واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: ادبيات - گفتوگوي اديان
ادبيات - گفتوگوي اديان
سميه نوروزي:اريك امانوئل اشميت، در چهار داستان تحت عنوان «مجموعه نامرئي»، به گفتوگوهاي ميان مذاهب و اديان آسماني ميپردازد: «ميلارپا» را درباره بودائيسم، «موسيو ابراهيم و گلهاي قرآن» را درباره صوفيسم، «اسكار و خانم صورتي» را درباره مسيحيت و «پسر نوح» را درباره گفتوگوهاي ميان دو دين آسماني نوشته است. اين چهار داستان، ميليونها خواننده در كشورهاي مختلف داشته و موفقيت چشمگيري براي نويسندهاش به ارمغان آورد. در ادامه، قسمتي از داستان «پسر نوح» را ميخوانيم كه سميه نوروزي آن را ترجمه كرده و به زودي توسط نشر باغ منتشر خواهد شد:
وقتي ده سالم بود، جزء بچههايي بودم كه هر يكشنبه حراجشان ميكردند.
نه اين كه خيال كنيد ميفروختندمان: از ما ميخواستند روي يك سكوي چوبي، پشت سر هم راه برويم، بلكه پسندمان كنند. لابهلاي جمعيت، هم ممكن بود زوجي پيدا شود كه سرپرستيمان را قبول كند؛ هم امكان داشت پدر و مادر واقعيمان را كه از جنگ برگشته بودند، ببينيم.
هر يكشنبه، از تختهها بالا ميرفتم به اين اميد كه بشناسندم، يا دستكم انتخابم كنند.
هر يكشنبه، در محوطه سرپوشيده ويلا ژون، فقط 10 قدم فرصت داشتم تا خودي نشان دهم، 10 قدم تا خانوادهدار شدن، 10 قدم تا اينكه ديگر يتيم نباشم. كم پيش ميآمد كه در همان قدمهاي اول روي سكو، اعتماد به نفسم را از دست بدهم، اما از وسط راه به بعد، ضعف وجودم را ميگرفت و آخر مسير، ماهيچههاي ساق پايم به سختي از زمين كنده ميشد. در انتهاي سكو، خلاء انتظارم را ميكشيد؛ درست مثل لبه تخته شيرجه. سكوتي عميقتر از سكوت پرتگاه. از اين كلههايي كه صف كشيده بودند، از بين اين كلاهها، سرها و موها، يك دهان بايد باز ميشد تا از شادي فرياد بزند: «پسرم!» يا: «خودشه! همون كه ميخواستم! به فرزندي قبولش ميكنم!» انگشتهاي پا، جمع، و بدن سفت و كشيده ميشد به سمت اين صدايي كه از بيچيزي و بيكسي بيرونم ميكشيد؛ آن وقت بود كه مطمئن ميشدم از خودم خوب مراقبت كردهام.
خروسخوان بيدار ميشدم، از خوابگاه ليليكنان ميرفتم تا دستشوييهاي سردي كه صابون سبزش پوستم را خراش ميداد؛ صابوني به سفتي سنگ، كه طول ميكشيد تا نرم شود و در كف كردن خسيس بود. 20 بار مدل موهايم را درست ميكردم تا مطمئن شوم همانطور كه ميخواهم حالت گرفتهاند. به خاطر اينكه لباس رسمي آبي رنگم روي شانههايم خيلي تنگ و براي مچ دست و قوزك پايم خيلي خيلي كوتاه شده بود، توي پارچه زبر و زمختش جمع ميشدم تا معلوم نشود بزرگ شدهام.
وقتي اميدواري، نميداني پايان شب، سياه است يا سفيد؛ براي سقوطي آماده ميشوي كه آخرش را نميداني. شايد بميري؟ شايد هم برايت دست بزنند؟
كفشهايم كه اصلا روبهراه نبودند. انگار دو تكه مقوا را خورده و بعد، بالا آورده بودند. بيشتر سوراخ داشت تا رويه كفش. چيز گشاد و وارفتهاي كه با بندهايي از نخل ماداگاسكار گرهشان ميزدم. مدلي پر از هواكش كه به سرما و باد و حتي انگشتهاي پايم نه نميگفتند. دو لنگه كفش گَل و گشاد كه در باران هيچ مقاومتي از خود نشان نميدادند، مگر آنكه چند لايه از گل و لجن پرشان كرده باشد. از ترس اينكه نكند از دست بروند، نميتوانستم دل به دريا بزنم و تميزشان كنم. تنها چيزي كه باعث ميشد ديگران به عنوان كفش قبولشان كنند، اين بود كه ميپوشيدمشان. اگر آنها را دستم ميگرفتم، مطمئن باشيد هر كس كه رد ميشد، با لبخندي سطل آشغال را نشانم ميداد. آنوقت مجبور ميشدم يك هفته تمام آشغالهايم را خالي نكنم. اما بازديد كنندههاي ويلا ژون كه از آن پايين نميتوانستند كفشها را ببينند. تازه! كسي به خاطر كفش ردم نميكرد! مگر لئونارد مو سرخه نبود كه با پاهاي لختش نمايش داد، پس چطور توانست پدر و مادرش را دوباره پيدا كند؟
- ميتوني برگردي سالن ناهارخوري، ژوزف جان.
هر يكشنبه، با اين جمله تمام اميد و آرزوهايم به باد ميرفت. پدر پون گوشزد ميكرد كه اين بار هم اتفاقي نيفتاده و من بايد صحنه نمايش را ترك كنم.
عقبگرد. 10 قدم تا آب شدن. 10 قدم تا غم و غصههاي تازه. 10 قدم تا دوباره يتيم شدن. انتهاي سكو، هنوز كودك ديگري بيقراري ميكرد و پا به زمين ميكوبيد. دندههايم به قلبم فشار ميآورد.
- پدر جان، فكر ميكنين منم بتونم؟
- چي رو، پسرم؟
- پدر و مادر پيدا كنم.
- پدر و مادر! خدا كنه پدر و مادر واقعيات جون سالم به در برده باشن و همين روزا پيداشون شه.
از بس به هيچ نتيجهاي نميرسيدم، خودم را مقصر ميدانستم. راستش، خودشان دير كرده بودند. براي برگشتن. يعني فقط تقصير آنها بود؟ اصلا هنوز زنده بودند؟
10 ساله بودم. سه سال قبلتر، پدر و مادرم مرا به غريبهها سپرده بودند.
بعد از چند هفته جنگ تمام شد. با تمام شدنش اميد و آرزوهامان به باد رفت. ما بچههايي كه مخفي شده بوديم، انگار سرمان به جايي خورده باشد، بايد به واقعيت برميگشتيم تا بفهميم، كه هنوز هم خانوادهاي داريم، يا روي زمين تك و تنها خواهيم ماند...
ماجرا در يك تراموا شروع شد.
من و مامان از بروكسل رد ميشديم؛ نشسته بوديم ته واگن زردي كه با صداي ناجوري جرقه ميپراند. با خودم فكر ميكردم همين جرقههايي كه از سقف ميريزد، سرعتمان را زيادتر ميكند. روي زانوهاي مادرم، در عطر شيرينش فرو رفته و دستهايم را دور يقه دمروباهياش پيچيده بودم؛ با سرعت از وسط شهري گرفته و ابري ميگذشتيم. هفت سال بيشتر نداشتم، اما پادشاه دنيا بودم: برين عقب، داهاتيا! بذارين رد شيم! همانطور كه جلو ميرفتيم، ماشينها كنار ميزدند، گاريها ترس برشان ميداشت، پيادهها فرار ميكردند؛ من و مادرم، انگار زوجي بوديم در كالسكه سلطنتي.
از من نپرسيد مادرم شبيه چه بود: مگر ميشود خورشيد را وصف كرد؟ مادرم گرم بود، روحيه ميداد، شادم ميكرد. اينها را بيشتر يادم مانده تا قيافهاش. كنارش كه بودم، ميخنديدم، و كسي نميتوانست اذيتم كند.
دوشنبه 14 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]