واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: از هیاهوی واژه ها خسته ام
من سکوتم را
از اوراق سپید آموخته ام
آیا سکوت
روشن ترین واژه ها نیست؟؟
همیشه در خلوت
مرگ را مجسم دیده ام
آیا مرگ
خونسردترین واژه ها نیست؟
زنده بودنم را برده ام زیر یک علامت سوال بزرگ
آخرین چیزی که به یاد می آورم این است که
عاشق بودم و کسی را بی نهایت دوست داشتم
و عشق... ما را در یکدیگر حل می کرد
ولی حال آنقدر فاصله وجود دارد
که هیچکدام دیگری را حس نمی کنیم
می خواهم به خاطر بیاورم
ترسی خفیف اما پایدار به همه هویتم چنگ می زند
آیا کسی هست که مرا از این خواب لعنتی بیرون بکشد؟
فاصله میان واقعیت بیداری تا اوهام رویاها چقدر است؟؟
به چهره خود در آینه نمی نگرم
نکند خودم را به جا نیاورم؟
نکند آنقدر عوض شده ام که با خودم غریبه ام؟؟
تا چشم گشودم
از چشم زندگی افتادم
شبی- شاید امشب-
زیر نور یک واژه خواهم نشست
نام خونسرد معشوقه ام را
بر حواس پنجگانه ام
خال خواهم کوفت
و هم زمان
پایین آخرین برگ خاطراتم
خواهم نوشت:
پایان
خیلی قشنگه مرسی..
هدیه
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
- چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
فروغ فرخزاد
متناي قشنگي مي نويسين!!!!
اين يكي به خوندنش مي ارزه:
تو را براي ابد ترك ميكنم ؛مريم
چه حسن مطلع تلخي براي غم ؛مريم
پك عميقي به سيگار مي زنم اما
تو نيستي كه ببيني چه مي كشم؛ مريم
براي آنكه تو را از تو بيشتر مي خواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم ؛مريم
مرا به حال خود وا گذاشتند همه
همه٬همه٬همه اما٬ تو هم؟! تو هم؟! مريم؟!
مهتاب جون سحر جون ممنون شعرهاتون خيلي قشنگ بودم دمتون گرم آدم سر حال مياد وقتي اين شعرها رو مي خونه
ازين همه هق هق جز دست ديوانه اي بر جاده اي بي تاب نمانده
و اين ماه
ماهي كه چهارده بارگي اش را بر جنون شهر ميتابد
وفسفر چشم گربه ها را به راه مي اندازد
چه تابناك به سمت زوال مي رود
امشب تمام تاريخ را با تمام جنگهاي بي دليلش خواهم گريست
ديوانه دست ميزند به خاك و خاك پر از خاطره مي شود
ديوانه روزي براي خودش آدمي بود
حلا دهانش را پر از نقره مي كند و فوت مي كند به ماه
امشب همان شبيست كه خواهم گريست
ديوانه عاشق يك ابر بود
وابر تمام شكلهاي زيبا را به خود مي گرفت
وابر ها چه زود ناپديد مي شوند
چه روزهاي زيبايي از كنارمان گذشتند
چه كبوتر هايي در آن روزها پر شدند
همين مانده همين شهر
همين ماه ديوانه
و اين گريه كه تمامي ندارد
(عليرضا پور مسلمي)
سلام شعراتونو که خوندم به وجد اومدم و از خدا خواستم که به همه لطافت بارونو عطا کنه من از این شعر خیلی خوشم میاد وصف الحال شما هم بخونید بد نیست
وقتي سرم براي خطر درد ميکند
حتی غزل مرا زخودش طرد ميکند
من نيز آتش دلم اي مهربان من
دمسردي تو گاه مرا سرد ميکند
حواي من ! بخند که لبخند با دلم
کاري که سيب با پدرم کرد ميکند
گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو !
اين کار را نهمرد که نامرد ميکند
باورکن اي ستارهي من رفتنت مرا
در کوچههاي خاطره شبگرد ميکند
تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد ميکند
حسين حاجهاشمي
يه روز بهم گفت: «ميخوام باهات دوست باشم؛
آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم
و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلی
تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «ميخوام تا ابد
باهات بمونم؛ آخه ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام».
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من
هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «ميخوام برم يه
جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه
چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه ميدوني؟ من اينجا
خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره ميدونم.
فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامهش
نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه ميدوني؟
من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و
زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.من هم خيلی
تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من
قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه
ميدوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند
كشيدم و زيرش نوشتم: «آره ميدونم. فكر خوبيه.
من هم خيلي تنهام».
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی
خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که
نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ...
چه رمانتیک و قشنگ...
دست دوستان درد نکنه...
سروده ای از: لینا روزبه حیدری
( خبرنگار با سابقه که برای بخش افغانی صدای آمریکا کار می کند.. )
*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
*
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!
وقتي اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود ودر تمام شهر قلب چراغهاي مرا تكه تكه مي كردند .
دريافتم بايد بايد بايد ديوانه وار دوست بدارم
يك پنجره براي من كافي است
يك پنجره به لحظه آگاهي و نگاه و سكوت
حس مي كنم ميز فاصله كاذبي است
در ميان گيسوان من و دستهاي اين غريبه غمگين
حرفي به من بزن آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟
حرفي به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم.
«فروغ فرخزاد»
صوفی به ره عشق صفا باید کرد
عهدی که نموده ای وفا باید کرد
تا خویشتنی به وصل جانان نرسی
خود را به ره دوست فنا باید کرد
گفتم نرو که تیره شود زندگانی ام با رفتنت به خاک سیه می نشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست فاجعه ی قرن آهن است من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرف های قریبت رسیده ام فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به انتظار نبودن کشانده اند روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود یوسف همیشه وصله ی نا جور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد بجز تازیانه نیست حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است ما می رویم هر که بماند مخیر است
ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه ست در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست
دیری ست رفته اند امیران قافله ما مانده ایم و قافله گیران قافله
اینجا دگر چه باب منو پای لنگ نیست باید شتاب کرد که مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم ما هم بدون بار به معراج می رویم
فریدون مشیری
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروزنگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا گه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن...
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي
من نه رميدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم؟...
لیا جون یه روزی یه نفری این شعرو واسه من خوندو کتابشو بهم هدیه داد.....
که حالا اونور دنیاست.براش آرزوی خوشبختی دارم.
مرسی که یادم انداختی
تو چرا ميلرزي؟
نكند باز نيامد به قرار؟
زير باران ماندي؟
درجنون خيس شدي؟
تو كه ميگفتي او
پر گرفته از قو
من به تو ميگفتم
راه اين حادثه خيلي سخت است
اولش ليلايي
بعدها ميفهمي
ته بن بست حقيرانه گرفتار شدي
در تعفن ماندي
در خودت چال شدي
و تو ميخنديدي
كه حسودي سخت است
و نه اين راهيكه
ميرسد تا پرواز
و نه اين حادثه كه ميشوم تازه و ناز
تو نميدانستي
در هوس تر بودي
تو نميفهميدي
شام آخر بودي.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 862]