واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: ادب ايران - از ديكتاتوري سنت تا دموكراسي ادبي
ادب ايران - از ديكتاتوري سنت تا دموكراسي ادبي
سجاد روشني :محمدجعفر ياحقي، استاد برجسته ادبيات فارسي در دانشگاه فردوسي مشهد و مدير قطب علمي فردوسيشناسي و ادبيات خراسان است كه در سال ۱۳۲۶ در فردوس متولد شد. او عضو شوراي عالي گسترش زبان فارسي در خارج از كشور، عضو هياتمديره انجمن ترويج زبان و ادب فارسي و مديرعامل موسسه فرهنگي فرهنگسراي فردوسي و همچنين مدير مركز پژوهشهاي آسياي مركزي دانشگاه فردوسي است كه در سال 1378 استاد نمونه كشور شد. او صاحب آثار بسياري از جمله «فرهنگ اساطير و داستانوارهها در ادبيات فارسي»، «فرهنگ اساطير و اشارات داستاني در ادبيات فارسي» و «تاريخ ادبيات ايران» است. با او درباره ادبيات مشروطه به گفتوگوي تلفني پرداختيم. قبل از گفتوگو سوالات از طريق پست الكترونيك براي او ارسال شده بود و طبق قرار قبلي وي به سوالات ما پاسخ گفت. ياحقي با اشاره به اينكه جنگهاي ايران و روسيه باعث شد چشم و گوش مردم باز شود، درباره مرز بين ادبيات قبل و بعد مشروطه ميگويد: «ادبيات گذشته متوقف شد و يا تمام شد و يا تغيير يافت و ادبيات نوين به عنوان جوانهاي از كنار آن راه خود را پيدا كرد.» مشروح اين گفتوگو را در زير ميخوانيد.
انقلاب مشروطه چه تاثيري بر ادبيات مشروطه گذاشت كه باعث شد ادبيات پس از مشروطه، به ادبيات معاصر با آن ويژگيهايي كه برايش قائل هستيم، نامگذاري شود؟
ادبيات ايران هم، از مجموعه تمدن و فرهنگ ايراني جدا نبود؛ بنابراين تاثيري كه مشروطه بر كل نظام اجتماعي و تاريخي ايران گذاشت، بر ادبيات هم گذاشت و باعث شد ادبيات از يك مرحله بسته به مرحله باز و نويني پا بگذارد كه مبتني بر قانون و تا حدودي دموكراسي بود. اين تاثيرات در ادبيات هم مشهود بود. ادبيات هم به مرحله جديدي وارد شد؛ عموميت پيدا كرد و از آن شكل سنتي خارج شد چون تحت تاثير ادبيات غربي بود و جريانهاي روز جهاني را در خودش جا ميداد. اين تغيير هم در شعر و هم در نثر پديد ميآيد. شعر نو سروكلهاش پيدا ميشود و به هر حال منطق و نظاممندي و سازمانمندي بر ادبيات حاكم ميشود؛ چنانچه اين منطق و نظاممندي جديد، در زندگي شكل ميگيرد.
بارزترين خصوصيات ادبيات پس از مشروطه در نظم و نثر چيست و چه تاثيراتي بر شعر و آنچه به عنوان داستان در نثر جاري بود، گذاشت؟
شعر تعريف و چارچوب خاصي در ادبيات گذشته ما داشت كه پس از مشروطيت تغيير كرد. يك قانونمندي بستهاي داشت كه اين قانونمندي را سنت ديكته ميكرد. در دوره مشروطه اين سنت لايتغيري كه وجود داشت، پيدا كرد. قالببندي خاصي كه وجود داشت از ميان برداشته شد و ترك برداشت اين ديوار. شاعر آزادي بيشتري پيدا كرد؛ هم از لحاظ قالب و هم از لحاظ جريان انديشه و تخيل. به هر حال در ادبيات جديد و شعر معاصر و نيمايي تنها قالب نبود كه در هم شكسته شد؛ بلكه فكر هم آزاد شد. شاعر ديگر لازم نبود به آن چيزي كه از قبل مشخص بود، بينديشد. او ميتوانست از خودش و از جامعه پيرامون خودش الهام بگيرد و چيز تازهاي را خلق كند. در ادبيات گذشته هميشه پيشنمونه وجود داشت. هميشه آثار با پيشينيان مقايسه ميشد. هميشه بايد عرضه ميشد بر يك الگويي، بر يك مثالي كه درجه توفيقش با آن سنجيده ميشد؛ يعني با شاعران قبل از خودش. در اين دوره ديگر چنين نيست. هر كسي، ديگر ميتواند شعر بگويد و با هر قالبي، با هر ساختي و هر جوري كه ميخواهد فكر كند.
در واقع يكجور دموكراسي ادبي در شعر عرضه شد و افراد زيادي هم جذب شدند. همين اتفاق در نثر هم رخ داد. قالبهاي سنتي بسيار محدود و بسته بود. عمدتا يا تاريخ بود يا كتب علمي كه تعريف كلي داشت. در كتابهاي ادبي هم عمدتا از حد مسائل اخلاقي و تمثيلي حكايتهايي كه از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشد، فراتر نميرفت. يعني نهايتش كه مثل اعلاست، گلستان سعدي است كه كساني مثل سعدي اگر شهامت ميكردند تا داستان وضع كنند، باز هم در يك قالب و هياتي حكايت ميگفتند كه انگار ديگران هم گفتهاند. در حاليكه حكايتهاي گلستان سعدي زاييده و مخلوق ذهن اوست، اما ساختارش طوري است كه انگار گذشتگان آنرا گفتند. در واقع هيچ بدعتي نسبت به گذشتگان ديده نميشود. ما در دوره مشروطه به تنوع بيشتري برميخوريم. از پديدههاي مهمي كه ما در تحول ادبيات شاهد بوديم، مسئله روزنامهنگاري در ژورناليسم است. يعني عرضه زبان و انديشه بر عامه و عموم مردم و قشرهاي پايين جامعه. اين پديده نويني بود كه از غرب آمده بود. حتي آنچه در گذشته به ظاهر داشتيم، بعد مشروطه خويشاوندي زيادي با ميراث ادبي ما نداشت. مثلا در حوزه داستان ما قصه زياد داشتيم. آنچه بعد مشروطه در قالب جديد ارائه شد با ميراث ما خيلي خويشاوندي نداشت و يكجوري بود كه مدلش را بيشتر در غرب ميشد سراغ گرفت.
آيا اين خصوصيات در ادبيات پيش از دوره مشروطه نبود. ميتوانيم بگوييم كه پس از مشروطه فقط ادبيات به شكل دقيقتري به قالبهاي نو دستهبندي شد؟
يعني ميخواهيد بگوييد قبلا وجود داشت؟ به نظر من نبود.
نبود؟
يك مفاهيمي شبيه و نظيرش ممكن است وجود داشته باشد. مثلا وقتي كه از نمايشنامه حرف ميزنيد ممكن است تصور كنيد كه قبلا تعزيه بوده است.
مثلا همان حكايتها؟
هيچ ربطي بين حكايتهاي قديم و داستان به معناي مدرن امروز وجود ندارد. آن حكايتها به معناي نوول و ناول امروز نيست. آن يك سنت ديگري است كه تا يك دورهاي ادامه پيدا كرد و تمام شد، بعد دوره ديگري بود كه كاركردهاي ديگري داشت. پس اينطور نبود كه ادبيات گذشته در دوره مشروطه فقط مورد دستهبندي قرار گرفته باشد. ادبيات گذشته متوقف شد و يا تمام شد و يا تغيير يافت و ادبيات نوين به عنوان جوانهاي از كنار آن راه خود را پيدا كرد.
بهنظر شما در دوره مشروطه، خلق اثر و توليد كارهاي نو تقدم دارد يا دستهبندي آثار كلاسيك؟
عمدتا خلق اثر. چون دستهبندي و نقد به مفهوم علمي كلمه چيز ديگري است. البته اينها ديگر جزء دستاوردهاي جديد بود كه ما به شكلي نوين به آن رسيديم. ولي اين ديگر خلاقيت نبود. اين يك برداشت و بررسي و تحليل و تفسير آثار گذشتگان بود كه يكسري متولي آن بودند و بعدها در دانشگاهها ادامه يافت. اما اين خالقان آثار ادبي آدمهاي متفاوتي هستند و بيشتر به يك چارچوب فرهنگي وارداتي نزديك شدند و البته از تجربيات بومي و داخلي هم بهره گرفتند. اما آنچه خلق كردند پديده تازهاي است كه ارتباط چنداني به نوع بومي خود نداشت. نه داستان ما ادامه داستاننويسي گذشته است، نه نمايشنامه ما و نه شعر ما. بنابراين فكر ميكنم خيلي خويشاوندي زيادي بين ادبيات نوين مثل شعر نيمايي و داستاننويسي هدايت و جمالزاده با ادبيات سنتي نيست. بدون ترديد اين ادبيات جوانهاي بود كه از كنار آن ادبيات سنتي روييده بود، ولي جوانهاي كه هويت خود را داشت. يك نسل تازهاي متولد شد، يك استمرار نسلي جديدي پديد آمد كه راه خود را ادامه داد.
چگونه در كشوري كه مردمش سالها زير سلطنت شاهان دوام آوردهاند، يك حركت اجتماعي ضد نظام حاكم شكل ميگيرد كه اين حركت اجتماعي به يك حركت سياسي و انقلابي منتج ميشود و سرانجام ادبيات را كه مقولهاي فرهنگي است، تحت الشعاع خود قرار ميدهد؟
يك پيكرهاي را در نظر بگيريد كه در جغرافياي ايران به عنوان فرهنگ ايراني دوران ضعف و نقاهت خود رسيده بود. اما آنچه كه در بيرون اين جغرافيا رخ داد و اتفاق ميافتاد تاثيرات ويژهاي گذاشت. در اطرافمان حركتهاي سياسي ديديم. انقلاب كبير فرانسه، استعمار در آن قرون، انقلاب صنعتي و اينها چيزهايي نبود كه گريزي از آن داشته باشيم. چنانكه امروز مسائلي كه در دنيا ميگذرد، ما هرچقدر هم كه خودمان را محدود كنيم، بر ما تاثير ميگذارد. ما ناگزير با اين تمدنها درگير شديم. يكي از اين مسائل جنگهاي ايران و روس در دوره قاجار بود كه ضايعات و خطرات بسياري بر فرهنگ ايران بهجا گذاشت، اما يك فايده هم داشت و آن اينكه چشم و گوش مردم ايران را باز كرد.
يعني ضرورت ارتباط با خارجيها، حكومتهاي اروپاييان و كارشناسان اروپايي را به خصوص نيازي كه در زمان جنگها بود، پديد آورد. نيازي كه در زمان جنگ با روسيه تزاري به وسايل جنگي پيدا شد، ايران را وادار كرد خودش را به كشورهاي اروپايي نزديك كند. بعد باب رفتوآمدها باز شد كه خيلي اثرگذار بود. عدهاي رفتند و ديدند در دنيا خبرهايي است. هوس سفر به سر شاه هم زد. هر بار هم كه ميرفت سوغات جديدي ميآورد كه وابستگي خاصي به آن داشت. قبل از ناصرالدينشاه هم روشنفكران ما سفر و ارتباطات داشتند.
يعني منظورتان اين است كه فقط همين ارتباطات و تحولات جهاني موثر بود؟
اينها موثر بود. در داخل هم زمينه مساعد شده بود. فشار و محروميت و فقري كه حاكم بود و تنگناهايي كه از لحاظ سياسي داشتيم، باعث شد كه وقتي مردم ديدند خارج از ايران اين تحولات صورت گرفته و اين سلاحها توليد شده، بر آنها تاثير بگذارد. شما ميبينيد كه در اين دوره صنعت چاپ به ايران آمد؛ صنعت روزنامهنگاري، كارخانههاي شيشهسازي و سلاحسازي به ايران آمد. اينها خيلي موثر واقع شد. همينطور هياتهاي علمي و كسانيكه به خارج ميرفتند و سفرنامه مينوشتند و خاطرات خود را بيان ميكردند به داخل ايران منتقل شد و مردم متوجه شدند كه يك شكاف بيروني بين ما و دنياي بيرون هست و اين چشم و گوش مردم را باز كرد و ضرورت تحول را كمكم بهوجود آورد. ما ميدانيم در اين دوره قرار بود حكومت اين اصلاحات را از بالا به پايين بوجود بياورد. اصلا اميركبير قرار بود كه ايران را متحول كند اميركبير نه هر كس ديگر. بالاخره يك نفر بايد اين كار را كه اجتنابناپذير بود، انجام ميداد. اميركبير موفق نشد، انقلاب مشروطه به وقوع پيوست و عموميت پيدا كرد. مردم بهپا خاستند، حكومت نتوانست جامعه را اصلاح كند، مردم اين كار را كردند. اين يك ضرورت منطقهاي و جهاني بود و در داخل هم زمينهاش پيش آمده بود.
اگر مشروطه در ايران رخ نميداد، آيا تغييراتي كه در ادبيات ايران رخ داد، باز هم به وقوع ميپيوست؟
قطعا اگر اتفاقي رخ نميداد انقلاب مشروطه باز هم رخ ميداد. حالا نه انقلاب مشروطه، يك انقلاب ديگر. يك تحول، امري اجتنابناپذير بود؛ هر نامي كه ميخواست آن انقلاب داشته باشد، به تبعش و به موازات آن تغييرات فرهنگي را كه آن هم اجتنابناپذير بود، در پي داشت. اين دگرگوني را شرايط زمان و مكان تعيين ميكند كه چه تغييراتي بايد ايجاد شود.
ادبيات مشروطه چقدر دير يا زود در ايران شكل گرفت و در مقايسه با ادبيات حاكم بر كشورهاي صاحب ادبيات آن روزگار چه وضعيتي داشت؟
قطعا عقبتر بود. همانطور كه جامعه اروپا پيشرفتهتر بود. ادبياتش هم پيشروتر بود. اروپا از قرون وسطي و در دوره رنسانس تغييراتي پيدا كرد و به تبع اين تغييرات، ادبياتش هم تغيير كرد. ما تازه بارقههايي از ادبيات غرب را در فرهنگ خود ديديم. با اين حال هنوز هم ادبيات ما نسبت به غرب عقبتر است. الان به عنوان جزئي از تمدن بشري ما عقبتر از آنها هستيم و نيازمنديم به استفاده از برخي فعاليتهاي آنها. البته اين به معناي خودباختگي در برابر غرب نيست. بلكه به اين معناست كه آنها اين راه را پشت سر گذاشتند؛ چنانچه در صنعت، در زندگي و در خيلي از مسائل ديگر. نقد هنوز در كشور ما رشد نكرده، نمايشنامه، اصول داستاني، سنتهاي شعري به غنا و عظمت غرب نيست و چون بايد چيزي خلق ميكرديم، هنوز نتوانسيتم چيزي بيافرينيم كه به پاي آثار جهاني برسد و به رقابت با آنها بپردازد.
نخستين كسانيكه پس از مشروطه، به رنسانسي در ادبيات ايران دست يازيدند، آيا كساني بودند كه ادبيات پس از مشروطه را مثل نيما، هدايت و يا جمالزاده شكل دادند و يا كساني كه مدعي بودند، ديگر ادبيات قبل مشروطه عمرش سرآمده و آنرا بايد متناسب با تغييرات جهاني بهروز كرد كه به تبع حرف آنها، نيما و جمالزاده و هدايت به خلق اثر پرداختند؟
بهنظر من يك تلفيق ميانهاي بايد در نظر گرفت. در دوره مشروطه يكسري افراد كه پشت پرده كار ميكردند، زمينهاي فراهم كردند كه به عنوان سكو باعث پرتاب امثال جمالزاده و هدايت شدند. ولي آنقدر تعيينكننده نبودند كه بهعنوان بدعتگذار و شاخص نامشان در تاريخ ثبت شود. البته در مطالعات جزئيتر نامشان هست. آدمهايي هستند كه خيلي كوشش كردند؛ حتي قبل مشروطه. بهعنوان مثال آدمي مثل ميرزافتحعلي آخوندزاده متوجه اين مسئله بود. ميدانست كه آنچه داريم قابل تداوم نيست و بايد تغيير كند و نظريههاي ادبي را مطرح ميكرد. اما در ادبيات ما هيچگاه نظريهاي خلق نشده است. البته به آن معنا كه بخواهيم به آن نظريه اطلاق كنيم. در گذشته هم همين بوده. اصلا ما يك بستر تئوريك نداشتيم كه مثلا بر اساس آن فردوسي بيايد و حماسه بگويد و يا حافظ غزل. بيشتر اينها عملا با امكاناتي كه برايشان فراهم شده و با بستر مناسبي كه در جامعه ايجاد شده از استعداد شگرف خود استفاده ميكنند و به قله ميرسند و بعد بر اساس كار آنها ميشود نظريه ساخت. در دوره مشروطه هم اينطور است. هيچ وقت كسي تئوريها را جلوي جمالزاده و هدايت نگذاشت كه بگويد تو اين جوري بنويس. بسترها و زمينههايي فراهم شد تا نابغهها و آدمهايي استثنايي مثل هدايت، جمالزاده و نيما توانستند بروز كنند. البته اينها روي شانه ديگران بودند. اين كارها و اين آدمها آنقدر نبودند كه بخواهيم بگوييم آغازگر بودند. ولي اينكه سهمي در توليد فضاي فرهنگي مناسب براي اين رشد را داشتند، بايد در مطالعات تاريخ شناسي و ادبيات شناسي به آن پرداخت.
پنجشنبه 31 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]