محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831198656
رمان "کوچه های خاطره"
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: رمان "کوچه های خاطره"
نوشته نسرین سیفی
فصل اول:
صدای گریه مادرم ، فریاد پدرم وجیغهای گوش خراش خواهر کوچیکم ،اشکهای بی حد خواهر و برادرهای ریز و درشتم و پچ پچ همسایه ها و صدای نگاهایی که با تمام سکوتشان انسان را اتش میزدند ، مثل اواری روی سرم خراب میشد . چشمانم سیاهی میرفت و تمام دنیا برای من قنداقی بود که در بغل داشتم و بچه های قد ونیم قدی که به من چسبیده بودند.
هوا سرد بود اما هوایی سوزنده وجود مرا در بر گرفته بود . صدای جیغهای مادرم بلند و بلند تر میشد و در یک لحظه سکوت بر همه جا سایه انداخت . قنداق را محکمتر در بغل گرفتم . چشم ازدر برنداشتم که پدرم بیرون بیاید اما این بار بر خلاف گذشته بیرون نیامد و سکوت ادامه داشت . یکی از بچه ها نالید سردمه .
زیر لب زمزمه کردم :
ــ هیس ، ببینم چه خبره .
دقایقی دیگر هم گذشت بچه ها از شدت سرما میلرزیدند . دوباره یکی گفت :
ــ آبجی سردمه ! بریم تو .
در اتاقی باز شد . سر به زیر انداختم. نمیتوانستم تحقیر را تحمل کنم . با صدای گام هایی که نزدیک و نزدیک تر میشد تپش قلبم شدت میافت . یک جفت پا که در شلواری سرمه ای و چادری سفید با گلهای قهوه ای پیچیده شده بود در مقابل دیدگانم خودنمایی کرد و صدایی گرم و مهربان زمزمه کرد :
ــ پاشو دختر ، بچه ها رو بیار اتاق من دارن از سرما میلرزن.
با شرمندگی گفتم:
ــ ممنون ، مزاحم نمیشیم.
ــ پاشو دختر، فکر بچه ها باش ، میخوای همتون بچایین.
ــ نه صغری خانم، کار یه روز و دو روزمون که نیست،عادت کردیم .
خم شد وقنداق رو از اغوشم برداشت و گفت :
ــ من بچه ها رو میبرم ، تو اگه دلت میخواد همین جا بمون.
هنوز حرفش کاملا تموم نشده بود که در اتاقمون با صدای خشکی جیر جیر کنان باز شد . پدرم با ان چهره استخوانی و قد بلندش در استانه در ظاهر شد .با صدای گرفته ای ، که به ناله شبیه بود و با تحکم خاصی که به شوخی مضحکی می مانست فریاد زد :
ــ صنوبر جلدی بیا ننت کارت داره .
نگاهی به صغری خانم انداختم ، در چشمانم التماسی گویا موج میزد،صغری خانم لبخندی زد و گفت :
ــ برو من مواظب شون هستم .
و رو به بچه ها ادامه داد :
ــ خب وروجکها بدویین برین پیش مش اوستا .
و خودش جلوتر از همه به راه افتاد . بچه ها ایستاده بودند ونگاهم میکردند . چشمهایشان تر و لبهایشان خشک . پدرم که هنوز در استانه در ایستاده بود دوباره فریاد زد:
ــ اومدی ذلیل مرده .
رو به بچه ها گفتم :
صغری خانم و مش اوسا رو اذیت نکنین ! زود میام دنبالتون .
به طرف اتاق راه افتادم . صغری خانم بچه ها رو با خود برد. شاید اینگونه بهتر بو د. روبروی پدر که رسیدم چشم به زمین دوختم و با صدایی مرتعش گفتم :
ــ سلام .
ــ سلام و درد هفتاد پشتت . باید گلومو پاره کنم تا بیای، برو تو ببین ننت چیکارت داره .
سرش را به طرف اتاق چرخاند و گفت:
ــ من دارم می رم، تا دو ساعت دیگه که بر میگردم باید اماده باشین خرفهم شد؟
همانطور ایستاده بودم وزیر چشمی نگاهش میکردم .کفشهایش را پوشید و رو به من گفت :
ــ تا دو ساعت دیگه میام. وای به حالتون اگه اماده نباشین. دِ یالله برو تو کمک کن .
به سرعت داخل اتاق جهیدم . مادر با وضعی اشفته در حالی که به ارامی گریه میکرد، وسایل اندکمان را وسط اتاق جمع میکرد .نگاهی به من کرد و با صدایی لرزان گفت :
ــ صنوبر رختخوابارو بپیچ تو چادر ، خوب گره بزن وانشه ها . به بچه ها بگو، بیان اینارو با همدیگه ببرن تا پشت در حیاط .
سری به اطراف چرخاند و گفت:
ــ پس بچه ها کوشن ؟
ــ گذاشتمشون پیش صغری خانوم .
ــ برو صداشون کن ، بدو .نمیخوام مزاحم اون بیچاره ها باشیم .
صدایم را کمی ملایم کردم و پرسیدم:
ــ اتفاقی افتاده ؟
مادرم در حالی که سعی میکرد خود را خونسرد نشان بدهد و مانع فرو ریختن اشکهایش بشود گفت :
ــ نه ، مگه قرار بود اتفاقی بیفته ، مثل همیشه ... مثل همیشه ...
دیگر طاقت نیاورد گلدان کوچک بلوری را که در دست داشت روی زمین گذاشتو با صدای بلندی شروع به گریه کرد. من هم گریه ام گرفت .در ان لحظات چه احساسی در انجا موج میزد . مادر با مهربانی مادرانه ای گریه میکرد ، حتی غمهایش نیز رنگ محبت داشت .دنیای من و او سک.تی بود که دلداریمان میداد.بریده بریده گفت :
ــ با... ید...بر... یم.
ــ کجا ؟
ــ دو ...ساعت... دیگه ...میاد... دنبالمون فقط همینو... گفت.
هق هق گریه های مادر چه دل ازار و تلخ بود.چرا گریه میکرد ؟ از سوزش کتهای پدر یا از دوری این اتاق کوچک.
ــ پس مدرسه هامون چی ؟
چشمهای اشکبارش را من دوخت وگفت :
ــ مدرسه، مدرسه،مدرسه ،تمام زندگیت شده مدرسه .معلوم نیست ما رو میخواد بین چه گرگهایی ول کنه اونوقت تو حرف از مدرسه میزنی . برو دنبال بچه ها بیان کمک کنن الان اون سگ پدر میاد .
بغض سختی گلومو می فشرد . با تمام قوا سعی کردم مانع ریزش اشکهایم بشوم .
هوای اتاثق سنگین و خفقان آور شده بود . از فرصت استفاده کردم و به هوای بچه ها از اتاق بیرون زدم . هوای سرد که به صورتم خورد بغضم شکست . وسط حیاط ایستادم وبه آرامی گریه کردم . به زخمت بر خودم مسلط شدم و به طرف اتاق صغری خانم رفتم وبا انگشت چند ضربه ای به شیشه درشان زدم . چند ثانیه بعد صغری خانم در را به رویم باز کرد .
ــ سلام.
با تعجب گفت :
ــ سلام .
ــ می شه بگین بچه ها بیان .
ــ چی شده ، چرا گریه کردی؟
دستپاچه شدم اما زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
ــ نه ، گریه نکردم . ببخشید می شه صداشون کنین.
ــ یعنی چشات دارن دروغ می گن ؟
بچه ها که صدای مرا شنیده بودند پشت سر صغری خانم جمع شدند .
ــ چشمام ! چشما همیشه واسه خودشون زیاد حرف می زنن .
سر به زیر انداختم ، می ترسیدم بغضم دوباره فرو بریزد .
ــ نه همیشه واسه خودشون . اون قرمزی چشای تو دارن با دیگرون حرف میزنن .
رو به بچه ها کردم و گفتم :
ــ مامان صداتون میکنه از صغری خانم و مشتی خداحافظی کنید .
روبه صغری خانم اضافه کردم :
ــ حلالمون کنین ، واسه شما خیلی دردسر درست کردیم .
بغض گلویم را فشار می داد و صدایم میلرزید :
ــ چت شده دختر ، این حرفا چیه ؟
ــ میخوایم بریم ، الانم داریم اسبابارو جمع میکنیم .
ــ یعنی چی ؟ این وقت شب ، کجا ؟
نگاهی به چپ و راست کردم و گفتم :
ــ یواش تر صغری خانم ، نمیخوایم کسی بفهمه .
در حالی که چادرش را محکم به خودش می پیچید و آماده می شد که از اتاق بیرون بیاید با لحنی سرزنش بار گفت :
ــ یعنی چی کسی نفهمه برم ببینم چه خبره ؟
از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق ما که در ان سوی حیاط بود ، حرکت کرد و در همان حال با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن :
ــ کسی نفهمه ، چی رو نفهمه دختر جان عالم و آدم همه چیز رو فهمیده ، اینم روش ، کتکو نفهمه ، ذلت و خاری رو نفهمه ، مادر تو ، سند زنده رو ، کبودی روی تو دختر جوونو نفهمه ، یا این بچه ها رو که تموم زندیگیشون فهمیده شده است . اگه همسایه نفهمه سر همسایه اش چی میاد که دیگه همسایه نیست .
به دنبال صغری خانم راه افتادم و بچه ها در پی ما دوان شدند .
صغری خانم بلند بلند حرف میزد و پیش می رفت . پشت در اتاق ما که رسید ایستاد ، چادرش را درست کرد و از من پرسید :
ــ بابات خونه اس ؟
ــ نه نیست . رفت اما گفت ، خیلی زود میاد دنبلمون .
ــ خب خدارو شکر.
چند ضربه به در کوبید و بی انکه منتظر تعارف باشد وارد شد .
همه وسایلمان وسط اتاق کوپه شده بود .مادرم آخرین زیلو را هم تا می کرد . صغری خانم به محض ورود به اتاق و دیدن ان وضعیت گریه را سر داد. مادر هم که تازه گریه اش بند امده بود با او همصدا شد و من هم به دنبال ان دو که حالا دست در گردن هم انداخته بودند شروع به گریه کردم . بچه ها که اتاق را در ان وضع و مادر را در وضعی بدتر دیدند به جمع ما اضافه شدند . کم کم همسایه ها اول سرشان را تا گردن از لای در تو میاوردند و بعد تمام هیکلشان وارد اتاق میشد .صحنه وسط اتاق گویای همه چیز بود بنا بر این همه بدون هیچ پرسشی میفهمیدند چه خبر شده و به گروه همسرایان گریه اضافه میشدند. دیگران را نمیدانم ولی من دلیلی برای گریه نداشنم .
شش هفت سالی بود که در ان خانه بودیم . درست از زمانی که من شش هفت ساله بودم .ادم های زیادی به اتاق های این خانه دراندشت امده و رفته بودند . صغری خانم پیش از ما انجا بود و مطمئنا بعد از ما هم انجا میمانند. ما به ان خانه عادت داشتیم و همسایه ها به ما .
پدرم هفته ای یک بار به ما سر میزد . سهم مادرم عبارت بود از چند مشت و جک و لگدبه او میداد و سهم ما که فقط وفقط یک اردنگی ناقابل بود را به نسبت مساوی بین هر پنج نفرمان تقسیم میکرد و یک ((خفه شو پدر سگ)) جانانه هم به کوچکترین عضو خانواده که فقط چهار ماه داشت می گفت و میرفت . هر دو هفته یکبار شبی را با مادر سر میکرد که ما ان شبها را معمولا مهمان صغری خانم بودیم .
در این خانه بیشتر زنها کم و بیش از شوهرشان کتک میخوردند به جز صغری خانم . بنابراین فحشها وفریاد های هفتگی خانه ما انچنان هم که باید عذاب اور و خردکننده نبودند اما خانه جدید...! در انجا جه جیزی در انتظارمان بود ؟
خانه امان شلوغ شده بود وهرکسی به بهانه رفتن ما با اشکهایش مرهم به زحمهای خود میگذاشت ودل خود را سبک میکرد . کمکم گریه ها فرو کش کرد و حلالیت خواهی و بوسیدن و در اغوش کشیدن و تعارفات شروع شد و بچه ها که تب و تاب رفتن به خانه جدید به جانشان افتاده بود و معصومیت کودکانیشان پرده به روی چشمهایشان کشیده بود وسایل را بیرون برده و پشت در اتاق میچیدند .
تا به حال همسایه های زیادی را در اسباب کشی مشایعت کرده بودیم . احساس کردم همگی رول بازی میکنیم وهمه درسهایمان را به خوبی از حفظ هستیم . اتوماتیک وار همدیگر را در اغوش میکشیدیم و طوطی وار حلال خواهی میکردیم .انگار که هیچ حادثه ای رخ نداده بود . هفت سال گذشته بود و زندگی میرفت تا اغازی جدید را رقم بزند .
اتاقمان که خالی شد منظره عجیبی به خود گرفت . یک اتاق سه در دو که دو پنجره و یک در چوبی داشت .دیوارهایش به خاطر رطوبت و دود چراغ مایل به زرد بودند که هر جا تکه ایاز گچ ان ریخته بود و منطره ای شبیه به پوستهای کک و مکی پیدا کرده بود .
یک طاقچه عریض داشت که گچ ان قسمت از همه جا سفید تر بود .اتاقی که شش انسان را در اغوش تنگ خود جای میداد.
برای اخرین بار نگاهی به اتاق خالیمان کردم .چند سال پیش که وارد این خانه شدیم همه چیز برایم تازه بود وحالا هم که تا دقایقی دیگراین خانه را ترک میکردیم همه چیز برایم تازگی داشت .
همه همسایه ها از مرد و زن و بچه به گرد ما حلقه زده بودند وبا صدای بلند با هم حرف میزدند . از بین جمعیت چشمم به مش اوستا افتاد که در استانه در اتاقشان قنداق به دست ایستاده بود .به طرفش رفتم و در مقابلش ایستادم .سعی کردم لبخند بزنم، با شرمی که چهره ام را گلگون کرده بود سلام کردم و دستم را برای گرفتن قنداق جلو بردم ، بچه را ارام در دستانم رها کرد و گفت :
ــ شماها دارین میرین ، بابا ؟
ــ چاره چیه مش اوستا ؟
ــ اره بابا چاره چیه ؟ همه ادما میرن هر کس یه طوری و به یه جایی .از کجا معلوم فردا من رفتنی نباشم . دقیقا منظورش را نفهمیدم اما سوال کردن هم جایز ندانستم .صورت پیرمرد غمگین و گرفته وصدایش محزون و تب الود بود.با لحن بسیار ملایمی مثل اینکه با خودش حرف میزد گفت:
ــ من و صغری خانم هیچوقت بچه نداشتیم ، یعنی اینکه خدا نخواسته که داشته باشیم ما هم راضییم به رضای اون.شما چن تا واسه من وصغری خانم حکم بچه رو داشتید .حکم نوه رو داشتید .فکر میکردم این اخر عمری اگه سرم رو روی بالش بذارم و دیگه برندارم بچه هایی دارم که واسم دل بسوزونن و یادم رو زنده کنن اما شما حالا دارید میرید اونم بی هوا .معلوم نیست کجا میرید و چقدر از ما دور میشید ،اونوقت مش اوستا با یادتون میمیره.
ــ نه مش اوستا ، مطمئن باشید من هر کجا که باشم همیشه شما تو دلم زنده میمونین .
ــ خونه دلت سلامت، اما...
ناگهان لبخندی بر چهره اش نقش بست و با مهربانی خاصی به من گفت :
ــ در خونه ما همیشه به روی شما بچه ها بازه ،همیشه،هر وقت احساس کردی نیاز به کمک داری بیا پیش من ، همیشه تو این خونه واسه شما جا هست،قول می دی یادت نره ؟!
لبخند زدم و با سر اشاره کردم بله.
ــ خوبه،خیلی خوبه ،خیلی خوبه...
دستهایش را به هم میماتید و خوبه... خیلی خوبه رو تکرار میکرد بعد به اتاق رفت و در رو بست .نگاهی به صورت معصوم خواهر شیر خواره ام کردم و اهسته گفتم :
خب زندگی، منتظر ما باش !
در حالی که قنداق را محکم نگه داشته بودم روی رختخواب ها نشستم و چشم به در دوختم . هر لحظه انتظار میرفت سروکله پدر از بین در حیاط پیدا شود و فریاد بر اورد:
ــ صدیقه ردیف کن این توله سگارو .
صغری خانم کنارم زانو زد و با لبخندی که بیشتر به گریه شباهت داشت به من خیره شد .دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه بست .دوسش داشتم و برایش احترام قائل بودم . از روزی که خودم را به معنای واقعی کلمه شناختم صغری خانم مثل سایه کنارم بود .شبهای درازی سر در اغوش او به خواب رفته بودم . او تکیه گاه مطمئنی بود .برای یک لحظه فکر کردم در خانه جدید به کجا پناه ببرم .کاش صغری خانم هم با ما می امد .صغری خانم به حرف امد و باحالتی غم گرفته گفت :
ــ صنوبر، جون تو و جون این بچه ها نذاری بابات اذیتشون کنه . مواظب مادرت هم باش .اما بالاتر از همه هوای خودتو داشته باش مادرت هیچوقت جلو بابات وای ناستاده .نذاشت دیگرون هم ازش دفاع کنن و حقشو بگیرن ، اما تو ، تو زندگی حقتو از همه بگیر ، حتی خدا.
بغضم را به سختی فرو خوردم و خیره نگاهش کردم . ادامه داد:
ــ در خونه ما همیشه به روت بازه نذار بهت زور بگه خب .
ــ قول میدم ، سهم من بالاتر از تموم لحظه هاست .چیزی که به هیچکس نمیدمش.
ــ چقدر دلم میخواست عروسیتو ببینم .
با شرم دخترانه ای سر به زیر انداختم . صغری خانم با همان لحن گرفته ادامه داد :
ــ از وقتی که یه ریزه بچه بودی تا حالا که واسه خودت حسابی تر گل ورگل شدی همیشه عروسیت جلو چشمم ود . خدا خدا میکردم یه نفر بیاد تو رو از دست این پدر بی دین و ایمونت خلاصکنه. شاید تو خونه اون دیگه اشک به چشمات نیاد .
سکینه خانم که گوش به حرفهای صغری خانم داده بود ناگهان به میان حرفش دوید و گفت :
ــ صغری خانم، هنوز چه وقت شوهرشه ، بچه اس والله .
صغری خانم اخمهایش را در هم کشید و با یک حرکت فرز سر پا ایستاد و گفت:
ــ بچه اس ؟ کجاش بچه اس ، من ده سالم بود که شوهرم دادن ، صنوبر که ماشاالله چهارده سالشه .
سنم را چنان محکم اد اکرد که انگارمیگفت ((تازه پیر دختر هم شده و بوی ترشیدگی میده)). سکینه خانم که جبهه مخالف رو بد جور اشغال کرده بود گفت :
ــ زمان شما ،زمان سلطان بوق خان او...ه الان دیگه اون روزا رو خاک کردن .صغری خانم که دست و پای تپلش به لرزه افتاده بود و حتی غبغبش هم تکون میخورد با عصبانیت گفت :
ــ همچین میگه عهد سلطان بوق خان که هر کی نفهمه میگه من هزار سالمه، نه جونم سلطان بوق خان همین بیست سال پیش حاکم بود حالا تو اگه خودت دیر شوهر کردی مسئلش فرق میکنه .
سکینه خانم حسابی گر گرفته بود و صغری خانم که تا حدودی دلش خنک شده بود مثل اهن گداخته ای که در اب فرو کرده باشن فو...ش.. صدا کرد .
مثل همیشه داشت کار به جاهای باریک کشیده میشد . صغری خانم و سکینه خانم داشتن چپ چپ به هم نگاه میکردند و اماده پریدن به سر و کله هم بودند. طرز ایستادن ونگاه کردنشان ادم را به یاد خروس جنگی می انداخت .
اوضاح شدیدا متشنج بود مادرم که مرا بدون سسب مقصر میدانست چنان نگاهم میکرد یعنی ((وای به حالت اگه دستم بهت برسه )) دلم میخواست جمله ای بگویم و شر را بخوابانم .اما زبانم سنگین شده بود و مهمتر انکه اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید .
در حالی که سکینه خانم خود را برای یک حمله کوبنده اماده میکرد صدای ترمز یک ماشین و جیر جیر خشک چرخهای ان ، همه سرها را به طرف در چرخاند .
لحظاتی بعد پدرم سرش راتا گردن داخل حیاط کرد و فریاد کشید :
ــ صدیقه ردیف کن ...
اما تا چشمش به همسایه ها که از ریز و درشت که همه در حیاط ایستاده بودند افتاد لحنش رو عوض کرد و با خنده ای که نشون از دستپاچگی بود گفت :
ــ سلام علیکم ، شرمنده صدامون رفت بالا ، صدیقه ردیف کن این ... این... اسبابا رو
لبخندی زورکی زد و چشم غره ای به مادر رفت که یعنی ((چرا همسایه ها رو خبر کردی )) و مادر با عجزی دلتنگ کننده به صغری خانم نگاه کرد . من مثل فنر از جا پریدم و سعی کردم به گونه ای باشم که چشمم به چشم پدر نیفتد به بچه ها تشری زد :
ــ این وسایلو ببرید پشت وانت باید زود راه بیفتیم .
و رو به همسایه ها در حالیکه بچه ها مشغول شده بودند ادامه داد:
ــ خلاصه شرمنده که یه چن وقتی اسباب زحمت شما بودیم .الانم از همتون ممنون که زخمت کشیدین ، هوا سرده لطفا بفرمایید .
و با دست به ردیف اتاق های ته حیاط اشاره کرد .مادرم لب به دندان گزید و سر به زیر داشت . هیچکس از جایش تکان نخورد و پدر که حسابی بور شده بود با تشر به من گفت :
ــ اون توله سگ رو بذار زمین کمک کن.
قنداف را در اغوش صغری خانم رها کردم و چراغ خوراک پذی را برداشتم.هنوز چند قدمی نرفته بودم که بچه ها چراغ را از دستم گرفتند.در عرض چند دقیقه اسباب و وسایل اندکمان بار وانت شد .همسایه ها را درون اغوش کشیدیم و شاید نه برای همیشه از انها خداحافظی کردیم .مادر و پدر و کوچکترین عضو خانواده به داخل اتاق وانت چپیدند و من و بچه ها پشت وانت پیکان گلوله شدیم تا سرمای کمتری را حس کنیم.
چشمهای بچه ها برق عجیبی داشت .از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند.هر چند لحظه یک بار سر بلند میکدند تا اطراف را نگاه کنند و به خاطر هجوم هوای سرد دوباره خم میشدند .گوشها و بینیهایمان قرمز شده بود . دستم را به اطرافشان حلقه کرده بودم و با تمام قوا سعی میکردم مانع سر و دستهایی که دائم در تلاش برای چند لحظه به بیرون نگاه کردن بودند بشوم .
کم کم سرما از تلاششان کاست و من در ارامشی نه چندان دلگشا به یاد گذشته های کمرنگ خود افتادم . به یاد روزی که به خانه مان ، خانه ای که حالا باید میگفتم خانه قبلیمان ، نقل مکان کردیم :
یک روز گرم تابستان بود. یک ظهر داغ و کشنده.مادرم سبزی پاک میکرد وزیر لب میخواند :
ستاره تو شب مهمونه امشب دلم پر گشته از داغ و غم و تب
تمام لحظه هایم غرق در تب عزیزم پیش من میمونه امشب
من در کنار او نشسته بودم و حرکات دست او را تقلید میکردم .پدرم سر کار بود.غروب که میشد با سر و صورت روغنی وارد خانه میشد و دستهای سیاهش را به صورتم میمالید .بعد با هم در کنار حوض کوچک حیاط مینشستیم و در حالی که مادر حوله به دست در استانه درنگاهمان میکرد صورتمان را میشستیم. با غرور نگاهش میکردم و از اینکه او پدر من است به خود میبالیدم .غرور و افتخار در چشمهای مادرم هم موج میزد و به صورت لبخندی غمگین بر روی لبهایش نقش میبست.
ان روز هوا گرم بود وقتی پدرم را در استانه در دیدم با خوشحالی به هوا پریدم و به طرفش رفتم .صورت مادرم در نگرانی فرو رفت و لبهایش به لرزه در امد . پدرم برعکس همیشه مرا به عقب راند و به طرف مادرم رفت صدایش موجی از نا امیدی داشت. ارام گفت:
ــ صدیقه باید اسبابارو ببندیم.
ــ برای چی ؟
ــ صاحب خونه، حیاطشو میخواد. باید خونه رو خالی کنیم.
ــ خالی کنیم ، یهویی،یعنی چی خونشو میخواد.
ــ خب خونشه میخواد دیگه، نمیتونم که باهاش بجنگم .
ـت ازش وقت میگرفتی . تو که میدونی من پا به ماهم نمیتونم زیاد تکون بخورم .
ــ خواستم ولی نداد .جور تو رو هم ،چشمم کور،خودم میکشم.
چشمکی زد و اضافه کرد:
ــ نوکرتم هستم نوکر تو و اون کوچولو که داره میاد .
اما خوشحالیش چندان طول نکشید و با ناراحتی گفت :
ــ باید عجله کنیم.
ــ حالا کجا باید بریم. مگه به این زودی خونه گیرمون میاد .
پدرم در حالی که وسایل رو تند و تند جمع میکرد گفت :
ــ دوتا اتاق پیدا کردم . جای خوبیه .هماسیه ها هم ادمای خوبین .حتما ازشون خوشت میاد .
ــ همسایه ها، مگه همسایه هم داریم.
ــ اره بابا ، حسابی از تنهایی در میای .
ــ معلومه چی میگی حیدر زن و بچتو کجا میخوای ببری؟
پدرم دست از کار کشید و گفت :
ــ نامردم اگه ناموسم جای ناجور سرشو بذاره زمین.
مادرم مطیع بود . همیشه مطیع بود. چقدر خوشحال بودم من وچقدر ناراحت بود مادرم.کاش الان هم احساسی مثل ان روز داشتم .غرق در رویاهای کودکانه بودم درست مثل این بچه ها .
ان روز هم با انکه وسایلمان بیشتر از انچه امروز به همراه داشتیم بود ،نقل مکان کردنمان چندان طول نکشید . پدرم دو اتاق در خانه ای قدیمی که حیاط مربع شکل نه چندان بزرگی داشت اجاره کرده بود.حیاط تمیز بود و همسایه ها مهربان .از لحظه ورود کمکمان میکردند. مادرم به خاطر وضعیتش کارهای کوچک را انجام میداد. صغری خانم و مش اوستا از همان لحظه ورود مهربانیشان را به تماشا گذاشته بودند و بی هیچ تکبری و واقعا خالصانه کمکمان میکردند.
خانه ما دو اتاق داشت یکی دوازده متری و دیگری شش متری بود . پدرم با اب وتاب از محسنات خانه جدید میگفت و مادرم با لبهایی خندان و چشمانی مه الود نگاهش میکرد .
یک سال اول اوضاع بد نبود. فقط پدرم تغییر کرده بود و دیگر نمیخندید ، مادرم برایش بی همیت بود.
صدای گریه برادر تازه به دنیا امده ام ازازش میداد و نمرات خوب من که برای اولین بار مدرسه را تجربه میکردم در نظرش مهم نبود.
همیشه کلافه بود . بوی روغن و بنزین نمیداد بوی بدی داشت مثل بوی تعفن و کثافت.اولین شبی که به خانه نیامد را خوب به یاد دارم . مادرم چشم از در بر نمیداشت و من سراغ پدر را میگرفتم . چرت میزدم اما با سماجت میخواستم چشمانم را باز نگه دارم تا امدنش را ببینم .روی غالی دراز کشیدم و مثل مادرم چشم به در دوختم.
وقتی که چشم باز کردم در رختخواب بودم و مادرم در حالی که یک چشمش به پارچه ای که در دستش بود و روی او دکمه میدوخت بود ویک چشمشس به در، منتظر پدرم بود.مدتها بود که خرج خانه از همین دکمه دوزیهای مادرم تامین می شد .
شب بعد در رختخواب بودم که امد . وقتی صدای پایش را شنیدم دلم هری ریخت.صدای خشک باز شدن در را شنیدم. از خوشحالی نزدیک بود بال در بیاورم . میخواستم بلند شم و دست در گردنش بیاندازم اما وقتی که جواب سلام مادرم را نداد شل شدم و خودم را به خواب زدم در سکوت شامش را خورد وبا صدایی که از ان مهربانی اثری نداشت گفت:
ــ اون رختخواب لعنتی رو ولو کن هلاک شدم از بی خوابی .
صدای افتادن تشک را شنیدم و صدای ارام مادرم که پرسید :
ــ دیشب کجا بودی ؟
ناگهان صدای پدرم بلند شد و با صدایی که عصبانیت ، در ان حرف اول را میزد گفت:
ــ به تو چه ربطی داره ،من هر جا دلم بخواد میمونم ، نکنه سرکار دیشب شیرشون کم اومده ؟
مادرم گفت:
ــ یواشتر بچه ها خوابن ، من که چیزی نگفتم .
ــ خونه امه دلم میخواد داد بکشم ،اینجوری آآآ...
و شروع کرد به فریاد کشیدن . برادرم بیدار شد و شروع به گریه کرد . پدرم که از صدای اون عصبانی شده بود داد کشید :
ــ خفه کن اون سگ پدرو .
بچه ساکت نم یشد . ناگهان دست سنگینی بازویم را گرفت و با قدرت بلند کرد . مادرم فریاد زد :
ــ چیکارش داری، زهره ترکش کردی، مگه دیوونه شدی ؟
ــ من جد اندر جدم دیوونه بوده، خبر نداشتی؟ الان واست شناسنامه خونوادگیمو از تیمارستان تهران الدوله میارم .
بچه را از دست مادرم قاپید و در اغوش من پرت کرد و با همان داد و هوار گفت :
ــ ببر بیرون صداشو ببر،فهمیدی؟
مادر سعی میکرد مداخله کنه و مانع شود اما سیلی محکم پدر مجالش نداد و جیغ بلندی کشید و وسط اتاق زمین خورد .صدای گریه بچه بلندتر شد صدای پدرم گم شد که فریاد میکشید:
ــ خفه کن اون قارقارک رو ، خفه کن.
از اتاق بیرون پریدم. دلم مثل دل گنجشک بالا و پایین می رفت .صدای فریاد پدرم، جیغهای مادرم و گریه های برادرم در مغزم کوبیده میشد همسایه ها سرهایشان را از لای در بیرون اورده بودند و با نگاههای معنی دار به اتاق ما و به همدیگر نگاه میکردند.
شرم سنگینی در سراسر وجودم پیچید . زیر بار ان نگاهها داشتم پژ مرده میشدم .از ان همه سر و صدا با ان همه کودکیم خجالت میکشیدم .صغری خانم و مش اوستا پناهگاه امنی بودند.بادیدنشان ارام شدم، اما ان حس سوزان خجالت هنوز بر جا بود صدای فریاد های مادرم و فحشهای پدرم هر لحظه بلندتر میشد . مش اوستا درکنارم ایستاد . نگاهی به من کرد و به طرف اتاقمان رفت و در را به شدت باز کرد و پرسید :
ــ چه خبره؟ چرا داد و فریاد راه انداختید ؟
صدای فریاد پدرم شنیده میشد که میگفت :
ــ به تو چه مربوطه، مگه کلانتر محلی ،زندگی خودمه ،میفهمی زندگی خودمه .
هیچوقت ندیده بودم کسی در مقابل مش اوستا بلند صحبت کنه یا در مقابل خواسته اش نه بگوید. وقتی از اتاق بیرون امد رنگش پریده بود .کنارما ایستاد و همانطور که به روبرو خیره شده بود و لرزش محسوسی در تمام وجودش دیده میشد خطاب به صغری خانم گفت :
ــ بچه ها رو بیار خونه ، امشب پیش باباشون نباشن بهتره .
مجال صحبت به صغری خانم نداد و رفت .اینگونه بود که ما شدیم مهمان هفتگی صغری خانم و مش اوستا .پدر هفته ای یک بار میامد، فحش میداد و کتک میزد ، تحقی میکرد و میرفت .اما شیوه مادر صبئری بود و تاب اوردن . یاد گرفته بود نباید روی حرف مرد نه اورد و نه نمیاورد.برای حفظ کانون خانواده شیوهای عجیب در پیش گرفت .بچه ،بچه، و باز هم بچه . سه دختر و دو پسر حاصل کوشش مادر برای حفظ کانون خانواده بود.
شب زنده داری های پدر مساوی بود با کم شدن اسباب خانه وتبدیل شدن دو اتاق به یک اتاق که شبها جا برای خواب کم پیدا میشد.و حالا پشت وانت با هوایی سرد و درونی سردتر،اطراف خواهر و برادر هایم حلقه دستم سخت پیچیده بودم تا از گزند سرما امانشان بدارم .
از خیابان اصلی پیچیدیم داخل خیابان فرعی و از انجا نیز فرعی دیگری .هوا تاریک بود گرچه اگر روز هم بودم نمیدانستم کجا هستم .
اتومبیل از حرکت باز ایستاد . جراتی به خود دادم و سرم را بلند کردم دیگر از ان جریان هوا خبری نبود .
پدرم تشر زد :
ــ رسیدیم ، بجنبید اسبابارو بریزید پایین.
در کمتر از ده دقیقه اسبابا را پیاده کردیم و در همان حال که ما مشغول بودیم ، پدرم مادر را برای دیدن اتاق به داخل برد. راننده که انگار قبلا کرایه اش را گرفته بود ، بعد از خالی کردن وسایلمان در حالی که با نیش خند هرزهای سراپای مرا وارانداز میکرد ، بی هیچ حرفی پشت فرمان نشست و رفت گلدانهای بلوری را برداشتم و رو به بچه ها گفتم :
ــ کمک کنید وسایلو ببریم تو .بجنبید که زود تمومش کنید .
و خودم از در زنگ زده اهنی کوچکی وارد حیاط شدم .
دالان باریکی که با یک لامپ کوچک روشن شده بود ، در مقابل چشمانم پدیدار شد.با احتیاط به جلو رفتم .یک در چوبی کوچک که با دو پله به در حیاط وصل میشد روی دیوار سمت راست خودنمایی میکرد . نوری که از لای درز بیرون سرک میکشید ، نمایانگر ان بود که کسانی در ان اتاق زندگی میکنند. طول دالان در حدود ده قدم بود.دو پله پائین رفتم،
یک حیاط کوچک مربع شکل با حوض چهار گوش کوچکی در میان ان و پنج در چوبی که دو در طرف راست،دو در طرف چپ و یکی در مقابلم بوند ،بادیوار های بلند گلی پدیدار شد . از بعضی از اتاق ها سر و صدای بچه می امد . سر برگرداندم تا ببینم اتاق ما کدام است اما درهای بسته نشان میداد تمام اتاق ها پر است .
روبروی من در سمت چپ یک دالان باریک نمایان بود از حیاط کوچک گذشتم و وارد دالانی شدم که در حدود پنج قدم میشد ان را رد کردم و وارد حیاط نسبتا بزرگ شدم که سه درخت کشیده قد کاج در میان ان با نیرومندی ایستاده بودند. سه حوض ابی رنگ در حیاط دیده میشد .یک حوض گرد بزرگ در وسط و دو حوض مربع شکل در طرفین ان .سمت چپ من دیوار بود اما در مقابلن و سمت راستم ، اتاق هایی بود که با پنج پله از کف اتاق جدا میشدند.تمام درها به ایوان نه چندان عریضی باز میشد که در طول اتاق ها کشیده شده بود .و به ظاهر کانال ارتباطی تمام اتاق ها بود .
در میان حیاط حیران ایستاده بودم .کسانی در حیاط رفت و امد میکردنند. بعضی ها بی اعتنا رد میشدند و بعضی ها بر اندازم میکردند . بعضی کنار حوض ظرف میشستند .صدایشان را شنیدم که میگفتند :
ــ مستاجرای جدیدن .
ــ اره جای بی بی توران اومدن .پیرزن بد بخت. کی فکرشو میکرد چراغ اون اتاق دوباره روشن بشه .
در حالی که در کنارشان میگذشتم سلام کردم و چند سلام پی در پی به سویم روانه شد .دلم ارام شد. حداقل از این جهت که انقدر مهربان بودند که سلامم را پاسخ گویند .
به یک اتاق سه در چهار که در منتهی الیه سمت چپ قرار داشت رفتم .بچه ها وسایل را می اوردند و من به کمک مادرم انها را در اتاق جا میدادم/پدرم بعد از کمی این پا و ان پا کردن ، رفت.از رفتنش خوشحال بودم چون میدانستم هفته اول را در این خانه بدون ابروریزی و با ارامش به پایان خواهیم برد. مادر با همسایگان جدیدمان چاق سلامتی کرد.یاد گرفته بود چطور با دیگران ارتباط بر قرار کند و من این اخلاق او را میستودم .با اینکه همه معتقد بودند به اندازه مادرم خونگرم و بجوش بودم ولی من قانع نمیشدم و فکر میکردم مثل مادرم نمیتوانم عمل کنم.
تنها دغدغه ام مدرسه بود .چند بار خواستم به مادرم بگویم از همسایه ها درباره مدرسه های این حوالی بپرسد تا فردا صبح برای ثبت نام برویم . اما ترسیدم ترشم بزند.
بچه ها که در رختخوابهایشان قرار گرفتند، کنار مادرم نشستم.اینقدر خسته و هیجان زده بودند که زود خوابشان برد .بامادرم که تنها شدم دل به دریا زدم و گفتم :
ــ مامان فردا باید چیکار کنیم؟
ــ چی رو چیکار کنیم ؟
ــ مدرسه رو ، فردا باید مدرسه رو چیکار کنیم؟
ــ خودم تو فکرش بودم . فردا همه رو با هم میبریم ثبت نام میکنیم .
ــ من، من چی؟
ــ خب تو رو هم ثبت نام میکنیم دیگه .
انقدر خوشحال شدم که میخواستم ببوسمش اما خجالت کشیدم .او که همه چیز را در نگاهم خوانده بود ،دستهایش را گشود و من در اغوشش رها شدم و با صدای بلند گریستم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 289]
-
گوناگون
پربازدیدترینها