واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: هیچوقت آن روز وحشتناک را فراموش نمیکنم که آدمبچهی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجرهی شکستهی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدمبچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای خود پرید. جگرم کنده شد. مثل اینکه همهی سیاهیهای دنیا توی چشمم آمده باشد، بیمهابا می پریدم. ناگهان روی سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش بخیر مادرم چه قدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: " آدمها بوی گوشت برشته می دهند!" خرافاتی بود. فکر می کرد آدم شگون ندارد. همیشه آدمها را از بالا دیده بود. می گفت: " زیرشان از روی شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده ای که دیده بود اسب و شتر بود. بعد از آن خرو گاو بود و آدمها. می گفت ما گنجشکها خوشبخت تر از آن هیولاهای غول پیکر هستیم. چونکه ما آدمها را از بالا می بینیم اما آن بیچاره ها از پایین می بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگهای وحشت زده ام را از تاروپود پتو آزاد کرد. صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می پیچید و مثل زلزله ای به درونم بر می گشت. پسرک اما با من مهربان بود. نمی دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می تپید ناگهان، صدای یک ضربان بزرگ را از تمام منافذ پوستم می شنیدم که ناهنجار نبود و آرام آرام به من آرامش می داد. صدای عجیبی است. موسیقی گرفته و پر طنینی دارد شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آنروز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت نشنیدم.
دوان دوان مرا پیش مادرش برد. جروبحث می کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده ی تخم مرغ برایم آوردند. دیگر به چشمهای پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله های قفس ظاهر می شد. از راه دور درخت گیلاس پر شکوفه را می دیدم و گربه ی گردن شکسته ای که درست مقابل آن می نشست. پسرک هر دقیقه کس تازه ای را می آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می کردند و مرا می گرفتند. بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش بخیر مادرم از آدمها بدش می آمد. وقتی آدمهای خانه ای به سفر می رفتند، مادرم به حیاطشان می پرید و همه را با خود می کشید و می برد. می گفت: " زندگی در خانه ی بی آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی شود". من هیچوقت این حرفها را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می شد که سفر کردن آدمها را خوب زیر نظر بگیرم.
از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر می پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه ها را خوردم. در و دیوار گواهی می داد که اینها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. چنگهای قفل شده ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از فاصله ی بسیار نزدیکی خیره خیره در صورتم نگاه کرد. این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می دیدم. چقدر وحشتناک بود. آن چشمهای دریده، حفره های بینی و دندانهایی که در آن دهان حیرت زده می درخشید. یادش بخیر مادرم چقدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور می کرد مرده ام. مگر مردن کار آسانی است. مردن آرامش می خواست که من نداشتم. تمام سلولهایم می تپید. آن پرنده ای هم که می گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدمها گنجشکها فقط به نمردن فکر می کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تا بحال دو چیز را خوب فهمیده ام: اسارت یعنی شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی کردم. داشتند به سفر می رفتند. اما وضع من چه می شد. خانه ی خالی بعد از آنها برمن در کنج آن قفس چگونه می گذشت. آدمها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما صدای خوبی نداریم. نمی دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوشحالم با اینکه از آدمها بدم نمی آید اما یک حس عجیبی به من می گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدمها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در می آید. نمی دانم درست است یا نه.
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 139]