واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: سي مرغ در پيشگاه سيمرغ
http://img.tebyan.net/big/1384/01/524212113252210218224137141107197351359208.jpg
سيمرغ ، اين پديده افسانه اي از زمانهاي پيش و پس از اسلام به کرات در متون مختلف به کار رفته است و پيشينه آن را مي توان به زمان زرتشت منسوب کرد. سيمرغ در آثار متفاوت با معاني مشابه و غيرمشابه اي نمودار شده است که يکي از نمونه هاي بارز و معروف آن استفاده عطار نيشابوري است که به طور اجمالي به آن مي پردازيم.
در حقيقت سيمرغ نام پرنده اي اسطوره اي و خيالي و از باورهاي ايران زمين است. با اين که عينيت ندارد؛ اما گويي در بطن قوم و ملت ما قرنهاي متمادي بوده و هست و عناوين و
مظاهري نظير عشق ، عرفان ، معرفت ، کمال ، بزرگي ، خرد و نيکي را بازگو مي کند. حدود 3 هزار سال پيش اين پرنده خيالي در اوستا با نام سئن (Saena) اين گونه توصيف شده است :
از همه پرندگان سريع تر و بلندپروازتر است و تنها جانوري است که مي تواند از تيرهايي که به سويش پرتاب مي شود، سريع تر حرکت کند.پس سيمرغ در دوره ايران باستان نماد رفعت و بلندي و چالاکي و داراي نيروي سحرآميز و درمانگري بوده است. فردوسي ، شاعر حماسه سراي سيمرغ را در 2 چهره در داستان هاي زال و رستم و اسفنديار به کار برده است.
کمي جلوتر شهمردان بن ابي الخير (قرن پنجم) در اثر خود به نام نزهت نامه علايي از سيمرغ ياد کرده و آن را نمادي از هيبت و بزرگي دانسته و گفته است:
«سيمرغ اندر درياي کبود محيط باشد. مانند بادبان و شراع کشتي باشد و چون پرد سنگها از کوه بجنبند و بلرزند.»همچنين در روايت بحرالفوايد که براساس منابع کهن غالبا از قرن چهارم و پنجم شکل گرفته است داستان سيمرغ به روزگار سليمان داوود کشيده مي شود. البته ماهيت موهوم سيمرغ در عرصه ادبيات با نامهاي ديگري هم نمودار است.
به طور مثال واژه ، عنقا همان سيمرغ است که در عربي از ريشه عنق به معني دارنده گردن دراز است که اين واژه در شاهنامه دوره ساسانيان اثر ثعالبي (429ه) در غرر اخبار ملوک فارس آمده بود و در آثار کساني چون حافظ شيرازي ، صدراي شيرازي و پيروان آنان نظير نراقي و سبزواري به جاي سيمرغ از کلمه طاير قدسي استفاده کرده اند. چنانچه حافظ مي فرمايد:
مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
شيخ شهاب الدين سهروردي در رساله عقل سرخ خويش تمام سوابق اساطيري سيمرغ را به گونه اي نو تاويل کرده است.سهروردي جايگاه سيمرغ را بر درختي به نام طوبي مي داند که به يک واژه سامي بدل شده و از عجايب هفتگانه جهان است و در ميان 11 کوه قاف قرار دارد. آشيانه سيمرغ به ترتيب در گرشاسپنامه اسدي طوسي در جزيره سوماترا و نزهه القلوب حمدالله مستوفي «جزيره رامني» در رساله الطير فارسي غزالي «جزيره عزت» و در شاهنامه فردوسي «کوه البرز» است.
http://img.tebyan.net/big/1387/11/10724311092109110134239421499320165254229244.jpg
البته کوه البرز در آيين زردشتي کوه مقدسي است که چند تن از ايزدان زردتشت در آن مقيم بودند. سرزمين شگفت انگيزي که در آن گياهان مقدسي از جمله هوم که برترين گياهان است در آنجا رشد مي کند که خاصيت جاودانگي دارد و شخصيت هاي اسطوره اي ايران در اين کوهستان بزرگ شده اند. عطار در منطق الطير نام البرز را به قاف تعبير کرده است. ارزش پر سيمرغ نيز در نزد ايرانيان شايان توجه بوده است. در اوستا آمده است:
«پرهاي سيمرغ خاصيت سحرآميز دارد و هر کسي که پري از سيمرغ داشته باشد از جادوي دشمنان در امان است و هيچ کس نمي تواند او را شکست بدهد.»ديگر اين که دارنده پر از فره ايزدي نيز برخوردار مي شود. عطار نيز در منطق الطير خود حکمت و علم چينيان را به واسطه افتادن پري از سيمرغ مي داند. وي مي گويد:
ابتداي کار سيمرغ اي عجب
جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب
در ميان چين فتاد از وي پري
لاجرم پرشور شد هر کشوري
و در داستان زال و رستم شاهنامه مي بينيم که نريمان زال را به دليل سپيد مويي اش در سر راهي رها مي کند؛ اما سيمرغ ياري رسان زال را پرورش مي دهد تا هنگامي که زال و رودابه با يکديگر ازدواج مي کنند، رودابه آبستن و بيمار مي شود. سيمرغ پري به آنها مي دهد که رودابه به واسطه آن پر شفا مي يابد و رستم را به دنيا مي آورد. رنگ پرهاي زيباي سيمرغ در (سيرنگ) لون به لون است به طوري که مي گويند تمام رنگهاي عالم در آن يافت مي شود به همين رو در اشعار قدما به آن سيرنگ نيز گفته اند:
جز خيالي نديدم از رخ تو
جز حکايت نديدم از سيرنگ
http://img.tebyan.net/big/1387/12/371732101421882068163230131111187469078155.jpg
عطار در داستان منطق الطير براي نماياندن تفکر عرفاني و خداجويانه اش از حکايات نغز منظومي استفاده کرده که از زبان پرندگان است و نهايت و غايت هدفش هم از ابتدا همان وصول به سيمرغ پرنده نمادين خيالي است که سرور ديگر مرغان است. در آن منظومه 7 وادي عرفاني از جمله طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا، توحيد، حيرت و فنا طي طريق مي شود. هر يک از وادي ها مشحون از حکاياتي مرتبط با روند آن موضوع است.
به طور مثال ، وادي طلب که آغاز سير و سلوک و توام با تلاش و کوشش است:
چون فروآيي به وادي طلب
پيشت آيد هر زماني صد تعب
جرعه اي زان باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
عطار با طرح ريزي داستان هاي جذاب ما را به درک واضح تر آن مفاهيم رهنمون مي کند در وادي طلب 7 حکايت کوتاه مشهود است. يکي از حکايات که طالب از هيچ کوششي براي يافتن مطلوب خود دريغ نمي ورزد را بازگو مي کند.
گفت ليلي را کجا يابي زخاک
کي بود در خاک شارع دُر پاک
گفت من مي جويمش هر جا که هست
بوک جايي يک دمش آرم به دست
اين شيوه تا وادي استغنا به همين طريق با مفاهيم مربوطش ادامه مي يابد. به تعبيري ، اجتماع مرغان بازتاب سير وادي هاي هفتگانه است. حکايت گروهي از مرغان است که همگي برحسب نيازشان به يک واقعيت حقيقي که ازلي و ابدي است خود را براي جستجوي يافتن حق داوطلب کرده اند.
جمله گفتند اين زمان در دور کار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
يکدگر را شايد از ياري کنيم
پادشاهي را طلب کاري کنيم
چند تن از مرغان به عنوان نماد و به طور سمبليک به رهبري هدهد براي هدايت مرغان وارد کار مي شوند:
هدهد آشفته دل پر انتظار
در ميان جمع آمد بي قرار
گفت اي مرغان منم بي هيچ ريب
هم بريد حضرت و هم پيک غيب
چنانچه عطار انتخاب نام هدهد را نيز به چند دليل برمي گزيند. هدهد بنابر اشارات قرآني نامه سليمان را نزد بلقيس مي برد و ديگر اين که تاجي که بر سر هدهد است به سان فره ايزدي است که در پادشاهان ايران باستان جزو لوازم شهرياري محسوب مي شد.
هدهد مي گويد: شرط نايل شدن به هدف نهايي و رسيدن به مطلوب بدون زحمت و سختي نمي باشد، بلکه در آن کار پيچ و خم ها و چه بسا خطراتي نيز هست.
http://img.tebyan.net/big/1386/07/150237137188137023421801198812723416844.jpg
مردمي بايد تمام اين راه
جان فشاندن بايد اين درگاه را
دست بايد شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستي مرد کار
مرغان چون تعب و موانع را در پيش رو يافتند هرکدام به فراخور حالات دروني خويش عذر مي آوردند و از ادامه سفر منصرف مي شوند، اما هدهد براي امتناع پرندگان دلايل مستدلي مي آورد.
مثلا بلبل مي گويد من به مطلوب خود که همان گل است راضي هستم و به آن عشق مي ورزم.
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خويش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
اما هدهد در جواب وي مي گويد:
گل اگرچه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفته اي گيرد زوال
در گذر از گل که گل هر نو بهار
بر تو مي خندد نه در تو، شرم دار
طوطي خودش را خضر مرغان معرفي مي کند و مي گويد که آب حيات نزد وي است و اگر جرعه اي از آن بنوشد برايش کافي است ، هدهد مي گويد:
آب حيوان خواهي و جان دوستي
رو که تو مغزي نداري پوستي
http://img.tebyan.net/big/1386/03/152162041232122191516013941293304471.jpg
و همين طور به ترتيب طاووس به جرم مشارکت در ورود مار به بهشت رانده شده و مشتاق بازگشت به باغ جنان است ، بوتيمار پرنده غمخوار درياست و بط سجاده تقوا به روي آب انداخته و روزي صد بار سر در آب مي کند و خود را نمونه پاکي و درستکاري مي شمارد. بنابراين عطار براي رسيدن به حق يگانه تمثيل وار و رمزگونه از زبان مرغان مجاز را از حقيقت باز مي شناساند. پس مرغان به راه خويش ادامه مي دهند تا اين که پس از تحمل رنج فراوان سي مرغ به پيشگاه سيمرغ مي رسند.
سي تن بي بال و پررنجور و مست
دل شکسته ، جان شده ، تن نادرست
جمله گفتند آمديم اين جايگاه
تا بود سيمرغ ما را پادشاه
بر اميدي آمديم از راه دور
تا بود ما را درين حضرت حضور
اما دربان از ورود آنان امتناع مي ورزد و مي گويد سيمرغ پادشاه است چه شما او را بطلبيد و چه نطلبيد و چه بسا رنج و سختي کشيده باشيد ورود شما در او هيچ تاثيري ندارد.
گر شما باشيد وگرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
يعني سيمرغ همان مطلقي است که اگرچه شما به لطف او نيازمنديد؛ ولي او از همه چيز و کس مستغني است.
اما مرغان نااميد نگشتند، زيرا سيمرغ را با عظمت تر از آن مي دانستند که آنان را از درگاه خويش براند تا اين که پرده برمي افتد. سيمرغ گويي خود را در آيينه اي در مقابل سيمرغ احساس کردند در آن لحظه پرجلال و شکوه مرغان سر از پا نمي شناختند و ديگر هيچ خواهش و نيازي متوجه آنها نبود گويي به وارستگي رسيده بودند و بي تعلق و رها بودند. در همان وادي نهايي (فنا) در وجود سيمرغ حل شده بودند. فناي در هستي واقعي که بازتابي از وجود سيمرغ بودند با وجود اين تک تک مرغان آن عظمت و جذبه را يک باره احساس مي کردند به کل رسيده و در آن گم شدند. گم از وجود مادي و صوري رسيدن به کمال روحاني و ابدي که بالاتر از آن چيزي نيست.
چون سوي سيمرغ کردندي نگاه
بود اين سيمرغ اين کين جايگاه
ور به سوي خويش کردندي نظر
بود اين سيمرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندي به هم
هر دو يک سيمرغ بودي بيش و کم
محو او گشتند آخر بر دوام
سايه در خورشيد گم شد والسلام.
نويسنده:آناهيتا حسين زاده
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]