تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:   
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821199960




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بازیچه تقدیر|| مریم دالایی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول
قسمت 1

مثل هر غروب بعد از گذراندن یک روز تنهایی و سرگرمی با کاهرای خانه روی مبل روبروی در ورودی نشسته و انتظار ورود مرد رویاهاش را می کشید. مرد جذابی که با دو چشم سبز و نافذ و ابروانی کشیده و پرپشت با هر نگاه لرزه بر اندامش می انداخت و دلش را به سوی عشق می کشید. اما این مرد چرا همیشه ساکت و متفکر بود؟ چه چیزی او را تا این حد منزوی ساخته بود؟ این سوالی بود که می دانست هیچ کس جوابی برای آن نداشت و یا اگر هم جوابش را می دانست از او پنهان می کرد.
موهای مشکی و بلندش را با گیره ای قرمز پشت سرش بسته و آرایش کمرنگی کرده بود تا بتواند به بهترین نحو رضایت او را جلب کند. چندبار تصمیم داشت موهایش را رنگکند اما با مخالفت او روبرو شده بود. او هیچگاه داد و فریاد نمی کرد اما لحن کلامش چنان قاطعانه و سرسخت بود که راه را بر هر اعتراض و چون و چرایی سد می کرد. بعد از نگاه به ساعت بلند شد و جلوی اینه رفت. تا آمدن او پنج دقیقه وقت باقی بود و او مثل همیشه سر وقت می رسید بدون کوچکترین تاخیر.
به تصویر خودش در اینه نگاه کرد. چشمان سیاه و ابروهای کشیده، بینی و دهان معمولی که به نظر خودش نه زیبا بود و نه زشت. پس چرا او را به عنوان همسر انتخاب کرده بود؟ او که خودش تا این زیبا و خواستنی بود! او که با زیبایی چهره و موقعیت شغلی مناسب می توانست با هر دختر زیبایی ازدواج کند! چرا او را انتخاب کرده بود؟ به خاطر ثروت هنگفت پدرش؟ نه این امری محال بود زیرا او از مال دنیا بی نیاز بود. به خاطر تحصیلات عالیه؟ آن هم غیر ممکن بود زیرا او از ابتدا با کار کردنش مخالفت کرده بود! پس چرا؟ آیا در وجودش چیزی بود که او را به سوی خودش جلب می کرد؟ اگر بود آن چیز چه بود که خودش نمی دانست؟ آیا...
با صدای چرخش کلید در قفل برگشت و به در ورودی چشم دوخت. مرد زندگی اش با آن قد بلند و اندام موزون وارد شد. با دیدن او خوشحال شد و با شوق سلام کرد و به سویش رفت. کیفش را گرفت و خسته نباشید گفت. اما او بدون این که حتی نظری به صورتش بیاندازد جواب داد و به دستشویی رفت.
آهی کشید و با خودش فکر کرد؛ تمام تلاشم بیهوده است اون عوض نمی شه، به صورتم یه نگاه کوچکم نکرد تا بفهمه به خاطر اون صورت و موهام رو آرایش کردم. موهایی که خودش گفته بود هیچ وقت کوتاهشون نکنم اما حالا طرز بستن یا حالت دادن اونا براش ارزش یه نگاهم ندارن.
آهی کشید و به اتاق مطالعه رفت. کیف را کنار میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. آن شب غذای مورد علاقه او را درست کرده بود. با وسواس میز را چید و گلدان را وسط ظرف ها گذاشت. نظری به گل های مریم داخل ان انداخت و لبخند زد. یک بار از مادرشهرش شنیده بود که او عاشق گل مریم است. به همین دلیل امشب برای خوشحال کردن او این گل ها را خریده بود. گل های زیبایی که رنگشان نماد پاکی دل های عاشق بود و بویشان بوی نفس پاک انسانهای یکرنگ و بی ریا را به مشام می رساند.
دیس را برداشت و مشغول کشیدن غذا شد. تمام سعی اش را به کار برده بود تا غذایی خوشمزه و خوش عطر تهیه کند و البته موفق هم شده بود. با ورود او به آشپزخانه دچار هیجان شد. از زیر چشم به او که پشت میز نشسته بود نظری انداخت و با تبسمی از سر رضایت به کارش ادامه داد. وقتی دیس را روی میز گذاشت چشمش به دست او افتاد که با ملایمت گلبرگ های گل را لمس می کرد. با حیرت نگاهش را از گل ها گرفت و به صورت او دوخت.هاله از غم با احساسی ژرف صورت او را دربرگرفته بود و جنگل سبز چشمانش را ابری ساخته بود. تا به حال گریه او را ندیده بود. همیشه فکر می کرد او مردی بی احساس و بی عاطفه است اما امشب با دیدن این حس فهمید که در موردش اشتباه می کرده. نگاه عمیق و مرطوب او به گل ها و لمس آنها به حدی طولانی شد که او نگران سرد شدن غذا شد. به همین دلیل بشقاب خودش را سریع پر کرد و هنگام گذاشتن آن روی میز به عمد آن را به دیس برنج زد تا صدا کند و او را به خود آورد. با صدای به هم خوردن ظرف ها نگاه زیبایش را از گلبرگ ها جدا کرد و دستش را عقب کشید و بعد از یک آه مشغول کشیدن غذا شد.
می دانست اگر سکوت کند از او هم سخنی نخواهد شنید. سرفه ای کرد و پرسید: چطوره؟
بدون هیچ احساسی نگاهش کرد. همیشه با نگاه رنگی او دلش می لرزید و احساس می کرد واقعا عاشق اوست. اما لحن بی تفاوت او باعث ناراحتی اش شد:
- چی چطوره؟
بعد از کمی تشویش با من و من گفت:
- غ... غذا رو می گم.
- خوبه. متشکرم.
- نوش جان.
این تعریف و تشکر فقط جنبه رسمی داشت و هیچ محبتی در آن حس نمی شد. با این رفتار سرد او که البته تازگی هم نداشت حس کرد اشتهایش را از دست داده. کمی با غذایش بازی کرد اما او غذایش را تا ته خورد و مثل همیشه بعد زا یک تشکر خشک و خالی بلد شد و به سالن رفت. حتی از او نپرسید چرا غذایش را نمی خورد! چرا امشب گل مریم خریده و چرا غذای مورد علاقه اش را درست کرده! دلش لرزید و اشک از چشمانش سرازیر شد. خدایا مگر نمی گویند دل به دل راه دارد پس چرا او احساس مرا نمی فهمد و هیچ توجهی به من ندارد؟ من این گونه دیوانه وار دوستش دارم و حاضرم به خاطر او حتی از جانم هم بگذرم. پس چرا در نظر او انقدر بی ارزش و حقیرم که هیچ توجهی به رفتارم، چهره ام و کارهایم ندارد!
آهی کشید و پس از پاک کردن اشک هایش از پشت میز بلند شد . با خشم گل ها را از درون گلدان برداشت و میان پنجه هایش فشرد و از همان جا روی سطل زباله پرتشان کرد. به سوی مساور رفت و بعد از دم کردن چای برگشت و مشغول جمع کردن میز شد. کارهایش را با ناراحتی و به کندی انجام داد و این در حالی بود که می دانست او منتظر چای بعد از غذاست.
کارهایش را انقدر طول داد تا او خودش به اشپزخانه آمد و برای ریختن چای به سوی سماور رفت. بعد از پر کردن لیوانش برگشت و خواست بیرون برود که چشمش به گل های روس سطل افتاد. لیوان از میان انگشتانش سر خورد و روی سرامیک ها کف آشپزخانه افتاد و خرد شد. با قدم هایی که کاملاً آشکارا می لرزیدند به سوی سطل رفت و گل ها را برداشت. گویا شی گرانقدری را برداشته. آنها را کف دو دستش گرفت و بو کرد. چنان با تمام وجود گل ها را بو کرد که زن نسبت به گل ها احساس حسادت کرد. با نگاهی سرد و خشن سر بلند کرد و پرسید:
- چطور دلت اومد باهاشون این طوری رفتار کنی؟
با دستپاچگی ظرف ها را در ظرفشویی گذاشت و گفت:
- آ... آخه دیگه... پژمرده شده بودن.
نگاهی به گل ها انداخت و گفت:
- گل مریم هیچ وقت پژمرده نمی شه می فهمی؟ این گل ها با همه گل ها فرق داره چیزی که سمبل مهر و دوستیه همیشه تازه و دست نخورده باقی می مونه حتی اگه خشکش کنن و یا توی یه ظرف شیشه ای بذارنش و اکسیژن رو ازش بگیرن.
به سوی میز رفت و بار دیگر با دقتی خاص آنها را داخل گلدان گذاشت و پس از برداشتن گلدان گفت:
- برام چای بیار.
و بیرون رفت.
- خدایا او چه موجودی است؟ او که نسبت به من که یک زنم هیچ احساسی ندارد! او که همیشه ساکت و مغرور است! او که به تمام زیبایی ها نیشخند می زند پس حالا چطور با این شاخه گل مثل جانش رفتار می کند؟ این چه سری است؟
حتما مادر شوهرش می دانست زیرا او خودش گفته بود هورش به گل مریم علاقه دارد پس حتما علت این علاقه را می دانست.
فردا حتما برای پرسیدن این سوال به خانه شان خواهد رفت.

***************** *************************************
کتایون با لبخندی مهربان هیکل فربه اش را روی مبل جابه جا کرد و گفت:
- بفرما نوشین جان، میوه بخور.
نوشین هم لبخندی به روی او زد و بعد از برداشتن سیبی گفت:
- ببخشید کتی جون می تونم یه سوال بپرسم؟
کتایون با دقت به صورت او که گرفته به نظر می رسید نگاه کرد و گفت:
- بفرما!
کمی مِن و مِن کرد و گفت:
- یادتونه یه روز گفتین که هورش به گل مریم علاقه داره؟
- خب آره عزیزم یادمه!
- می شه حالا دلیل این علاقه رو بگید؟
رنگ چهره کتایون به وضوح پرید، دست های لرزانش را درهم گره کرد. مردد مانده بود و می خواست از جواب دادن طفره برود و همین نوشین را بیشتر به شک انداخت و کنجکاوش کرد. در حال پوست کندن سیب گفت:
- می دونین که من به هورش خیلی علاقه دارم تو این دو سال هم با وجود تمام بی مهری ها و بی اعتنایی هاش ذره ای از علاقه ام نسبت به اون کم نشده. ولی خواهش می کنم کتی جون اگه مسئله ای هست به منم بگید، من باید بفهمم چرا مرد زندگیم تو این مدت فقط پنج بار کنارم خوابیده چرا! چرا از من فرار می کنه! چرا انقدر گوشه گیره!
بغض در گلویش شکست و اشکش جاری شد. دستمالی برداشت و اشک هایش را پاک کرد. کتایون دستی روی دامنش کشید و گفت:
- نوشین جان من که قبلا بهت گفته بودم هورش فقط محبت می خواد همین.
- نه اینا همه اش حرفه، من می دونم که هورش دوستم نداره و داره تحملم می کنه اما اگه...
با صدای در ساکت شد. پس از چند لحظه در باز شد و هومن در حالی که دسته کلیدی در دست می چرخاند وارد شد و سلام کرد:
- به به چه عجب یادی از ما کردید!
- خواهش می کنم ما که همیشه مزاحمیم.
- آره همیشه. دو سه ماهی یه بار، هورش که فکر کنم اصلا یادش رفته خانواده ای هم داره، بازم گلی به جمال شما که گاهی وقتا یادی از فقیر فقرا می کنید!
- شرمنده ام نکنید هومن جان، مشکلات به حدی زیاده که تمام وقت آدم رو می گیره. هورش هم اگه دیر به دیر سر می زنه از کم لطفی اش نیست. موقع امتحانات بچه هاست و سرش خیلی شلوغه.
هومن پنج سال از هورش کوچک تر و پسر سوم خانواده بود. کوروش دو سال از او بزرگ تر بود و ازدواج کرده بود، هانیه هم تنها دختر خانواده در حال حاضر ماه های آخر بارداری را می گذراند. هومن از نظر ظاهر شبیه هورش بود اما از نظر اخلاق درست نقطه مقابل او، جوانی شاداب، سرزنده و شوخ طبع که تقریباً با همه صمیمی بود.
نوشین دلخور از گفتگوی ناتمامشان مشغول خوردن میوه شد. هومن سیبی برداشت و در حال بازی با ان روی مبل نشست و پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- شما چقدر بی عرضه این! ببینم خیال ندارین یه کوچولو به جمع ما اضافه کنین؟
کتایون خندید و گفت:
- خجالت بکش پسر، تو رو چه به این حرفا! تو به فکر خودت باش نمی خواد غصه اینا رو بخوری.
- من به فکر خودم هستم... البته اگه شما با فکرم موافقت کنید مسائل حل حله.
نوشین با شادی پرسید:
- خبرائیه؟!
کتایون به هومن چشم غره رفت و گفت:
- آقا هنوز دهنش بوی شیر میده هوس زن گرفتن به سرش زده.
هومن بلند شد و از روی میز پرید جلوی پای او و صورتش را جلو برد و گفت:
- بیا بو کن مامان باور کن دیگه بوی شیر نمی ده!

سپس دهانش را باز کرد و در صورت مادرش دمید. کتایون گوشش را گرفت و گفت:
- حداقل از نوشین خجالت بکش.
هومن بلند شد کنار او نشست:
- ببین نوشین جان من دیگه بیست و هفت سالمه، نگاه کن دیگه موهام داره سفید می شه، اگه الان برام یه کاری نکنین می مونم روی دستشون... بیا وساطت کن و نجاتم بده.
نوشین تکه ای از سیبی را که پوست کنده بود به سوی او گرفت و گفت:
- حتما کتی جون با دیدن وضع زندگی هورش فکر می کنه شما هم باید به سن اون که رسیدید ازدواج کنید.
هومن سیب را زا نوک چاقو برداشت و گفت:
- بیا مامان دیدی نوشین هم حرف منو می زنه! اگه این طوره پس چرا به کوروش نگاه نمی کنید؟ کوروش که از هورش هم زودتر زن گرفت. حالا که نوبت من شده شما برام تاقچه بالا می ذارین.
کتایون که گویا خاطراتی در ذهنش زنده شده بود آهی کشید و گفت:
- باشه قبول، ولی باید اول یه دختر خوب پیدا کنی تا ما بتوانیم برات دست بالا کنیم یا نه؟
هومن با شادی بار دیگر از جا پرید و از پشت دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و صورتش را بوسید و گفت:
- قربونت برم، خب از اول حرف دلت رو بزن!
کتایون که به شیطنت او می خندید گفت:
- این حرف دل تو بود نه من!
نوشین پرسید:
- حالا این دختر خوشبخت کیه؟
هومن نفس سنگینی را از سینه اش بیرون داد و به سوی ضبط صوت رفت و در حال روشن کردن ان گفت:
- اون دختر خوشبخت نیست.
کتایون و نوشین با تعجب به هم نگاه کردند. هومن پس از روشن کردن ضبط برگشت و در حال بغل کردن زانوهاش بار دیگر آه کشید و گفت:
- اون دختر کسیه که من حتی می ترسم اسمش رو بیارم واسه همینه که می گم خوشبخت نیست.
- مگه اون کیه آقا هومن؟
کتایون در حالی که بلند می شد گفت:
- ولش کن نوشین جان، این پسره باز دوباره مسخره بازیش گل کرده و می خواد سر به سر ما بذاره، پاشو بیا با هم شام درست کنیم، خیلی وقته هورش رو ندیدم، دلم براش تنگ شده.
نوشین کیفش را برداشت و گفت:
- نه دیگه کتی جون من باید برم، هورش خبر نداره اومدم اینجا ممکنه...
کتایون که می دانست او چه می خواهد بگوید جلو آمد و دست هایش را در دست گرفت و گفت:
- می دونم عزیزم به همین دلیل اصرار نمی کنم، سلام ما رو برسون.
نوشین صدایش را پایین آورد و گفت:
- در مورد گل های مریم باید برام توضیح بدین!
کتایون لبخندی زد و گفت:
- هر کسی به چیزی علاقه داره هورش هم به گل مریم این که دیگه دلیل نمی خواد عزیزم.
نوشین از این جواب فهمید که او راضی به توضیح بیشتر نیست. بنابراین آهی کشید و گفت:
- خب با اجازه، به آقا جون سلام برسونین! ببخشید مزاحم شدم.
- این چه حرفیه عزیزم؟ بازم از این کارها بکن... خوشحالمون کردی.
نوشین برگشت و به هومن که به فکر فرو رفته بود گفت:
- خداحافظ، هومن جان!
هومن به خودش آمد و بلند شد و گفت:
- شام بمون، یه زنگ می زنیم هورش هم میاد.
- نه دیگه بمونه برای یه وقت دیگه! با اجازه!
در حالی که با هزاران سوال بی جواب و فکرهای گوناگون به سوی خانه می رفت از خودش پرسید:
- چرا کتایون از جواب دادن به سوالم طفره رفت؟ چرا نخواست من بفهمم دختر مورد علاقه هومن کیه؟ آیا بین علاقه هومن و رفتار مرموز هورش رابطه ای وجود داره؟
به گلفروشی که رسید ماشین را نگه داشت و پیاده شد. بعد از خرید چند شاخه گل مریم برگشت و بار دیگر سوار ماشین شد. از شوق این که تا دو ساعت دیگر او را می دید به وجود آمد و دچار هیجان شد. خیلی عجیب بود! نمی دانست آیا همه زنان نسبت به شوهران خود چنین احساسی دارند؟ یا فقط او به دلیل سکوت و جذبه هورش تا این حد وابسته اش شده بود؟ با این که دو سال از ازدواجشان می گذشت اما هنوز مثل ر
قرار اولین دیدار با فکر دیدن او دچار التهاب می شد و رعشه ای خفیف وجودش را در بر می گرفت.
خواست گل ها را درون گلدان بگذارد که یادش آمد دیشب گلدان را با خود از آشپزخانه بیرون برده بود. به سالن رفت اما هر جا را که نگاه می کرد گلدان را ندید. به اتاق کارش رفت. به محض ورود عطر گل ها مشامش را پر کرد و چشمش به گلدان روی میز افتاد. جلو رفت و پشت میز نشست. دفتر خاطرات او روی میز بود. دفتری که بارها حس کنجکاوی اش را تحریک کرده بود اما چون می دانست هورش راضی به خواندن ان نیست از این کار صرف نظر کرده بود. دستش را روی جلد دفتر کشید حس می کرد اگر این دفتر بخواند می تواند به او کمک کند. پس باید برخلاف میل هورش عمل می کرد.با یاد خشم و قهر او دستش لرزید و با تردید به دفتر خیره شد. صدای ناگهانی زنگ تلفن بدنش را لرزاند. بلند شد و به سالن برگشت. بعد از یک نفس عمیق در حالی که سعی می کرد جلوی لرزش صدایش را بگیرد گوشی را برداشت:
- الو.
- الو، سلام خانم.
- سلام زهرا جون حالت چطوره؟ چه عجب!
- خوبه خوبه، دست پیش نگیر، اگه من زنگ نزنم که تو اصلا اسم منم یادت میره، مثل دو سال پیش که منو حتی قابل ندونستی برای عروسیت دعوت کنی!
- این چه حرفیه؟ باور کن...
- باشه باور کردم، دروغات رو نشنیده باور می کنم. حالا بفرما ببینم کجا بودی؟
- رفته بودم خونه مادرشوهرم.
- اُه بله حواسم نبود که از ما عزیزترم دارین... چند بار زنگ زدم...
- با همراهم تماس می گرفتی.
- شمارتو گم کردم... خب بگذریم اصلا داشت یادم می رفت برای چی زنگ زدم.
نوشین سکوت کرد تا او ادامه بدهد و او بعد از کمی مکث گفت:
- الو... نوشین گوشی دستته؟
- بله بفرما.
- می خواستم بگم بالاخره کترم داره تموم میشه.
- کی؟
- شاید یکی دو هفته دیگه کار داشته باشم اما می خوام اونهایی رو که نوشتم یه نگاه بهشون بندازی، نادر که در جریان هست؟
- بله بهش گقتم. قول داده اگر موردی نداشت و مورد تایید قرار گرفت خیلی زود بره زیر چاپ.
- واقعا ممنونم نوشین جان...می دونی که این کار با بقیه کارها خیلی فرق داره.
- می دونم ولی خیلی دلم می خواست این دوستت رو ببینم.
زهرا آهی کشید و گفت:
- الان وصع مناسبی نداره ولی قول می دم تو اولین فرصت در این مورد باهاش حرف بزنم ولی مطمئن نیستم قبول کنه.
- کی نوشته ها رو میاری؟
- فردا صبح خوبه؟ خونه ای؟





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن