واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: http://goonagoon.nasseh.ir/images/mohsen%20namju.jpg
يادداشتي از محسن نامجو
در کمتر از سه چهار ماه اتفاق افتاد . ترکشهاي انفجار پديدهاي به نام محسن نامجو با شعاع گستردهاي پخش شد و خيلي ها را به تولد يک ستاره متفاوت ، دانا و پر نور اميد وار کرد؛ يک ستاره مولف. کسي که به نظر مي رسيد جرقه نباشد و سخت اميدواريم که نباشد.
از نامجو خواستيم که برايمان يک يادداشت بنويسد و او ، اولين يادداشتش در رسانههاي مکتوب را به همميهن هديه کرد.
1- بهمن 85 در سفر هلند، سري به كنسرواتوار روتردام زدم تا از شرايط پذيرش دانشجو سوال كنم. منشي هلندي كه فرم مربوطه را پر ميكرد، وقتي نامم را پرسيد چشمهايش گرد شد. لحظاتي مرا تنها گذاشت. بعد از دقايقي برگشت و مرا پيش رئيس آموزش كنسرواتوار در طبقه سوم برد. آن خانم بلافاصله با ديدن من، دو كلمه را با هيجان به زبان آورد: «محسن نامجو، ترنج.» بعد از ترجمه حرفهاي او، توسط دوستم رضا، فهميدم كه تقريبا تمام ايرانيان ساكن روتردام آلبوم «ترنج» را شنيدهاند و براي يكديگر از جمله اين خانم هلندي كپي كردهاند.
2- چند ماه پيش، در يك صبح جمعه زمستاني بعد از دو شبانهروز كار مداوم در استوديو، با ظاهري خسته و ژوليده كه به هر كسي ميمانست جز موزيسين، راهي منزل بودم. به محض نشستن در تاكسي صداي قطعه ترنج را شنيدم. دقت كه كردم، ديدم جوانكي با ظاهري بسيار آراسته و موقر در حال شنيدن موسيقي از طريق هدفون است و صداي ترنج از mp3 پخش ميشود. نميتوانم احساس آن لحظهام را دقيقا بيان كنم. احساسي كه در دوسه سال اخير يكسره با من بوده است.
در حالتي ميان غلبه پرهيجان و عدم آن، دستي به شانه طرف زدم و پرسيدم نام قطعهاي كه ميشنود چيست و از آن كيست. شايد فقط به اين خاطر سوال ميكردم كه با شنيدن اسم خودم توسط او، از اين بابت كه نامم دزديده نشده باشد، خيالم راحت شود. طرف با توجه به ظاهر ژوليده من با اكراه هدفون را از گوشش درآورد و رو به من گفت كه چه ميگويم. پرسيدم: آقا ببخشيد اسم اين خواننده را ميخواستم بدانم. با اكراه بيشتر جواب داد كه محسن نامجو و خيلي سريع از ادامه گفتوگو سر باز زد. البته حق هم داشت، چون ظاهر آدمي كه از او سوال كرده بود، هيچگاه نميتوانست از سطح مخاطب موسيقي كوچه بازاري بالاتر باشد و آن جوان بهعنوان مخاطب موسيقي خاص نميخواست وقتش را به صحبت با هر كس و ناكسي تلف كند، حتي اگر آن كس و ناكس خود خواننده باشد.
3- از وقتي كه ضبط دو آلبوم «جبر جغرافيايي» و «ترنج» تمام شد با خودم عهد كرده بودم كه تا روشنشدن مساله مجوز، به هيچ عنوان قطعات را در اختيار كسي نگذارم و در اين سختگيري حتي مادرم را مستثني نكردم. دوسال تمام پيرزن بهخاطر دورياش از من و براي رفع دلتنگيهايش تقاضاي در اختيار داشتن اين قطعات را ميكرد و من خامدستانه او را به صبر دعوت ميكردم. غافل از اينكه در اين مدت كسي كه اين دو آلبوم را نشنيده بود، خواجه حافظ شيرازي بود.
نوروز امسال گند كار حسابي درآمد و ديگر آبرويي از من پيش مادرم باقي نماند. به اين ترتيب كه هنگام صحبت تلفني به بهانه تبريكات عيد به من خبر داد كه همسايه ديوار به ديوارش در مشهد آلبوم ترنج را با صداي بلند گوش ميكند. پيرزن از من پرسيد: مادرجان هنوز هم خيال ميكني كارهايت پخش نشده و هنوز فكر ميكني وقتش نشده تا مادرت هم نسخهاي از آنها را داشته باشد؟
4- در نشريه نسيم ويژه نوروز 86 همزمان با همشهري جوان و يكي، دو نشريه ديگر مصاحبه يا مطالبي درباره اين حقير چاپ شده بود. مطلب نشريه مذكور با يك نظرخواهي از اهالي موسيقي همراه بود مبني بر اين كه بهترين قطعه يا شعر يا آلبوم يا خواننده سال 85 را از ديد خود انتخاب كنيد. گويا حدود 60 درصد انتخابها شامل حال من ميشد، اما نكته مهم اين نبود. آنچه توجه مرا جلب كرد جملهاي بود كه در توضيح بالاي صفحه نظرخواهي آمده بود.
جملهاي با اين مضمون كه طبق اين نظرخواهي ميتوان بنيامين را پديده ششماه اول 85 و نامجو را پديده ششماه دوم دانست، اما جالب است كه از اين پديده ششماه دوم تاكنون هيچ اثري بهطور رسمي يا مجوزدار و حتي با كيفيت ضبط استاندارد در اختيار مخاطبان قرار نگرفته است. اين موضوع برايم شديدا غمگينكننده بود. احساس آدمي را در نظر بگيريد كه داراييهايش، چه مادي و چه معنوي، به غارت رفته است.
آدمي كه شاهد است حاصل سالها دريافت، غم، شادي، تحقيق، مشاهده و مطالعهاش به راحتي در دسترس همگان است، بدون آنكه بداند عامل اين چپاول چه كسي بوده است. چپاولي كه اگر چند ماه ديرتر اتفاق ميافتاد، لااقل كالايش از كيفيت بهتر و مطلوبتري برخوردار بود. باور كنيد حتي اگر حاصل اين ارزشيابي، دستيابي به بزرگترين جوايز مادي و معنوي باشد، باز هم اين يغما را براي آدم توجيه نميكند.
در تمام آن لحظاتي كه شاهد شناختهشدنام بين اقشار مختلف بودم، هميشه اين احساس دوگانه غم و شادي با من همراه بود. شادي از اينكه بالاخره حاصل كار من هم شنيده شد و غم بهخاطر اينكه «پس حق و حقوق من چه ميشود؟ و آن را از چه كسي بايد گرفت؟» در اين ميان شاهد لطفهاي زيادي هم از راههاي مختلف بودهام. مثلا در مكانهايي از جمله چند گالري نقاشي بعضي از حلقههاي دوستانه در ازاي كپي سيدي مبالغي را جمع كرده بودند تا در اختيار من قرار دهند. يا شاهد اين بودم كه بارها و بارها مخاطبانم آنها كه سيديها را مجاني بهدست آورده بودند، اين قول را به من دادند كه به محض به بازار آمدن اولين سيدي خود آنها جزو اولين خريداران باشند.
5- چند هفته پيش، با يكي از دوستان در كافه موزه سينما به قصد رفع خستگي و چاقكردن نفسي نشسته بودم. خانم جواني پيش من آمد، آشنايي داد و با خوشحالي يك سيدي نشانم داد. با تعجب بيشتر پرسيدم كه آن سيدي چيست؟ مجموعهاي كامل بود از تمام كارهاي پخش شده به اضافه فيلم مستندي كه سامان سالور درباره من ساخته بود. با تعجب پرسيدم كه آن سيدي را از كجا تهيه كرده؟ كاملا سرخوشانه گفت كه از سيديفروشي كنار كافه خريده است. با شنيدن كلمه خريد، ديگر احساسم حس توأمان غم و شادي نبود
. چيزي بود ميان خشم و تعجب. بديهي بود كه آن خانم و بسياري ديگر از خريداران مثل او گمان ميكردند كه من در جريان چنين معاملاتي هستم و حتي از آن نفع ميبرم. با اصرار دوستم به سيدي فروشي رفتيم. از اينجا به بعد ماجرا را بهتر بود كه ميديديد تا بخواهيد از طريق اين متن پيگيري كنيد. كمكم بحثي بيسرانجام آغاز و تبديل به بلبشويي بيفرجام و فضاحتي پايانناپذير شد.
باتلاقي كه موضوعش من بودم، اما بيشتر از هر كسي خطر فرورفتن و غرقشدن در دور و بر خود من ميچرخيد. سوال ما اين بود كه چرا قطعهها را ميفروشيد و اصلا از كجا ميآوريد و مرد فروشنده، در عرض پنج دقيقه فيالبداهه 10 الي 12 روايت براي ما ساخت كه در كمتر از چند ثانيه يكي پس از ديگري دروغ از آب آمد. تا اينكه بعد از خلع سلاحشدن در برابر نگاه پرسان و عصباني ما شمشيرهاي ديگري را از رو بست.
يكي اينكه ما تجارت ميكنيم و قوانين خودمان را داريم، حرفي كه بيان صريحتر آن اين است كه آقاي مولف! هر كس ميخواهي باش ما قطعههايت را ميفروشيم، پولش را هم به جيب ميزنيم و هيچ كاري هم نميتواني بكني. يكي ديگر از شمشيرها اين بود كه آقاي فلاني! ما از انبوه دوستداران تو هستيم و با موسيقي تو زندگيها كردهايم. برداشت ما براساس موسيقيات از شخصت تو اين بود كه رهاتر از آن هستي كه در بند منافع مادي باشي و يكي هم اينكه، اصلا مقصر خودت هستي. بايد حواست را جمع ميكردي تا قطعههايت پخش نشود و تازه بايد از خدايت هم باشد كه ما داريم معرفيات ميكنيم و برايت مخاطب پيدا ميكنيم.
حالا شما خودتان را جاي من بگذاريد. بايد از سنگ باشي كه سرت را به ديوار نكوبي. وقتي از تو ميخواهند وارسته باشي و در مقابل سرقت داراييات حرفي نزني و راهت را بكشي و بروي، وقتي ميگويند دستت به جايي بند نيست، هر كاري ميخواهي بكن و تازه مولفان باسابقهتر و معتبرتر از تو هم در برابر اتفاقهاي مشابه نتوانستهاند كاري كنند.
6- شايد باور نكنيد ولي من مالباخته در اوج عصبانيت و آزردگي براي آن سيديفروش حق قايل بودم. بهجاي صفتهايي چون دزد يا پررو، ترجيح ميدهم از كلمه «عجيب» براي توصيف چنين آدمهايي استفاده كنم. آن سيديفروش عجيب بود، چون ما در وضعيت عجيبي به سر ميبريم كه نهتنها فضاي فرهنگ و هنر بلكه تمام شوون زندگيمان را در بر گرفته است.
ما در جامعهاي زندگي ميكنيم كه در آن خيرهشدن عادي دو شهروند به يكديگر به راحتي ميتواند به دعوا و منازعه منجر شود. ما به ديگري بهعنوان دشمن نگاه ميكنيم. مشكل هر كس، مشكل خودش است و حتي اگر چيزي يا كسي را دوست داشته باشيم يك آن به مسووليتمان در قبال او فكر نميكنيم. بعد از ملاقات با آن سيديفروش، ملاقاتي با بعضي از اهالي فرهنگ، چند ناشر موسيقي و... داشتم و چيزهايي دستگيرم شد كه وظيفه انساني خود دانستم شخصا بازگردم و در فرصتي مغتنم از آن سيديفروش عذرخواهي كنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]