واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: باز چند شب است کتابهای صفارزاده را گذاشته ام کنار دستم تا بخوانم. این نیاز را پس از دیدار با برادرش در اولین شب مرگ طاهره، حس کردم؛ آنهم بعد از تماشای عکسهای مرحوم وصال شیرازی بر در و دیوار خانه ی صفار زاده. و باز همان سؤال قدیمی ذهنم را به بازی گرفت: آیا طاهره هرگز به عشق، سلامی گفته بود؟ آیا او هم مثل هر نوجوان دیگری دل سپرده بود و دل کنده بود؟ آیا با گلبرگ های یک گل صد تومانی، برای آمدن محبوبش، فال گرفته بود؟
«… من او را می شناختم
با هم از میان خمیازه ی ممتد روزهای مدرسه قدم زده بودیم
نام هامان را بر روی چنار مسجد محله کنده بودیم
با هم سرود ملی را خوانده بودیم بی آنکه معنی اش را بدانیم
پدرانمان هر صبح به یکدیگر سلام می گفتند
و من به مادرش که می توانست اشیاء اطاق او را گردگیری کند
و به لباس هایش دست بزند رشک می بردم…»(۸)
من، دم به دم شعرهایش دادم و به راحتی تصاویری از اولین شکوفه های یک عشق معصوم را در دوران نوجوانی او یافتم و چقدر ذوق کردم. ای کاش او زنده بود تا این فصل از زندگانیش را با هم مرور می کردیم!
اما این عشق، به مرور، با خود شاعر بزرگ شد. جدی شد و بخشهایی از زندگی او را در بر گرفت:
«… هر وقت کنار دریا می روم
عشق را با خود می برم
که غروبها روی ماسه ها با من قدم بزند
و با زمزمه ی مدامش
دلم را در زیر غبار رطوبت، بیدار نگاه دارد…»(۹)
شایددر چنین هنگامه ای بود که او با شروع تحصیلات دانشگاهی اش در شیراز، با پزشکی که دوست برادرش بود، آشنا شد و ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسرک خردسالی بود به نام علیرضا که خیلی، دنیا را دوام نیاورد.
آن سالهای تحصیل در شیراز، سالهایی است که طاهره صفارزاده، آن روی دیگر سکه دلدادگی را هم دید. و چنین شد که عشق، دیگر برایش آن جلوه های معصوم شادمانه را نداشت!
«… صبح آمده است
تو رفته ای
عشق آمده است
تو نیستی
…
شکر اگر تو نیستی تنهایی هست…» (۱۰)
چه غمی است در این شعرهای تغزلی! و چقدر خواندن اینها مرا ترغیب می کرد به دانستن بیشتر از زنی که خودش را پشت رفتار جدی اش و نقد و نظرهای قاطعش، پنهان می کرد. راستی بر سر علیرضای کوچک چه آمده بود. چرا من هیچوقت در مورد او از مادرش نپرسیدم؟ چطور شد که دست شاعر، یک مرتبه از فرزند خالی شد؟ این سؤالی بود که پاسخش را برادر طاهره، مهندس جلال صفارزاده بعد از مرگ او داد:
«پاییز سال ۴۱ بود. من تهران بودم. در دبیرستان دارالفنون درس می خواندم. یک روز سر کلاس نشسته بودم، فراش مدرسه آمد صدایم کرد. گفت: صفارزاده بیرون در، اقوامت آمده اند، سراغت را می گیرند. از کلاس بیرون زدم ببینم کی سراغم را گرفته، طاهره بود همراه با سکینه خانم خدمتکارش و علیرضا پسر کوچولویش. با تعجب پرسیدم چی شده؟ بریده بریده گفت: از او جدا شدم حالا هم آمده ام تا در تهران زندگی کنم. تردید کردم. خواستم منصرفش کنم. یک زن جوان! یک بچه کوچک! یک شهر بزرگ شلوغ! اما او محکم سر حرفش ایستاد، طوری که از همانجا راه افتادم بروم برایش اتاق بگیرم. یکی از آشنایان منزل آقای صنیع خاتم را معرفی کرد. او را از شیراز می شناختم. آدم معتبری بود و می توانست برای خواهرم و بچه اش شرایط امنی را ایجاد کند. پرسان پرسان رفتیم تا رسیدیم به خیابان پشت مجلس. طاهره خانه را دید و پسندید و همانجا ساکن شد.»طاهره ی صفارزاده در مصاحبه اش در کتاب مردان منحنی می گوید:
هزارسال زندگی آفتاب«فرزندی داشتم که ثمره ی یک ازدواج ناموفق بود، و باید مخارج او را تأمین می کردم. اول، صبحها در شرکت بیمه کار گرفتم. عصرها هم در یک مؤسسه ی زبان از ۳ تا ۷ شب در قبال ساعتی ده تومان، زبان انگلیسی درس می دادم. گاهی هم داستانهایی با نام مستعار، برای مجلات می نوشتم و مختصری دریافت می کردم؛ ولی اینها کافی نبود».
همان موقع او به کمک یکی از همکلاسی های سابقش، موفق شد در شرکت نفت، به عنوان کارمند دفتری، استخدام شود. او بعدها مترجم و ویراستار شرکت شد اما در پی درگیری های سیاسی در یک اردوی تفریحی که برای فرزندان کارمندان شرکت نفت برگزار کرده بودند، مجبور به استعفا شد و از آنجا که دوست داشت برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود؛ چون دانست می تواند به عنوان یک بورسیه در انگلستان روزنامه نگاری بخواند، بار سفر بست و رفت. مهندس جلال صفارزاده در این باره می گوید:
«قبل از آن طاهره باید بچه اش را سر و سامان می داد. برای همین علیرضا را به شیراز برد تا به حاجیه بی بی، خواهرمان بسپارد. خواهرمان آن روزها، حال خوشی نداشت چرا که دختر نوجوانش هما، دچار بیماری سرطان خون شده بود و دکترها جوابش کرده بودند. در چنین شرایطی بود که علیرضا را پذیرفت تا طاهره بتواند از ایران خارج شود.»
گویا درگیر و دار مرگ هما در پی لحظه ای غفلت، علیرضا زمین می خورد و پیشانی اش شکاف کوچکی بر می دارد.
«خواهرمان نسبت به علیرضا بسیار حساس بود و او را امانتی می دانست که باید در نگهداریش می کوشید. برای همین خواست تا بچه را برای زدن آمپول کزاز به بیمارستان ببرند؛ غافل از اینکه کودک در مقابل آمپول حساسیت بالایی داشت و همین تزریق باعث مرگش شد.»:
«ای نور دیده
دیریست
خاک بسته دهانت را
زبان ساده ترین عشق
گلوی صاف ترین صوت
مرار زنده ترین قهقهه
شکل بلوغ جمجمه ات
با لبان بسته شده
و زخم پیشانی
تصویری از تطاول تقدیر
بر تارک تولد جانم نشسته است
در پنج سالگی
هزار و پنج ساله بودی
هزار سال زندگی آفتاب…»(۱۱)
طاهره ی صفارزاده را خبر کردند. او پس از سه ماه به وطن باز می گشت در حالی که باید کودکش را تا گورستان همراهی می کرد. بعد از مرگ علیرضا بود که او در پیله ای از تنهای فرو رفت و باز به شعر پناه برد و قصه نوشت.
«یکی از داستانهایم در مسابقات نویسندگان آسیای جنوب شرقی اول شد. با بورسیه ی این نهاد، می توانستم برای تحصیل در رشته ی نقد تئوری و عملی ترجمه به آمریکا بروم و در دانشگاه آیووا درس بخوانم. من که دلم از مرگ فرزندم بسیار شکسته بود، تصمیم گرفتم برای رهایی از یادها و خاطره های تلخ، به آمریکا بروم.»
او پس از چهار سال، با در دست داشتن مدرک دکترآ، در سال ۱۳۴۸ به ایران بازگشت. سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سالهای نمایش دمکراسی و تجددخواهی بود. سالهای رویکرد به جانب مدرنیسم بود. سالهای مقابله با مذهب و سنت بود. در چنین شرایطی به قول صفارزاده:
«اخلاق و دین و مباحث ضداستعماری، مناطق مین گذاری شده ای بود که هر کس به فکر قدم نهادن در آنها می افتاد، به طریقی نابودی خودش را پی ریزی می کرد… من وقتی به دانشگاه رفتم، از بیم مسخره کردن دین توسط روشنفکران، رابطه را بین خود و خدا، فقط حفظ کردم زیاد هم پایبندی نشان ندادم…»(۱۲)
با اینهمه چیزی او را به ریشه های سالمش باز می گرداند:
«صدای ناب اذان می آید
صدای ناب اذان
صفیر دستهای مؤمن مردیست
که حس دور شدن گم شدن جزیره شدن را ز ریشه های سالم من بر می چیند
و من به سوی نمازی عظیم می آیم…»(۱۳)
بعدها او با سرعتی افزون تر به اصل خود بازگشت و سال ۱۳۵۱ نقطه ی عطفی شد در زندگی طاهره صفارزاده.
هزارسال زندگی آفتاب«پیش آمدها در بازگشت نشان داد که با استخدام من در دانشگاه موافق نشود، مدتها هم به ترجمه و ویراستاری در یک مؤسسه مشغول شدم… تا اینکه به دنبال یک ملاقات تصادفی با دبیر ادبیات سابقم که خیلی به من لطف داشت و از مقامات وزارت علوم آن وقت بود، به کار معلمی ترغیب شدم… و شدم استاد دانشگاه ملی. البته در حقیقت دانشگاه برای من زندانی بود که محترمانه زیر نظر بودم.»
صفارزاده تا سال ۱۳۵۵ در دانشگاه به تدریس مشغول بود. طی این سالها او خواهرش را از دست داد. بارها از طرف ساواک مورد بازجویی قرار گرفت. آزارها و بی احترامی های پلیس مخفی را تحمل کرد سرانجام به خاطر سرودن شعر «مقاومت دینی»، از دانشگاه اخراج شد و برای بار دوم، خانه نشینی اختیار کرد.
در آن روزگار، او آرام آرام از صحنه ی هنر کنار گذاشته شد چرا که برای شعرش زاویه ی دیدی منحصر به فرد داشت و علیرغم نوآوری در فن و آرمان خوانی در رویکردهای اجتماعی، نگاهی دقیق و عمیق به مذهب داشت. خود او هم که ضرورت های جامعه را شناخته بود، آرام آرام از شعر تغزلی فاصله گرفت و جهت شعرش را تغییر داد؛ به طوری که در طلیعه ی انقلاب، شعر او کاملاً در خدمت نهضت اسلامی مرم ایران بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 287]