هم همين‏طورى سر كند. صبح‏ها توى رخت‏خواب بيدار بماند، هى غلت بخورد، خودش را به خواب بزند و احياناً بخوابد. بعد روى ملافه‏هاى كتان رها شده، دست‏هاى‏اش را به شكل صليب باز كند، و حريصانه با سايه‏روشن آفتاب روى پوست‏اش بازى كند. اگر هم حوصله‏اش را داشته باشد بلند شود، يك ليوان شير سرد سر بكشد. موسيقى گوش كند. جلو آينه بنشيند. آرايش كند. سيگار بكشد. حتا كتاب بخواند. و بخندد. خيلى كارهاى ديگر را هم مطمئناً مى‏توانست بكند. تنها كارى كه از دست‏اش برنمى‏آمد اين بود كه سرى به خيابان‏هاى اطراف بزند، احياناً سرى هم به آن‏بالاترها، و بعد فاتحانه به خانه برگردد.

يلدا را همه نمى‏شناختند. حتا آن‏ها كه ساعتى را، شبى را، با او بودند اسم‏اش را درست نمى‏دانستند. يلدا هم اصرارى نداشت خودش را معرفى كند. اما هرچه بود حرص مى‏زد، و مى‏دانست كه بالأخره يك روز همين حرص او را از كار و زندگى خواهد انداخت. پس چندان هم بى‏دليل نبود كه يك‏شب بعد از خواندنِ چند ورقى از يك كتاب روسى به هوس افتاد كه هرطور شده يكى از آن موجودات خيالى، مثلاً فرشته‏ى نرينه يا جن‏زاده‏ى خوش آب‏ورنگى، را به دام بيندارد. حتا براى همين مجبور شد يك هفته‏ى تمام خود را در خانه حبس كند و شب‏ها وقت خواب با ناله و نفرين بخواهد كه شيطان آرزوى‏اش را برآورده كند.

اين بود كه شيطان، هر روز بى‏ملاحظه ساعت‏ها پشت در مى‏ايستاد و انتظار مى‏كشيد. يلدا كه بى‏شك زيبايى سحرانگيزش دل فرشتگان را هم به درد مى‏آورد، صبح روز هشتم در خانه را باز كرد، لبخندى زد، و به شيطان خوش‏آمد گفت.

شيطان بى كم‏ترين وجدى وارد خانه شد. بارانى‏اش را درآورد، كلاه بلند براق‏اش را به جالباسى آويخت. آن‏وقت وارد اتاق شد و روى تخت‏خواب يلدا نشست. دكمه‏هاى بالايى پيراهن سفيدش را باز كرد، از جيب پيراهن سيگارى بيرون كشيد و به لب گذاشت. سيگار با نخستين پك آرام خود به خود آتش گرفت. در تمام اين مدت يلدا رو به روى آينه نشسته بود و با وسواس به سر و وضع خود مى‏رسيد. بعد به سمت تخت‏خواب برگشت. مطابق معمول خنده‏يى سر داد و سعى كرد آرام‏آرام گوشه‏ى دامن‏اش را كنار بزند، كه ناگهان خود را در برابر شيطان سر تا پا برهنه يافت. اندكى شرمگين شد، اما شيطان لبخندى زد، لباس‏هاى‏اش را پوشيد، و بيرون رفت.

صبح روز بعد، شيطان در هيأت يكى از فرزندان خود ظاهر شد و به ديدار يلدا رفت. يلدا دوباره در آن لحظه‏ى پيش‏بينى‏ناپذير خود را سر تا پا برهنه يافت، و شيطان دوباره از خانه بيرون آمد. به‏اين منوال، شيطان تا دوازده روز در هيأت فرزندان خود يك به يك بر يلدا ظاهر شد و يلدا هربار بى‏اختيار خود را برهنه يافت.

صبح روز سيزدهم شيطان تصميم گرفت تا اين‏بار در قيافه‏ى خريدارى متشخص و لايق به خانه‏ى او برود. يلدا هم كه از چندين روز پريشانى و جن‏زدگى حوصله‏اش سر رفته بود، او را بى‏سؤال و جوابى به خانه راه داد. حتا درست به قيافه‏ى او نگاه نكرد. جلوى آينه هم ننشست. رفت كنار تخت، و با خستگى خود را روى تخت انداخت. بعد شيطان در آغوش‏اش كشيد و بوسيدش. لحظه به لحظه بر التهاب شيطان افزوده مى‏شد و يلدا لحظه به لحظه گيج‏تر؛ تا اين‏كه يلدا به خواب رفت. شيطان كه ناكام مانده بود از فرط عصبيت سيگار ديگرى به لب گذاشت و پنجره‏ها را باز كرد. ليوان آبى به صورت يلدا پاشيد و بعد او را كشان‏كشان كنار پنجره برد، و چندبار به صورت‏اش سيلى زد. يلدا هربار لحظاتى به هوش مى‏آمد و دوباره از هوش مى‏رفت. و شيطان آن‏قدر به سيلى زدن ادامه داد كه سرانجام خون از گونه‏هاى‏اش گل كرد و به هوش آمد. بلند شد و صورت‏اش را در آينه نگاه كرد. بعد به طرف شيطان رفت. گريه‏اش گرفته بود و با مشت به سر و صورت او مى‏كوبيد. اما شيطان حركتى نمى‏كرد، تا اين‏ كه يلدا خسته شد و دوباره به خواب رفت. و خود را تنها يافت. و گريست، و زار زد چون سرزمين ناآشنا را ديد. و در آن شب شيطان به دوازده صورت بر بنده‏ى خود ظاهر شد. و هربار همان بود كه بود؛ و هربار ديگرى بود، و آن ديگرى همان بود كه بود. پس او به كرنش درآمده، خداوند را تسبيح گفت. و ناليد و فرياد زد: اكنون مرا درياب! زيرا كه بندگان تو همگى گم‏راه شده‏اند. و شيطان، شوريده، وى را گفت: اى شب فاحشه! برخيز تا زمين را ويران كنيم. و او را گفت برخيز كه امشب قديسان و فاجران، هردو را به آتشى سوزنده بخواهيم سوخت.

يلدا بيدار شد، شيطان حرفى نزد. يلدا هم چيزى نگفت. برخاست، شولاى بلندى به تن كرد، و در برابر شيطان زانو زد. دست‏هاى شيطان را بوسيد، و همراه او به راه افتاد. ساعتى نگذشته بود كه آن دو به درگاه كنيسه‏يى رسيدند و بى‏تأمل درها را كوبيدند. و در آن كنيسه قديسى بود كه برسيسا نام داشت. برسيسا در را گشود، و جز چهره‏ى درهم‏شكسته اما هراسناك مردى سالخورده هيچ نديد. شيطان بى‏درنگ ناله‏يى سرداد و خود را به آغوش برسيسا انداخت. برسيسا صورت وى را بوسه داده، گفت: اگر تو بى‏نواى راه گم كرده يا گنه‏كار نادمى هستى داخل شو؛ اما اگر به سوداى مال يا طعامى آمده‏اى، برادر در اين‏جا هيچ نيست. و شيطان قهقهه‏يى سرداد و به ضجه گريست و گفت: من از تو چيزى نمى‏خواهم مگر مصاحبت‏ات را، وگرنه آسمان سرپناه من، و زمين بستر من است. برسيسا گفت: پس پروا نكن. و شيطان برسيسا را سپاس گفته، به كنيسه داخل شد. و عابد به سروقت عبادت رفت. و در آن‏شب زمين را بارانى گرفت عظيم؛ و آن هر سه در كنيسه، هرآينه بيدار بودند.

نيمه‏هاى شب كه شد شيطان ديگر نتوانست صبر كند. پيش يلدا رفت كه تن‏اش گر گرفته، هوس كرده بود زير باران برود و آواز بخواند. ساعتى گذشت و شيطان كه از غلت دادن اندام خيس يلدا برسطح مواج علف‏ها و خاربوته‏ها خسته شد به داخل كنيسه برگشت. و شيطان نزد برسيسا آمده، او را گفت: من امشب در اين باغ آوازى مى‏شنوم، مگر تو به باغ شوى تا مكاشفه‏يى به ما موهبت شود. پس برسيسا از جاى برخاست و بيرون شد. و بالاى سردر كنيسه فرشته‏يى آتش‏گرفته ديد، با زخم‏هاى خون‏چكان، كه سر به آسمان داشت. پس برسيسا چشمان خود فرو گرفت، و شيطان از وى متابعت كرد. و باران صورت ايشان را مى‏نواخت. و برسيسا همراه خود را گفت: اى برادر! تا به اين مقامات كه رسيدم چنين مكاشفه‏يى عظيم هرگز مرا نبوده بود. قسم‏ات مى‏دهم! بگو كه كيستى و اين‏جا چه مى‏كنى؟ و شيطان گفت: مرا واگذار، كه من نيز تو را واگذاردم، تو خود اين مكاشفه را درياب.

و بعد شيطان در چشم‏به‏هم‏زدنى پشت پنجره‏هاى بلند عبادت‏گاه جاى گرفت، و به سيگار كشيدن وقت گذراند. ساعتى كه گذشت برسيسا با حال پريشان و پيراهنى چاك‏چاك به عبادت‏گاه خود بازگشت. همين ‏كه مى‏خواست از فرط بى‏حالى به زمين بيفتد، شيطان جستى زده او را گرفت. برسيسا بريده‏بريده گفت: اى مرد مقرب! قسم‏ات مى‏دهم بگو كيستى و حقيقت اين مكاشفه چه بود؟ شيطان او را پس زد. دوباره به پشت پنجره برگشت. نگاهى به بيرون انداخت، لبخندى زد، و بعد قهقهه‏يى طولانى سرداد. شيطان گفت: «در اين مكاشفه چندان حقيقتى هم نيست. من فرشته‏يى زمينى براى شما آوردم و شما فقط در ازاى دو سكه‏ى ناقابل به همه‏ى حقيقت‏اش پى برديد.» بعد با متانت تمام به زير بستر عابد دست برده، دو سكه‏ى طلا بيرون كشيد و در جيب گذاشت. پس برسيسا از نفرت و خشم به خود لرزيد. چون مجنونى به شيطان هجوم آورده او را گرفته مضروب ساخت. و بر عصمت بر باد داده حسرت خورد. و شيطان هيچ نگفت و راه خود گرفته، با آن زانيه از كنيسه بيرون شد.

از آن پس يلدا، سوار بر جاروى پرنده‏ى شيطان، از شهرى به شهر ديگر، و از ديرى به ديرى مى‏رفت، و هركه را كه مى‏شد به مكاشفه مى‏رساند. بعدها كه ديگر هيچ كنيسه و ديرى از مكاشفه خالى نماند، شيطان به سرش زد كه حساب خود را با حاكمان و غاصبان حق خويش نيز تصفيه كند. آن‏وقت به بركت نبوغ اهريمنى‏اش، آميزه‏يى از عطرهاى بغدادى، چشم‏هاى روشن نرماندى، لطافت پوست گل‏ها، موهاى سوخته‏ى مصرى، فريبايى رمى‏ها، و خنده‏هاى اغواگر اليزابتى را به يلدا هبه كرد؛ و اين‏ها علاوه بر درندگى تازى، حماقت آريايى، و كسالت يونانى بود كه يلدا به‏نفسه در خود داشت. از آن‏جا كه حاكمان اشتياق شديدى در نايل شدن به درك مكاشفه از خود نشان دادند طبيعى بود كه شيطان يك‏شبه ثروتى افسانه‏يى به هم زده باشد. البته، برخى حكام خواهان مكاشفات مجدد شدند تا بل‏كه بيش‏تر بر جبروت خود بيفزايند، اما شيطان به‏سادگى تسليم نمى‏شد. بعدها شيطان سرگرمى تازه‏ترى ابداع كرد. ثروت حاكمان را به صومعه‏نشينان بخشيد، و حاكمان را متقاعد كرد كه در صورت اعتكاف در صومعه‏ها ممكن است به مكاشفه‏يى ديگر برسند. اين شد كه در عرض يك ماه عابدان جاى حاكمان را گرفته و حاكمان در صومعه‏ها معتكف شدند.

بالأخره شيطان از اين‏همه خسته شد؛ اما يلدا خسته نمى‏شد. اين‏بار يلدا بود كه به سراغ شيطان رفته وسوسه‏اش كرد تا سرگرمى تازه‏يى براى‏اش ابداع كند. يلدا اصرار كرد، اما شيطان نپذيرفت. يلدا داد و بى‏داد مى‏كرد، و شيطان ساكت مانده بود. سكوت شيطان ديوانه‏اش مى‏كرد. دوباره مثل فاحشه‏ها به سر و صورت شيطان چنگ انداخت، صورت‏اش را خراشيد و فحش‏اش داد، بى‏ناموس و بى‏غيرت‏اش خواند، و گفت كه قبل از آمدن او وضع‏اش خيلى بهتر بوده، لااقل مى‏دانسته كه با چه جور آدمى‏زاده‏يى سر و كار دارد؛ نه با اين‏همه خواب و خيال. گفت كه بعد از اين با هيچ‏كس نخواهد خوابيد، ديگر با هيچ شيطانى نخواهد خوابيد، حتا اگر ابليس ِ عاشق باشد. شيطان لبخندى زد و بى‏خيال گفت: «اگر فكر مى‏كنى كه با پاانداز حقيرى رو به رو هستى بايد بگويم اشتباه مى‏كنى؛ همين.» و بعد از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت.

صبح روز يك‏شنبه‏يى كه شيطان در پارك قدم مى‏زد، هيچ‏كس گمان نمى‏كرد كه تسليم شده باشد. اما شيطان سرانجام تسليم شد و نام‏اش را به عنوان شهروند عادى و با سابقه‏ى سياسى نامعلوم به ثبت رساند. شب كه به خانه برمى‏گشت، سر راه دسته‏يى گل خريد و به خانه برد. يلدا در اتاق‏اش نشسته بود و آرايش مى‏كرد. شيطان پنجره‏ها را بست. خودش را روى صندلى رها كرد. دسته‏ى گل و شناس‏نامه را روى ميز انداخت. بعد آهى كشيد و با حسرت گفت كه ديگر هيچ فضيحتى نمانده، هيچ رؤيايى.
يلدا خوابيده بود.



منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن