واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: سبزينه
كليد
*محمدرضا سهرابي نژاد
خاك بقعهها و تپهها را
با ظرافت ميكاود
دنبال كاسه كوزههاي مُنَقّش
سكّههاي تاريخي
اشياء باستاني
و...
او كه ميگويد
عاشق عتيقهام
همين ديروز
كليد بهشت را
در خانة سالمندان
جا گذاشت.
انحصار
*مهدي جهاندار
اگر عشق در انحصار تو نيست
نيايي، كه اين كار كار تو نيست
غباري بلند است از آن دورها
بلند است، اما غبار تو نيست
همه ساله ميآيد، اما دريغ
بهار تو پس كو؟ بهار تو نيست؟
زمين را بگو، آسمان را بگو
نگردد اگر در مدار تو نيست
سزاوار بازار و بازاريان
متاعي كه در كولهبار تو نيست
نگردي زمين را، كه ما گشتهايم
كسي اين حوالي دچار تو نيست
تو، اي پاره از پشت پيراهنت!
جهان دامنِ لكّهدارِ تو نيست
تو و عشق بازي و جان باختن
خدا هم حريف قمار تو نيست
از اين قصّهها و از اين غصّهها
اگر هست در روزگار تو نيست
تو كه مهرباني، تو كاري بكن
مگر عشق در انحصار تو نيست؟
آفتاب
* محمد جواد محبت
هوا شكست، يخ و برف كوچه آب شدند
دوباره پنجرهها غرق آفتاب شدند
هوا شكست، افق باز شد، نسيم وزيد
پرندگان سبكبال كامياب شدند
دوباره لانه لرزان قمري و گنجشك
بدون دغدغهاي سرپناه خواب شدند
صداي پاي نسيم و تكان برگ درخت
براي رهگذران حرفِ بي جواب شدند
دوباره رشته گيسوي بيد مجنونها
براي شاپرهها رشتههاي تاب شدند
سر از دريچه درآورد دختر خورشيد
هوا شكست، يخ و برف كوچه آب شدند
به مناسبت ميلاد فرخنده حضرت ابوالفضل العباس(ع) و روز جانباز
شاهكار عاشقي
* زهرا بوالحسني (زهره)
اسوه و اسطوره گشتي در ديار عاشقي
دادهاي بر عاشقانت اقتدار عاشقي
ژالهساران با تو شد گلبوته دشت وفا
از تو روئيده است نخلستان تبار عاشقي
دست پاري داده بودي با سفيران شرف
تا بماند جلوههاي پايدار عاشقي
نسل خونين شقايقها ز نامت جان گرفت
از تو بشكفته است شأن و اعتبار عاشقي
از مقامات سرودن آبروي عاشقي است
اولين سقا تو بودي در بهار عاشقي
عاشقي در مكتب تو رنگ خودخواهي نداشت
جان فدا كردي به امر كردگار عاشقي
شهرياران، شور ياري را ز تو آموختند
هم دلاور بودهاي، هم بيقرار عاشقي
بر اَبرسردارها درس شجاعت دادهاي
با همان فطرت نهادي سر به دار عاشقي
بيرق حق خواهيات گل كرده بر دوش زمان
گشته اين پرچم به عالم شاهكار عاشقي
چون صداي تار عشقت رفته تا اوج فلك
«زهره» زين رومي نوازد بر سهتار عاشقي
شيوه جانبازيات شد رسم مردان خدا
اي ابوفاضل، تو اي بنيانگذار عاشقي
تابستان 87
با خداي خودم...
* اشكان صمصام ـ رشت
دارم ز ماجراي خودم حرف ميزنم
از دست دردهاي خودم حرف ميزنم
ديوانه ميشوم به خدا از نبودنت
اين روزهاـ براي خودم حرف ميزنم!
از انعكاس حرف خودم نيز دلخوشم
در كوه با صداي خودم حرف ميزنم
مانند آبشارم و وقتي كه آخرش
افتادهام به پاي خودم حرف ميزنم
شوقي دوباره در دل من زنده ميشود
هر بار با خداي خودم حرف ميزنم
ما را چه كار با قفس كوچك شما
من دارم از هواي خودم حرف ميزنم
اين بار دل به شهر شما خوش نميكنم
ديگر ز روستاي خودم حرف ميزنم
آن مرد سالخوردة پيرم كه گاهگاه
از غصه با عصاي خودم حرف ميزنم
من شاعرم رسالت من شعر گفتن است
تنها منم كه جاي خودم حرف ميزنم
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]