تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نادانى ريشه همه بديهاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829445411




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زندگي؛ از ديروز تا فردا


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: زندگي؛ از ديروز تا فردا
زندگينامه دكتر سيديحيي يثربي‌

سيديحيي يثربي در سال 1321 در يكي از روستاهاي شهر تكاب، از توابع استان آذربايجان غربي به دنيا آمد.

تحصيلات ابتدايي را در مكتب‌خانه‌اي در شمال تكاب پشت‌سر گذاشت. ابتدا قرآن آموخت و سپس با خواندن و نوشتن و ادبيات زبان فارسي آشنا شد كه تا 1334 به طول انجاميد. در سال 1335 وارد حوزه علميه زنجان شد و به تحصيل علوم مقدماتي (صرف و نحو و منطق) پرداخت. وي در سال 1337 وارد حوزه علميه قم شد و تا سال 1344 در دو زمينه عقلي و نقلي به تحصيل مبادرت ورزيد:

در دانش اصول فقه و فقه سطح را تمام كرد و مدتي نيز از درس خارج مراجع تقليد وقت بهره برد.

در علوم عقلي نيزشرح منظومه، شرح اشارات، و قسمتي از اسفار اربعه را نزد اساتيد مطرح حوزه خواند.

دكتر يثربي در سال 1346 وارد دانشگاه شدو دوره كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكتراي فلسفه و حكمت اسلامي را در دانشكده الهيات دانشگاه تهران، از سال 1346 تا 1358، با امتياز گذراند و سپس به رتبه استادي دست يافت و به تدريس فلسفه اسلامي در دانشگاه علامه طباطبايي همت گماشت .از اين استاد فلسفه آثاري متعدد به چاپ رسيده است كه مي‌توانيم به موارد زير اشاره كنيم:‌

فلسفه عرفان، عرفان نظري، نسبت دين و عرفان، قلندر و قلعه، محمد پيام‌آور عدل و آزادي، ماجراي غم‌انگيز روشنفكري در ايران، فلسفه اشراق، حكمت مشاء و...

دكتر يثربي در سال 1383 استاد نمونه شناخته شد و مورد تجليل قرار گرفت.

***

اشاره:

ترديدي نيست كه در باب زندگي به فراواني مي‌توان سخن گفت، همچنان كه بي‌گمان از زوايايي بي‌شمار مي‌توان به اين حقيقت پايان ناپذير چشم دوخت، چيزي كه آدمي را وامي‌دارد تا اين سخن را مسلم بپندارد كه درباره زندگي به اندازه خود زندگي مي‌توان گفت و نوشت، از آن رو كه ظرفيت زندگي وسيع‌‌تر و گسترده‌تر از آن است كه به زبان بيايد. اين وسعت و گستردگي ظرفيت در كنار مسائلي چند ديگر كه درجاي خود از اهميتي بنيادين و بي‌بديل برخوردارند، شناخت نو به نو و روزآمد زندگي را الزام مي‌كند؛ چيزي كه حضور نگاه‌هاي متعدد، بيانهاي مختلف و قلم‌هاي كاملا متفاوت را مي‌طلبد.

اين سخن عاري از واقعيت نيست كه كشف زندگي، نياز به جدي‌ترين و ژرف‌ترين تامل‌ها دارد، مشروط به اين كه پويايي در آن لحاظ شود، عنصر زمان و مكان فراموش نگردد و افق نگاه هرگز در قلمروي محدود نگردد. زندگي از نزديك‌ترين منظر ديد آغاز مي‌شود و تا بي‌نهايت و تا فراسوها تداوم پيدا مي‌كند.

در گفتگو با دكتر سيديحيي يثربي استاد محترم فلسفه اسلامي با نگاهي جديد آشنا مي‌شويم كه مي‌كوشد زندگي را در بساطت آن بجويد و از ارتباط ديروز آن به فردا، نتيجه‌گيري كند كه: معنا حقيقت دارد، هم چنانكه اميد يك واقعيت است.

***

آقاي دكتر! شما ابتدا تعريف يابرداشتي را كه از داريد بيان كنيد، تامن سوال‌هاي بعدي اين موضوع را مطرح كنم. ‌

‌ به طوركلي فيلسوفان ماهركجا كه بتوانند يك چيز روشنگر پيدا كنند و هرگاه كه موضوع مقداري روشن باشد، مي‌گويند: اين موضوع بي نياز از تعريف است. سهروردي را بي نياز از تعريف مي‌داند و فيلسوفان ديگر نيز را اينگونه مي‌دانند و ابراز مي‌دارندكه: وجود بي‌نياز از تعريف مي‌باشد. براين اساس من هم مي‌خواهم بگويم: زندگي براي انسان نيازمندتعريف نيست، ولي اين زندگي كه ما مي خواهيم روي آن بحث كنيم، اگربخواهيم آن راتعريف كنيم عبارت ازاين است كه: انسان براساس ارزيابي‌هاي خودش، از فرصتي كه درنظام جهان به او داده شده است بايد استفاده كند.

بنابراين زندگي عبارت است از: برنامه‌ريزي انسان براي تدبيراين فرصت. ما دراين جهان داراي فرصتي هستيم كه بايد ازآن استفاده كنيم چون زماني كه برويم، بدون ترديد ديگربرنمي‌گرديم . به قول ماترياليست‌ها: وقتي رفتيم، رفتيم و به قول فلاسفه خودمان هم: وقتي رفتيم، تحت هيچ شرايطي به اين دنيا بر نمي‌گرديم وبه دنيايي ديگر گام مي‌گذاريم. بنابراين، زندگي يك فرصت محدودواندك است كه آن را به دست آورده و زنده شده‌ايم.‌ ‌اما زندگي در تعبير فني عبارتست از: اداره و برنامه‌ريزي درست وحساب شده براي فرصت زنده‌بودن. اين تعريف من از زندگي انساني است. اما زندگي طبيعي، مثل مقولاتي مانند: عشق، وجود، نور - به قول سهروردي - نيازمند تعريف نيست. ‌

نيازمندتامل چطور؟ آيازندگي طبيعي به تامل نيازندارد؟‌

ما تامل رادرجايي به كارمي بريم كه جريان را مقداري پيچيده ببينيم. به عنوان مثال، ما در مورد آسمان‌ها، غرق حيرت مي‌شويم و تامل روا مي‌داريم و هم چنين درمورد جنگل و دريا و جانداران. اما اگربخواهيم بادقت نگاه كنيم، وجدانا چيزي شگفت‌انگيزتر از زندگي ا نسان وجود ندارد و يا لااقل دردسترس ما نيست. حالا ممكن است خداوند عالمي داشته باشدكه باعالم انسان قابل مقايسه نباشد. ولي حتي جهان فرشتگان وعقولي كه در نظرفرشتگان ما ازقديم مطرح بوده اند، به اندازه جهان انسان شگفت‌انگيز نيست. ‌

مولوي درداستان كه اژدهايي يخ زده راشكاركرده وآورده بود و مردم به تماشايش جمع شده بودند، به اين نكته اشاره مي‌كندكه: قدر خود نشناختي است، اين آدم. تماشايي‌ترين موجود، خود انسان است،اماانسان خودش رانمي شناسد. بنابراين خودش را رهامي كند و به تماشاي يك مارگير يا يك مار، يا يك فيل و يا يك جريان استثنايي مي‌پردازد. ما به عنوان انسان، شگفت‌انگيرتر از هر چيزي هستيم. ادراك واقعا يك مقوله وحشتناك وحيرت انگيزاست. ‌

بنابراين زندگي شايسته‌ترين چيزي است كه انسان مي‌تواند روي آن تامل كند . و به نظرمن، به صورت موكدبه قول حافظ شيرازي: گوهر هر چيز و هر انساني را بايد با اين ميزان سنجيد كه تاچه اندازه روي زندگي حساب باز كرده است . يكي از ايرادهاي انسان اين است كه: روي زندگي خويش حساب باز نمي‌كندوآن را بدون دليل و واقعا به صورتي مفت و ارزان ازدست مي‌دهد. ‌

شماوجه تامل خيز زندگي را چه چيزي مي‌دانيد؟

‌ ببينيد! زندگي ازصدها جهت تامل خيزاست. معروف‌ترين جهت آن اين است كه انسان شب وروزي رانبايد سپري كند، مگراين كه همانگونه كه مولانا مي‌گويد، از خودش بپرسد:‌

ازكجاآمده ام،آمدنم بهرچه بود؟ به كجا مي‌روم آخر؟ ننمايي وطنم ‌

تاآنجاكه مولانامي گويد: من نفسي دم نزنم، ولحظه اي آرام نمي‌گيرم تااين اسرار را پيداكنم.

نوشته‌اند كه: شمس تبريزي بسياربه فكر فرو مي‌رفت و بسيار مي‌انديشيد. به او گفتند: چه مي‌خواهي؟ آيا طلا مي‌خواهي ياسيم وزر و نقره؟ توكه همه اينها را داري، توچرااين اندازه فكر مي‌كني ؟ جواب داد: اي كاش همه چيزهايي راكه دارم ازمن مي‌گرفتند، ولي درعوض چيزي راكه مي‌خواهم به من مي‌دادند. ‌

در رمان تعبيري وجودداردكه من آن را دركتاب هم نقل كرده‌ام و اين است كه: انسان اگرآلاف والوف هم داشته باشد، برايش رضايت حاصل نمي‌شود چون انسان در جستجوي پاسخ سوال‌هاي خويش است و بنيادي‌ترين پرسش و سوال انسان، درباره همين مسئله زندگي است. ‌

شما درباره مسئله چگونه فكرمي‌كنيد؟

ببينيد! زمين مادرماست . به تعبيرقرآن: ما از زمين برآمده‌ايم و به آغوش زمين نيز برمي گرديم . گويا زمين مثل مادري كه دست فرزندش را رها كند تا به سركوچه برود، دست ما را رهاكرده است تاجايي برويم وبعدبه آغوش گرم او باز گرديم.

از نظر مذهبي هم كه درنظربگيريم، آنگونه كه علي (ع) بيان فرموده، ما دنيا هستيم و فرزندآب وخاك وزمين هستيم ونمي توانيم نسبت به اين موضوع بي تفاوت باشيم. زمين از قديم نقش‌هاي فراواني در زندگي داشته است،گهواره جنبان انسان، مايه آرامش آدمي وحتي ماده تغذيه انسانها نيز بوده است. ‌

در مجموع زمين بساط عيش و نوش و زندگي بوده اما در دوران جديد، زمين نقش‌هاي جديدي نيز پيدا كرده است كه ما به آن توجه زيادي نكرده‌ايم. تازماني كه زمين به عنوان مركزهستي شناخته مي‌شد، غروري براي انسان به وجودآورده بودكه: جهان دورما مي‌گردد، اما الآن زمين تنها يك سياره محسوب مي‌گرددوبدون اينكه كوچكترين دخالتي توسط مادرآن صورت بگيرد، ‌يك مسافت طولاني را هرروز، دور خورشيد مي‌چرخد و با مجموعه خورشيد و. . . دور مدار مي‌چرخد.

بنابراين زمين الآن موقعيت جديدي مي‌تواند به ما بدهد كه شتابناك تراز هر فرصت ديگر به فكرخودمان و زندگي‌مان باشيم. دردوره اي كه زمين مركز شناخته مي‌شد، شايد، دچارغرورمي شديم وخودمان وفرصت‌مان را به خوبي نمي‌شناختيم ،امااكنون كه زمين از مركزيت افتاده و به يك سياره سرگردان تبديل شده است وما هم هرچه داريم يك سياره سرگردان است، بنابراين بايد دست ازغروربرداريم و ببينيم چه جايگاهي مي‌توانيم دركاينات داشته باشيم. ‌

درجهان سوم وشرق وبرخي از جامعه‌هاي ابتدايي ، هنوزبه اين موضوع توجه زيادي نشده است . بسيارخوب خواهد بودكشوري مثل ايران در توجه به اين امر و تنظيم زندگي با اوضاع جديد، پيشگام باشد. ‌

يعني شمافكرمي كنيد اين برداشت وتوجه به زندگي انسانهاتاثيرمي گذارد؟‌

بله، حتما تاثيرمي گذاردودرنتيجه مازندگي را جدي‌تر مي‌گيريم، چون پيش از اين انسان، غروري از اين دست داشت كه: كائنات دورمامي چرخد و هيچ كس دربرابر ما جرات ندارد! الان ولي موضوع اين است كه ماجنبده اي دريك سياره هستيم: سياره‌اي كه تعدادآن ميلياردهاست وهرروزصدهاوهزارها عددازآنها ازبين مي‌رودوبه وجود مي‌آيد. بنابراين، مسئله سرنوشت پيش مي‌آيد؛ اين كه چه سرنوشتي داريم وسوال ازكجا آمده ام دراينجا به صورتي جدي ترمطرح مي‌شود وپاسخ سريع خودرا مي طلبد. آيا مي‌توانيد براي اين موضوع مثال بياوريد؟

مثالي كه‌براي اين مسئله‌‌‌‌ مي‌توان زد، جواني است كه ممكن است در دوران جواني خودش به غرور دچار شود و هرگز فكر نكند كه ادامه زندگي‌اش چيست؟ ولي كسي كه به اصطلاح معروف: يك پايش لب گور است، او به موضوع جدي‌تر نگاه‌‌‌‌ مي‌كند و به دقيق‌تر فكر‌‌‌‌ مي‌كند. جوان و جواني مقرون به غرور است ولي پيري، فرصتي براي غرور باقي نمي‌گذارد.

و مقداري به انسان غرور داده بود ولي الآن بايد از آن غرور نزول كنيم و باشتاب بيشتر و جديت بيشتر نسبت به كشف اسرار و رموز و كائنات و از جمله زندگي باشيم.‌

‌ ميان انسان و زندگي چه نسبت و چه تعاملي‌‌‌‌ مي‌توان تصوركرد؟

فكر‌‌‌‌‌ مي‌كنم اين سوال شبيه سوال از نسبت و است. هر دو، يك چيزهستند و تفاوتي ميان جامعه مدني و دولت وجود ندارد، اما جامعه مدني‌‌‌‌ مي‌تواند به دولت سرنوشتي متفاوت بدهد، به اين معنا كه‌‌‌‌ مي‌تواند از خودكامگي‌ جلوگيري كند، ضعف‌ را برطرف نمايد و به برنامه‌ها كمك كند، چرا كه يك عامل برنامه‌ده است، مثل احزاب و سازمان‌هاي ثابت غيردولتي.

زندگي در اصل مثل دولت است كه فعال بوده، كار‌‌‌‌ مي‌كند، اما انسان به عنوان يك موجود انديشمند، عاقبت‌انديش و مرگ‌انديش و موجودي كه‌‌‌‌ مي‌داند فرصت از دست‌‌‌‌ مي‌رود، مثل جامعه مدني بايد در برابر جريان زندگي، مسائل زندگي را در اختيار داشته باشد و بداند كه ديروزش چه شد؟ امروزم چه‌‌‌‌ مي‌شود؟ و فردا چه خواهد شد؟ انسان بايد با تدبير خاص خودش با زندگي تعامل داشته باشد.

زندگي در اختيار ما نيست: ما يك روز آمده‌ايم، يك روز ديگر هم‌‌‌‌ مي‌رويم، اما مهم اين است كه من و شما به عنوان يك موجود آگاه، بتوانيم اين فرصت چند روزه را هدفدار نموده، تحت تدبير خودمان دربياوريم.‌

‌اگر سوال را كمي وسيع‌تر كنيم، اين پرسش پيش خواهد آمد كه ميان زندگي و تاريخ چه كنش‌ها و واكنش‌هايي وجود دارد؟

تاريخ هميشه، آن گونه كه قرآن كريم هم بيان فرموده است، به گونه‌اي نيست كه بتواند با زندگي ما‌ تركيب شود. به عنوان مثال، حكومت ساسانيان جزو تاريخ است و عصر ساساني سپري شده و رفته است ! با اين حال، تاريخ همواره‌‌‌‌ مي‌تواند عبرت دهنده و درس آموز باشد. البته در تاريخ حوادثي هم وجود دارد كه تا مدتهاي مديد روي زندگي انسان تاثير‌‌‌‌ مي‌گذارند. ارسطو دو هزار سال است كه بر زندگي جهانيان اثر‌‌‌ مي‌گذارد. كساني مثل نيوتن مقداري از اين تاثيرات را به هم ريخته و نظام جديدي به زندگي داده‌اند كه تازمان‌هاي بعد ادامه خواهد داشت. بنابراين تاريخ هم يكي از عوامل مطرح زندگي است، اما بيشتر به عنوان عبرت و درس .‌

آيا تاريخ از زندگي ساخته نمي‌شود؟

چرا ؟ زندگي ما و جريان زندگي است كه تاريخ رامي سازد، اما در اين بحث، تاريخ گذشته وآينده نقش چنداني ندارد ولي ممكن است ما براي تاريخ آينده خودمان موثر و اثرگذار باشيم.‌

روابط ميان روح وزندگي به چه شكلي است ؟‌

زندگي از روح و روح از زندگي جدا نيست. وقتي‌‌‌‌ مي‌گوييم: بايد زندگي را تحت تدبير قرار داده، به كنترل خودمان دربياوريم، معنايش اين است كه: بايد حساب روح و جسم را با هم داشته باشيم. روح نيازهاي خود را در زندگي دارد، جسم نيز نيازهاي خودش را طلب‌‌‌‌ مي‌كند. با اين حال، بايد برنامه‌ريزي كرد: هم براي نيازهاي روح و هم براي نيازهاي جسم. زندگي در واقع فرصتي است براي اداره اين دو. منتها نتيجه جسم در دنيا تمام‌‌‌‌ مي‌شود، اما نتيجه روح ادامه پيدا‌‌‌‌ مي‌كند و بعد از مرگ معلوم‌‌‌‌ مي‌شود.

بنابراين، آنچنان كه قرآن فرموده است، شايد ما در پايان زندگي‌مان، آرزومند اين باشيم كه لحظاتي از زندگي را در اختيارمان قرار دهند، تا بدانيم كه چه كاري بايد انجام بدهيم. اين آرزو ، حسرت براي روح است، چون درآن موقعيت كار جسم تمام شده و مدت آن از دست رفته است. لازمه اين امر اين است كه بايد به صورتي كاملا آگاهانه، از همان ابتدا حساب روح و جسم را بايد با هم داشت.‌

‌ شما فكر‌‌‌‌ مي‌كنيد عالي‌ترين هدفي كه‌‌‌‌ مي‌توان براي زندگي تصور كرد، چيست ؟ ‌

پاسخ اين سوال، حرفي است كه از قديم گفته‌اند. از روزگاران گذشته تعبيري را به كار برده وگفته‌اند: خوشبختي در مقابل بدبختي. بنابراين هدفي كه براي زندگي‌‌‌‌ مي‌توان در نظر گرفت، خوشبختي است. خوشبختي هم عبارت از اين است كه موجود آگاه و زنده، شادمان باشد. يعني داراي نشاط و بهجت باشد و خودش را گرفتار نكند.

زندگي و هدف زندگي ازما‌‌‌‌ مي‌خواهد در مسيري گام برداريم كه در زندگي با حفظ شادماني، رنج نبريم و هم چنين در زندگي بعدي‌مان هم شادماني را حفظ كنيم و دچار رنج و عذاب نگرديم. بعضي‌ها معتقدند: شادماني در اين زندگي را بايد رها كرد و مي‌گويند بايد سختي بكشيم و رنج ببينيم تا به شادماني اخروي دست پيدا كنيم. من با اين ديدگاه مخالفم، چون اسلام از چنين نظري طرفداري نمي‌كند.

در روايات آمده است كه: عده‌اي از ياران پيامبر اسلام(ص)، تحت تاثير راهبان مسيحي تصميم به رهبانيت گرفتند. بايد توجه داشته باشيم كه راهبان جاذبه‌هايي براي مسلمانان داشتند: اول اينكه مهربان بودند. دوم اينكه خدوم بودند و از جمله كارهايشان اين بود كه ناتوانان دستگيري‌‌‌‌ مي‌كردند و اگر احيانا كسي نابينا و افتاده بود، خودشان را در اختيار او قرار‌‌‌‌ مي‌دادند... اين اخلاق‌ها، روي مسلمان‌ها اثر گذاشت و در نتيجه تعدادي از آنها كار و كاسبي را رها كردند و به توكل و قناعت روي آوردند و تصميم گرفتند درست مثل راهبان زندگي كنند.

پيامبرآنها را به مسجد جمع كرد و خطبه‌اي مفصل برايشان ايراد كرد و فرمود: پيشينيان به اين راه رفتند و در نتيجه نابود شدند، اما دين من اينگونه نيست و رهبانيت ندارد بعد هم جهاد را به عنوان رهبانيت دين خودش مطرح كرد واقع هم همين است. بايد زندگي را صرف كار و تلاش كرد.‌

مقصود از كار و تلاش چيست ؟ آيا مرادتان اشتغال و شغل داشتن است ؟

ببينيد، جامعه نبايد بي‌كاري را تقديس وكار را تقبيح كند. هيچ مناسبتي نبايد سبب شود كارها به حاشيه برود. كار اساس يك جامعه و زندگي اجتماعي است. زندگي با دست روي دست گذاشتن و عزلت پيش نمي‌رود. رمز زندگي، تلاش است، هم براي رضايت وآرامش و شادماني درجامعه و هم براي رضايت فردي.

عقيده شخصي من اين است كه: درجامعه‌اي كه يك خانواده مشكل داشته باشد، زندگي بي‌اشكال نيست و نمي‌تواند باشد. بنابراين كار را بايد جدي گرفت تا كارها سروسامان پيدا كند. همه بايد بكوشند و بايد با بهره وري شكاف‌هاي زندگي را پر كرد. در اين موضوع حرف بسياراست. خلاصه‌اش اين است كه: زندگي با نظم امور و كارها شكل بهتر و جالب‌تري پيدا‌‌‌‌ مي‌كند، چون زندگي تعطيل بردار نيست و هدف زندگي در اصل تامين شدن در اين دنيا و آن دنياست. برنامه‌ريزي براي زندگي صرفا فردي نيست، بلكه جمعي است.

علي(ع) بعد از رسيدن به حكومت مسائل فردي را تعقيب نمي‌كرد، به اين فكر بود كه به چه كسي ظلم شده است ؟ كدام مال بيجا برده شده وكدام حق برزمين مانده است؟ در زندگي نبايد وظايف اصلي بر جاي بماند و نبايد برنامه‌هاي شبه برنامه، جاي مسائل برنامه‌هاي اصلي را بگيرد. ‌

‌ شما فهم زندگي را تا چه حد براي زندگي لازم‌‌‌‌ مي‌دانيد ؟

زندگي بدون فهم زندگي به زندگي عادي و طبيعي تبديل‌‌‌‌ مي‌شود، مثل زندگي يك غيرانسان. صلاح زندگي و زيبايي زندگي در فهم آن است. زندگي را‌‌‌‌ مي‌توان به يك گل تشبيه كرد. با آمدن بهار هزاران گل شكوفه زدند، آمدند و رفتند. هزاران بنفشه باز شدند و پژمردند. تعدادي از انسانها به اين موضوع يافتند و از گل استفاده كردند، گروهي از انسانها هم مطلقا توجهي به اين موضوع ننمودند. زندگي پر از گل و بنفشه است و عطر و زيبايي خودش را دارد.

يك انسان آگاه عطر و زيبايي زندگي را‌‌‌‌ مي‌فهمد و شكوه زنده بودن و نفس كشيدن را درك‌‌‌‌ مي‌كند، اما انسان ناآگاه كه به اين مسائل زندگي توجه ندارد و نمي‌فهمد، حقيقت اين است كه زندگي بر او‌‌‌‌ مي‌گذرد، ولي او زندگي نمي‌كند. شبش روز‌‌‌‌ مي‌شود و روزش هم شب‌‌‌‌ مي‌شود ولي اين زندگي نيست.كسي كه زندگي را فهم‌‌‌‌ مي‌كند، براي زندگي برنامه ريزي مي‌كند ولي كسي كه زندگي را نمي‌فهمد، زندگي در اختيار او نيست و زندگي‌اش خود به خود مي‌گذرد.‌

شما تفاوت موجود در ميان زندگي قديم و جديد را چگونه مي‌بينيد؟! آيا اساسا تفاوتي ميان زندگي قديم و جديد قائل هستيد؟

مسلما ميان اين دو زندگي تفاوت وجود دارد. عده‌اي فكر مي‌كنند زندگي قديم بهتر از زندگي امروز بوده است، اما من درست برخلاف اين نظر، معتقدم زندگي امروز، اصلا قابل مقايسه با زندگي قديم و گذشته نيست. مقصودم از قديم، خيلي قديم و ايام دقيانوس و انوشيروان نيست، بلكه منظورم همين چند ده سالي است كه در عمر خود ما گذشته است.

وقتي زندگي حال را با زندگي پنجاه سال قبل مقايسه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه پنجاه سال قبل، تعداد بسيار زيادي از مردم نمي‌توانستند از كتاب استفاده كنند. مطمئن باشيد كه پيش از اين، اين اندازه كتاب هم در اختيار مردم نبود. در دوره صفويه داشتن دو دوره تفسير قرآن كريم لازمه و شرطش اين بود كه من از درباريان صفوي باشم وگرنه بايد از روي يك نسخه معتبر و مطمئن رونويسي و استنساخ مي‌كردم، تازه اگر كسي پيدا مي‌شد كه به من امانت بدهد، بماند كه خطر خراب شدن نسخه‌هاي خطي هم بوده است. اما الآن يك نرم‌افزار، همه تفسيرها را در خود جاي داده است. ‌

بنابراين، زندگي در موقعيت فعلي نسبت به گذشته بهتر شده است. وسايل امروزي، زندگي را راحت‌تر كرده است. شما مي‌توانيد برنامه ريزي كنيد و فرصت‌هايي را در زندگي‌تان ايجاد كنيد كه در فراغت آن، به زندگي خودتان فكر كنيد. فراغت فرصتي است براي زندگي كردن، يافتن، دريافتن و رسيدن به خود، در يك كلمه: دوران جديد اين فرصت را به انسان داده است كه بتواند بيشتر با زندگي خلوت كند. يعني زندگي جديد اين صفت را دارد كه بتوان بيشتر به زندگي پرداخت.‌

من حرف شما را قبول دارم ولي به همان اندازه كه فرصت در زندگي جديد زياد شده است، تفسير منفي از زندگي نيز زياد شده است.‌

من اينطوري فكر نمي‌كنم. قبول دارم كه تفسيرهاي منفي از زندگي صورت مي‌گيرد، ولي اين چيزي است كه ما آن را مد كرده‌ايم. در اين ميان، عده‌اي نمي‌دانند و ندانسته اين قبيل حرف‌ها را مي‌زنند، عده‌اي ديگر هم از روي خوشايند ديگران تفسيرهاي منفي گرايانه را تكرار مي‌كنند.

در زندگي، انسان ذاتا به دنبال جهل نيست، به دنبال آگاهي است. هم چنين به صورت ذاتي، دنبال بدبختي نيست، بلكه به دنبال خوشبختي است. در قضاياي مربوط به منفي بافي زندگي، تعدادي از مسائل، چيزهايي است كه در اروپا مي‌گذرد و برخي نويسندگان اروپايي به زبان مي‌آورند. من فكر مي‌كنم حجم زيادي از آنچه اروپايي‌ها به صورت آزاد و تفسير نشده مي‌گويند، برمي‌گردد به اين كه ديگر نمي‌خواهند زير يوغ كليسا بروند.

اروپايي‌ها از دين تحريف شده دست كشيده‌اند ولي به دين درست و ديني كه به جاي مسيحيت بگذارند، دست نيافته‌اند. با اين حال، اروپايي‌ها عاشق بي ديني نيستند.‌

مراد من از اين سئوال پوچي گرايي و نيهليسيم رايج در غرب است، نه گريختن و فاصله گرفتن آزاد انديشان اروپا از سلطه كليسا. بنابراين، لازم است كه درباره پوچ گرايي و شكاكيت وارداتي از اروپا صحبت كنيم.‌

به عقيده من شكاكيت نشان رشد انسان است. اگر بتوانيم رابطه شكاكيت و پوچ گرايي را نشان دهيم، به نتيجه خوب و مهمي خواهيم رسيد. يك كشاورز ساده و بي‌سواد قرن سوم ميلادي كه دچار پوچ گرايي نمي‌شد. من از شما مي‌پرسم يا ارسطو شك مي‌كند كه پوچ گرا بشود يا كسي كه اصلا در مدار تفكر قرار ندارد؟ ‌

حالا برمي‌گرديم به اين كه پوچ گرايي در جامعه خودمان: چند دهه قبل كساني در خصوص زندگي تشكيك مي‌كردند و با عنوان‌هايي مثل كمونيسم و ... پوچ گرايي را ترويج مي‌نمودند كه از وضع مالي و اجتماعي و حتي علمي خوبي برخوردار بودند. بنابراين، بسياري مي‌پرسيدند: اينها چرا اينقدر زندگي را تاريك مي‌بينند؟ در حالي كه از اين نكته غافل بودند كه بيسوادها و فقيرها و كارگرها، اصلا فرصت پوچ گرايي و توان تشكيك در زندگي نداشتند.

اگر در جايي از جهان، اين مسايل گسترش يافته باشد از آن روست كه انسان فرصت تفكر پيدا كرده است. در فرصت تفكر لازم است كه دقت شود و آن چيزي كه خرافه و خرافات است، كنار برود و نسبت خودش را با زندگي مشخص كند كه گفته‌اند: اين نقد بگير و دست از آن نسيه بردار! همه اين قضايا نشان رشد است. چنين آدمي اگر پيشتر برود، به نتايج بهتري خواهد رسيد.

شما به برخي از نويسندگان اروپايي حق بدهيد كه شك كنند و به پوچي برسند و يا از پوچي دم بزنند، چون برگشتن از آن تعاليم ميان تهي، كار كوچكي نيست. بله كه بايد از آن معناي بي معنا به پوچي برسند.

كسي كه خرافات چند ده قرنه زندگي و تاريخ خودش را كنار بزند، رشد پيدا كرده است. ما نمي‌توانيم به عنوان يك مسلمان انتظار داشته باشيم غير ما، مثل ما فكر كنند، آن هم با وجود هزارها عاملي كه آن‌ها را از فكر صحيح باز داشته است. با اين حال، من عقيده‌ام اين است كه غرب در حال حركت است و از سعادت بيزار نيست و با فيزيك و شيمي‌اش روز به روز به اسرار طبيعت آگاهي پيدا مي‌كند و خدا پنهان نيست.‌

اجازه بدهيد اين سئوال را مطرح كنم كه عوامل بنيادين در زندگي سالم چيست؟

عرفا تعبيري دارند كه مي‌گويند: ما نمي‌گوييم خوب چيست ولي خوب آن چيزي است كه در تو ايجاد كند. وقتي زندگي را اينگونه تعريف كنيم كه زنده نه در اين دنيا و نه در آن دنيا مشكلي نداشته باشد و بتواند آسايش و راحتي خودش را كسب كند و به قول معروف: در سعادت دنيا و آخرت به سر ببرد، عوامل تضمين‌كننده سعادت انسان در دنيا و آخرت عوامل بنيادين زندگي سالم خواهد بود.

اين عوامل چند دسته هستند كه اولين آنها، عقل انسان است. انسان هر اندازه در زندگي‌اش به عقل روي بياورد، راحتي بيشتري خواهد داشت كه نمونه‌اش هم تمدن جديد و امكانات آن است كه قابل مقايسه با هيچ دوره‌اي نيست. بعد از عقل، عامل موثر در زندگي سالم باورهاي درست جهان بيني است تا انسان آگاهي‌هاي خوب و درستي از خودش و جهان داشته باشد. بهتر از اين، مسئله جامعه است: جامعه سالمي كه انسانها را طوري تنظيم كند كه همه با هم هماهنگ باشند و به آرامش و آسايش برسند. خوشبختانه اسلام هم ديني است كه اساسش نظام است و برخلاف مسيحيت، دين احساس و فرديت نيست، بلكه دين زندگي اجتماعي است.‌

شما سرشاري زندگي را در چه مي‌دانيد؟

بستگي به هدف زندگي دارد و اين كه آيا هدف دنيايي است يا اخروي؟ در هدف دنيايي، سرشاري زندگي از موفقيت‌هاي دنيوي حاصل مي‌شود، مسائلي مثل: كار، ازدواج، خريدن خانه و ماشين... اما انسان اگر مقداري عميق باشد سرشاري زندگي‌اش به شكلي ديگر حاصل مي‌شود، بدون اين كه اين موارد را نفي كند. به عقيده من رفتن به بهشت هم بايد رفاه باشد و نمي‌شود با زجر به بهشت رفت. به قول مرحوم شريعتي: خداوند هرگز بهشت را به بهاي دوزخ كردن زندگي دنياي ما، به ما نمي‌فروشد.

بنابراين بهشت را بايد با بهشت آغاز كرد. به قول خيام نيشابوري: ما و را به اين جهت انتخاب كرده‌ايم كه عاقبت كار هم همين است. اگر خواهان عاقبت خير هستيم، بايد خير را از همين دنيا و خيرهاي دنيوي آغاز كنيم. زندگي خير و زندگي سرا پا خير از همين جا آغاز مي‌شود.‌

در پاسخ سوال شما، من اگر بخواهم نتيجه‌ گيري كنم، مي‌گويم: سرشاري مادي را همه مي‌فهمند. سرشاري معنوي هم به اين است كه بايد ديد آيا روح هر روز بالندگي دارد يا ندارد؟ بالندگي روح مثل آرامش جسم قابل فهم و درك است. روح اگر تربيت پيدا كرده باشد، تعالي را درك مي‌كند. مولوي مي‌گويد:‌

درد چون آبستنان مي‌گيردم ‌

طفل جان اندر چمن مي‌آيدم‌

بنابراين، سرشاري زندگي در رويكرد معنوي‌اش با تكامل معنوي است و در رويكرد مادي‌اش، با موفقيت‌هاي مادي حاصل مي‌شود. در صورت عدم غفلت، بهجت و شادماني مي‌تواند تمام زندگي را فرا بگيرد به جهت دروغ نگفتن، كمك كردن به ديگران، ظلم نكردن، وفاداري، امين بودن، درستكاري، بنده خدا بودن و رو به سوي خدا داشتن. هر يك از اين‌ها مي‌تواند لحظه لحظه زندگي را از سرشاري لبريز كند.‌

مي‌رسيم به مخاطرات زندگي از نظر شما چه مخاطراتي زندگي جديد را تهديد مي‌كند؟

مخاطراتي كه زندگي جديد غرب را تهديد مي‌كند، ترك روشن انديشي است. اين نگراني جاي ترس دارد كه كليسا دوباره قدرت پيدا كند. اما در جهان اسلام و كشورهاي جهان سوم آنچه مي‌تواند تهديد محسوب شود، عدم زود شناختن اسلام و دير روي آوردن به خرد ورزي است كه نتيجه آن تقليد از گذشته است. من اين خطر را بزرگترين و جدي‌ترين خطر مي‌دانم . ما در زندگي هنوز به برنامه ريزي و مديريت تن نداده‌ايم. براي زندگي نياز به بيداري ذهن وجود دارد.‌

پاسخ شما به سئوال: نسبت زندگي و حقيقت چيست ؟

زندگي جدا از حقيقت نيست. اگر حقيقتي وجود داشته باشد كه دارد، در درون همين زندگي است و بايد در داخل همين زندگي آن را بيابيم و بدون شك هرگز نمي‌توانيم آن را در جايي ديگر و بيرون از زندگي به دست بياوريم. براي همين است كه انساني كه در زندگي‌اش به حقيقت دست نيابد، آرزو خواهد كرد كه چند لحظه از زندگي‌اش را دو باره در اختيارش بگذارند، تا بتواند حقيقت را پيدا كند.‌

شما درباره هنر و زندگي چگونه فكر مي‌كنيد؟

هنر چيزي است كه نمي‌توان در آن را سراغ گرفت و اين يكي از مشكلات است كه هنر يا به صورت مطلق منع ‌شود و يا به صورت رها مورد توجه قراربگيرد. واقع اين است كه هنر يك ابزار است، ابزاري كه احساسات آدمي را تحريك مي‌كند و او را سرگرم مي‌نمايد. با اين حال، هنر به خودي خود راهگشا و حركت آفرين نيست. هنر وقتي مي‌تواند حركت آفرين باشد كه تحت سيطره سياست و فلسفه قرار بگيرد، به اين صورت كه تمام مسائل زندگي جمع بندي شود تا جايگاه هنر مشخص گردد. لازمه هنر هم مثل زندگي، برنامه ريزي است.‌

راه رسيدن به اعماق زندگي چيست؟

راه رسيدن و دست يافتن به اعماق زندگي است. ما هيچ راهي جز نداريم. البته مسئله شهود و مكاشفه هم راه است، ولي چون قانونمند نيست، بنابر اين من نمي‌توانم از آن صحبت كنم، درحالي كه عقل و فهم، يك چيز روشني است.

بنابراين نمي‌توانيم به اعماق زندگي دست پيدا كنيم، مگر با فهم. با اين حال، بايد توجه داشته باشيم كه جريان زندگي كلا در دست ما نيست. زندگي چه بخواهيم و چه نخواهيم، مي‌گذرد و خواهد گذشت. لازمه رسيدن به اعماق زندگي اين است كه انسان به صورت آگاهانه زندگي را قبضه كند. براي لحظه لحظه زندگي كه هرگز بدل ندارد و با چيزي جايگزين نمي‌شود، بايد تدبيري انديشيد، مثل سكه‌هاي طلا و نقره كه در نگهداري و حفظ آنها دقت به كار مي‌بريم.

كساني كه زندگي‌شان با تدبير اداره نشود، علاوه از اين كه به عمق زندگي نمي‌رسند، زيست‌شان طبيعي نيز مي‌شود. بنا براين راه رسيدن به اعماق زندگي آگاهي است، بيش از هر چيز و بيش از هر چيز اصل نبوت هم براي اين است كه هشدار بدهد و در هشياري مردم دخالت كند. معناي اين است كه انسان خودش مي‌تواند بفهمد، فقط كافي است كه اشاره‌اي به او بشود. مقداري از اين موضوع هم برمي‌گردد به تكليف آگاهان جامعه. نبايد به گونه‌اي باشد كه جامعه بدون مسئله باشد. دشواري و پيچيدگي زندگي نبايد سبب شود كه زندگي بي مسئله بشود. زندگي بي مسئله نمي‌تواند زندگي اصيل تلقي شود.‌

آقاي دكتر! فلسفه زندگي چيست؟‌

فلسفه بيش از آنچه جواب بدهد، بايد سئوال ايجاد كند. بنابراين فلسفه زندگي، عبارتست از: تجزيه و تحليل زندگي و سئوال‌هاي زندگي. زندگي چنين است كه ما هستيم و فلسفه آن چرا هستيم مي‌باشد و گرنه يك چهره جانوري به خود مي‌گيرد و روزي هم مي‌ميرد. درحالي كه قرار نيست ما بميريم، بلكه قرار است بمانيم. ما در زندگي فرو رفته‌ايم و غرق در زندگي هستيم ولي ممكن است آگاهانه نباشد و ندانيم غرق وغوطه ور در زندگي هستيم. بنا براين فلسفه زندگي هشياري و آگاهانه زندگي كردن است ولاغير.‌




 سه شنبه 5 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 403]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن