واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: چون حس خوبي ندارم و يه سري مشكلات توي زندگيم دارم كه براي خودم خيلي مهمه مي خوام براي همتون تعريف كنم شايد بتونيد راهنماييم كنيد البته يكسري از مشكلاتم رو قبلا توي تاپيك همسرم عجول عصبي و حسابگره نوشته بودم كه الان حذف شده پس دوباره از اول براتون تعريف مي كنم
بگو عزیزم
من حدود دو سال پيش ازدواج كردم همسر منو يكي از دوستان خونواده گيمون معرفي كردن وقتي اومد خواستگاري من ازش بدم نيومد ولي با خودم گفتم بيشر بايد باهاش برم بيام ، خلاصه ما خيلي كم حدود 3 هفته همديگرو هر روز مي ديديم ، و خيلي زود بعد از 3 هفته بين ما صيغه محرميت خونده شد.بعد از اون قرار شد كه يه مراسم نامزدي گرفته بشه روز قبل از مراسم نامزدي ما با هم بيرون رفته بوديم و با هم قدم مي زديم ،همسرم خيلي تو فكر بود ، خيلي تو خودش بود ، خيلي ساكت بود من ازش پرسيدم چته هيچي نگفت دو باره پرسيدم بعد از چند ديقه ، برام خيلي مهم بود چرا انقدر رفته تو خودش از دست من ناراحته چرا ، اين جوري شده،بعد بهش گفتم دوستم داري، گفت چرا اين سوالو مي پرسي ؟ يعني نمودوني من دوست دارم ، بعد يهو عصباني شد و گفت واي از اون موقع چقدر به من گير ميدي ، باباجون من يه موقع هايي ميرم توي خودم ، منم بهش گفتم آخه دلم مي خواد دليلشو بدونم ولي اون بدتر عصباني شد و سر من داد كشيد .همون جا مي خواستم بذارم برم و يكم جلو جلو رفتم ولي اون حتي دنبالم هم نيومد ، ترسيدم چون دير وقت بود دوباره برگشتم كنارش ، گفت اگه مي رفتي ديگه اسمت هم نميوردم منم گفتم ،منو بذار خونمون ، توي راه به من گفت من از زياد پرسش كردن خوشم نمياد و عذر خواهي كرد و از دل من دراورد، ولي من اون شب تا صبح فكر مي كردم كه الان سر يه موضوع كوچيك اون اين كارو كرد بعدا هم ممكنه بكنه، ولي فردا مراسم نامزديم بود همه مهمونارو دعوت كرده بوديم به خاطر اين موضوع باز من سكوت كردم ولي اون يكي از رفتارهاي خودش رو نشون داده بود عصبي بودن. خلاصه مراسم نامزدي ما خيلي خوب تموم شد. 3 هفته بعدش ما عقد دائم كرديم تازه اون موقع مشكلات من شروع شد شوهرم از من انتظار داشت كه من هر شب خونه اونا بخوابم ( چون خونه شخصي داشت) ، و قضيه از اينجا شروع شدكه من يه روز كه شوهرم گفت بمون به مامانم زنگ زدم و گفتم بمونم ، مامانم گفت با يكم منو من باشه بمون ، كه كاش از اون اول گفته بود نمون ، حتي من بعد از عروسيم فهميدم كه بابام اون روزي كه من براي اولين بار زنگ زدم و اجازه گرفتم اصلا دوست نداشته من بمونم خلاصه بعد از اون روز شوهرم از من توقع داشت كه من هميشه پيشش باشم شبا اونجا باشم ولي از اون ور مامانم مي گفت بيا خونه ، دو سه بار بهش گفتم مامانم اجازه نميده اون قهر ميكرد تلفت هامو جواب نمي داد ، مي گفت تو زنم هستي ،و من هر روز حرف از مامانم ميشنيدم هر روز حرفهاي غير منطقي از همسرم و داشتم ديونه مي شدم از سركار كه مي رفتم خونه همش نگران خونوادم بودم كه الان چي مي گن و هر موقع حرف همسرم رو گوش نمي كردم و ميرفتم خونه مامانم اون اصلا جواب تلفن هامو نمي داد و چون من ناراحت بودم كم كم همه فهميدن كه همسري من اصلا آدم منطقي نيست ، تا اينجا بخونيد بازم مي نويسم
بگووووو..گلم منتظریم
خلاصه من بدترين دوران نامزدي رو داشتم خونوادم مي گفتن بيا خونه ، همسر مي گفت بيا پيش من ، اولش همسرم نمي خواست عروسي بگيره ولي من بهش گفتم من مي خوام، بدون اينكه من تالار عروسي رو ديده باشم خودش و مامانش رفتن يه جارو انتخاب كردن، كه بعد كه منو برد ببينم اصلا خوشم نيومد، بهش كه گفتم گفت همينه ديگه ، من توانم در همين حده ، بعد گفت شما فقط بايد به اين تعدادي كه من مي گم مهمون دعوت كنيد، حتي باري من خريد عروسي هم نكردن مامانش هي مي گفت ولي كو عمل ، چون شوهرم دستش توي جيب خودش بود و خونوادش اصلا خرج نمي كردن حتي اون عروسي ساده هم خودش گرفت ، يه روز به من گفت من سرويس طلا هم نمي تونم برات بگيرم بعد از عروسي برات مي خرم منم قبول كردم،آينه شمدون هم با مادر شوهرم اينا رفتيم اون رو هم نمي خواست بخره ، ولي بااصرار مامانش خريد، حلقه هم كه خودمون دوتا رفتيم و همش دست مي گذاشت روي چيز هايي كه من خوشم نمياد و سليقه خودش رو در نظر مي گرفت ، مي گفت حلقه هاي نگين دار گرونه در حد توان من بردار ، من هم قبول كردم و يه حلقه ساده انتخاب كردم بعد بردم خونه مامانم گفت اين چيه چقدر ارزون خريدي ، سرويسم كه نمي خواد برات بخره پس حداقل اينو گرون بر مي داشتي ، و بعد از دست منم ناراحت شده بود كه چرا اونو يعني مامانم رو با خودمون نبرديم و گفت به من بي احترامي كردين ، ولي نميدونست كه همسر من اصلا منو به حساب نمياره و همين جوري بدون برنامه ريزي يهو ميگه پشو بريم خريد، هنوز هم كه هنوزه مامانم اين رفتار منو جلوي همسرم مي كوبونه توي سر من كه تو سر زيادي و خواهرم هم هر موقع مامانم اينو مي گه مي گه آره مامان راست مي گه تو خيلي بي عقلي ، راستم مي گن مامانم رو با خودم مي بردم كه اتفاقي نميوفتاد ادامه.... الان مي گم
بگو منتظریم.وای چه صبری داشتی شما
سر لباس عروس هم اون چيزي كه من دلم مي خواست نشد و سر آرايشگاه هم همينطور به من گفت پول آرايشگاهت رو خودت بده منم كت و شلوار دامادي نمي خوام خيلي باهاش صحبت مي كردم ولي فايده نداشت زود عصبي مي شد ، سر سرويس طلا هم يكي از دوستاي خونوادگي همسرم از مامانم سوال كرده بود از روي فضولي و مامان منم گفته بود مثل اينكه نمي خوان بخرن هيچ خريدي هم تا حالا به جز حلقه براش نكردن اونا هم رفته بودن به مادر شوهرم گفته بودن كه اي بابا اين چه كاريه زشته بايد بخريد ،نمي دوني اونا، يعني ما ، چه جاهازي مي خوان بدن ،واييييييييييي چشمتون روز بد نبينه همينارو مادر شوهرم برده بود كف دست پسرش گذاشته بود ، من اون شب خونه مامانم اينا بودم زنگ زد هر چي از دهنش در اومد گفت ، ما يك سري از وسيله هامم چيده بوديم مي گفت بيا وسيله هاتو بردار مي گفت داغ عروسي رو به دلت مي زارم منم بهش تا مي تونستم گفتم و گفتم ديگه به منم زنگ نزن تو گه از الان توي مسائل خاله زنكي دخالت مي كني چه برسه به بعدا تو زندگي خلاصه من اون روز با ناراحتي تمام خوابيدم ساعت 11 بود به من زنگ زد گفت بيا اينجا بهش گفتم نميام واقعا پرويي هر چي از دهنت درومده بهم گفتي در ضمن بابام نمي زاره واقعا هم نمي زاشت چون روي من خيلي حساس بود به بابام كه گفتم گفت نه بگو اون بياد مي خوام باهاش حرف بزنم دو سه بارم سر اون بچه بازياش كه وقتي من اونجا نمي رفتم قهر مي كرد مي خواست باهاش حرف بزنه كه نميومد ، خلاصه من با بابام رفتم خونه همسرم توي راه بابامكلي نصيحتم كرد و گفت تقصير خودته خودت از اول حرف گوش ندادي اگه از اول سفت مي گرفتي اينجوري نمي شد حالا هم دير نشده اگه فكر مي كني بچست همه چيزو تموم كن ، بابام اومد باهاش كلي صحبت كرد بهش گفت اگه تو بخواي توي اين مسائل خاله زنكي خودت رو دخالت بدي نمي شه، و كلي نصيحت ديگه كه اگه بخواي هر دفعه دختر منو ناراحت كني زندگي خودت هم خراب مي شه من مثل چشام دخترمو دوست دارم دوست ندارم غمش رو ببينم و من براي اولين بار اشك رو توي چشماي بابام ديدم ، بابا جونم دوست دارم . الانم اشك تو چشمام جمع شده ...
عزیزم من همیشه سنگ صبورت میمونم
بنویس من میخونم
اگه راه حلی هم داشتم بهت میگم گلم
آخی عزیزم درکت میکنم
گلم راجع به اينكه تو خودش بود و شما هي گير ميدادي، دقيقا" كار اشتباهي مي كردي. مردا گاهي به غار خود فرو ميرند كه در اين حالت اصلا" نبايد گير بدي و سوال كني و در اصطلاح مزاحم خلوتشون بشي. اين يه مبحث روانشناسيه. حتما" كتاب زنان ونوسي ، مردان مريخي رو بخون. كلا" وقتي مردا ساكتن و تو فكرن دنبال راه حل براي مشكلاتشونن. زنا بر عكس با حرف زدن تخليه مي شن و دنبال راه حل مي گردن.
عزیزم خودتو ناراحت نکن سعی کن خودت رو اینجا تخلیه کنی.
منم بابام رو خیلی دوست دارم ونصیحت هاشو به جون میخرم
عزیزم درکت میکنم
بعد يه سوال، خب عزيزم شما كه ديدي اينطوريه چرا تو عقد جدا نشدي؟ اصلا" بهتر نبود به اين زودي عقد نميكردي؟ اخه يعني چي خريد نكردن؟ سرويس نخريدن؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! من حتي ليست خريد عروس رو خودم به مادرشوهرم دادم. اونم از رو ليست من مو به مو خريد.
بخدا من نمیدونم بعضی از این دامادا چی هستند..دختر ناز و عزیز یه خانواده رو راحت میگیرن بعد هم.......من یاد بابای گلم افتادم اونم همش به من همینو میگه که چرا از اول سفت نگرفتی..ولی هیچ وقت بخاطر من به این داماد تحفه بر نمیگرده...باباجونم فدات بشم فدای مهربونیهات.....بگوووووووگلم منو همه میگن درد دل باهات ادمو اروم میکنه...(دوستامو میگم)تو هم بگو...
از دست همه ناراحتم از بي منطق بودن مادرم و تيكه هاش به من از دست همسري كه انقدر بچه هست و انقد بي منطق از دست خودم كه چرا تا اينجا پيش رفتم ،چرا توي همه چيز كوتاه اومدم. كاش همون اول تمومش مي كردم، از دست خواهرم كه هميشه يارو همدمم بود ولي توي اين مورد نه بي منطق از بي كسي خودم ،از اينكه واقعا همسرم نمي فهمه كه من ازش ناراضيم و چرا منو ناراحت مي كنه خدايا چي فكر مي كردم چي شد!
با ناراحتي كار درست نمي شه كه گلم. فقط خودتو عذاب مي دي. حالا بعد چي شد؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 387]