تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834964849
دزد مجسمه
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: بازپرس خودش را روی صندلی جابهجا کرد.
-اینطوری به جایی نمیرسیم.
صدایش خسته بود و عصبانی.
-یه بار دیگه ازت میپرسم واسهی چی مجسمهها رو میدزدیدی؟
مرد سر بلند کرد. دستهای موی ژولیده را از جلوی پیشانی بلندش کنار زد و به چشمهای بازپرس خیره شد که در گرمای خفه کنندهی اتاق تنگ و بیپنجره مشغول خاراندن شکم بزرگ و بیرون افتادهاش بود. بازپرس دید که گوشهی لبهای مرد بالا رفت و لبخندی بر آن جا خوش کرد. به ناگهان دست از شکمش برداشت و به سوی مرد جست زد:
-به من میخندی مرتیکه دزد بیشرافت؟
و طنین صدای سیلی محکمی در اتاق کوچک پیچید.
***
گفتم: «چرا میذاری بزندت؟» و کنارش لب پاشویهی حوض نشستم.
-دیشب میشنیدم که داری بهش التماس میکنی. زن باباته نه؟
چادر سفید رنگ و رو رفته، آن ور صورتش را که سمت من بود پوشاندهبود و من جز سایهای پشت چادر چیزی نمیدیدم. دست کوچکش بالا رفت و چادر را کنار گوش تا کرد و چرخید تا من تنها یک جفت چشم سیاه درشت ببینم که در اشک غوطه میخوردند. هالهای از کبودی آن سمت صورتش را که رو به من بود، تا گوشهی چشم میپوشاند. فکر کردم حرفم را نشنیده، دوباره گفتم: «زن باباتو میگم. چرا میذاری بزندت؟» و اشاره کردم به کبودیهای روی صورتش. مدتی همانطور بیحرف نگاهم کرد. همانوقت چانهاش شروع کرد به لرزیدن. فکر کردم میخواهد چیزی بگوید یا گریه کند باز اما بینیاش را بالا کشید و از من روگرداند و به ظرفشستنش ادامه داد. از کنارش که بلند شدم نمیدانم چرا سرم گیجگیجی میرفت. انگار در چاه افتاده باشم تا مدتها تمام دور و برم را سیاه می دیدم.
***
بازپرس با چشمهای شماتتبار به مرد نگاه میکرد که با خونسردی روی صندلی نشسته بود و لبخند معناداری در تمام صورت ِ از سیلی کبودش گسترش یافتهبود. به نظرش رسید شعف و سرخوشی مرد از تمسخر او هر لحظه بیشتر میشود طوری که اگر رهایش کنند از روی صندلی بلند میشود و دور اتاق را به رقص طی میکند. سعی کرد بازوهایش را از حلقهی دستان پیرمرد رها کند.
-کاریش ندارم حاج آقا….اسمتون رو هم درست نمیدونم. ولم کنین.
پیرمرد دستها را از دور مرد برداشت.
-خیلی عصبی هستی باباجان. حواست هست؟
بازپرس سر تکان داد. اگر جایش بود حتما اعتراف میکرد که خونسردی متهم در این چند روز، کلافهاش کردهاست. تا پیش از این مرد، روشهای روانشناسانهی او برای اعترافگیری شکستناپذیر بودند. دکمهی یقهاش را باز کرد و بیتوجه به پیرمرد رو به مرد غرید: «اون دختره همدستت… اسمش چی بود؟»
***
همانطور که روبرویش آنطرف حوض وسط حیاط ایستادهبودم، گفتم: «اسم من رضاس. اسم تو چیه؟» جوابم را نداد. روی اولین پلهی حیاط پشت به اتاقشان نشستهبود و با نخ کلفت و سوزنی بزرگ چیزی را میدوخت که وقتی نزدیکتر رفتم فهمیدم لنگهی کهنهی کفشی دخترانه است. حیاط را پاییدم. آن وقت صبح خلوت بود. خانوادههای دیگر در اتاقهای گرمشان ماندهبودند. در آن سرمای سگ کسی تخم نمیکرد از در اتاق بیرون بیاید و گرما را هدر دهد البته به جز من و پدر این دختر که میدانستم صبحها قبل از من بساط دستفروشیاش را برمیدارد و از در خانه بیرون میزند. حوض را دور زدم و روبرویش ایستادم.
-تازه اومدین اینجا؟ ندیده بودمت قبلنا…
جوابم را نداد. سرش پایین بود و سعی میکرد سوزن کلفت را از تخت کف کفش رد کند.
-بده من برات بدوزم.
نداد. نمی دانم چرا عصبانی شدم و بیحرف دیگری، کفش و سوزن را از میان دستهای او در آوردم. کنارش نشستم و سوزن را از تخت کفش رد کردم.
–دیگه نباید تو حیاط با من حرف بزنی.
به سادگی و بیمقدمه گفت. بیاختیار سر بلند کردم و تنها دو چشم درشت سیاه دیدم که دیگر اشک آلود نبودند.
-چه طور؟
بیآنکه خجالت بکشد یا سر به زیر بیندازد، جواب داد: «زن بابام دیدهبودت تو حیاط با من حرف میزدی. به آقام گفت. فکر کردم آقام حتما میزنتم. اما صبح یواشی بهم گفت خوبه که چشم تو منو گرفته. اهل مواد نیستی، دستت تو جیب خودته…». سرم داغ شدهبود. مایع داغی در گلویم میجوشید. کفش میلرزید یا دستهای من نمیدانم. بلند شدم. کفش را محکم پرت کردم روی پله که قل خورد و افتاد توی حیاط. دقیقا نمیدانستم از چه چیزی عصبانی هستم. خواستم بگویم: «گه خورده بابای قرمساق مفنگیت با تو…» نگاهش کردم و سعی کردم این بار جز چشمهایش را ببینم. به کفش نگاه میکرد که بیشتر از قبل دهان باز کرده بود. سرش را کج گرفته بود و چانهاش می لرزید. راه که افتادم سرم گیجگیجی میرفت. انگار در چاه افتاده باشم. همه جا را سیاه میدیدم. نرسیده به در حیاط، صدای جیغ و گریهی چند بچه در هوا پیچید. زنی با صدایی دو رگه شده از خواب فریاد زد: «مریممم…کجایی ذلیل مرده؟ بیا اینا رو ساکت کن من سرم درد میکنه یه کم دیگه بخوابم…».
***
بازپرس روبروی مرد پشت به میز داد و خم شد.
- میدونی هر کدوم اون مجسمههایی که دزدیدی و به ثمن بخس فروختی چقد میارزیدن؟
مرد برای اولین بار دهان گشود: «شما چی آقای بازپرس؟ میدونی؟» دیگر لبخند نمیزد. صدایش دورگه بود و رگ گردنش بیرون زده بود. بازپرس گیج شدهبود. نمیدانست منظور مرد از این بازیها چیست. خشمگین از گستاخی و نترسی مرد با پا لگدی به صندلی زد و آن را به همراه مرد بر زمین غلطاند.
- فکر کردی خیلی خوشمزه ای آره؟ می دونی چه عاقبتی در انتظارته؟ تا حالا طناب دارو از نزدیک دیدی؟
در باز شد و پیرمرد دوباره به درون آمد و نسیم خنکی را به همراه خود آورد. مرد جوان همانطور نشسته روی زمین به در نیمه باز نگاه کرد و گردن کشید تا صورتش در معرض هوای خنک بیرون قرار گیرد. پیرمرد، چیزهایی را تند تند بیخ گوش بازپرس زمزمه کرد. مرد صندلی را برعکس کنار میز کشاند. رویش نشست و دو دست را بر پشتی صندلی گذاشت. بازپرس کمربند شلوارش را بالا کشید و به پیرمرد اطمینان داد: «شما بیرون باشید حاج آقا. اگه تا یه ساعت دیگه من از این اعتراف نگرفتم و جای مجسمهها رو ازش بیرون نکشیدم هرچی شما امر کنین من اطاعت میکنم». پیرمرد نگاه نگرانش را بین مرد و بازپرس دواند.
بازپرس رو به مرد غرید: «درست بشین فلانفلان شده. مگه خونه خالهس اینجوری نشستی؟ درست بشین تا…» و نگاهش بیاختیار به سمت در چرخید. پیرمرد رفته بود.
- تو خونهت، چهل پنجاه جفت کفش زنونه و دخترونه پیدا شده. تو کار دزدی کفشم هستی. آره؟ مالخرت کیه؟
لبخند ترسناک مرد دوباره از گوشهی سمت راست لب شروع شد و به آرامی گسترده شد.
***
وسط پیادهروی باریک ایستاده بودم معطل و کفشها را گرفته بودم جلوی رویش. سرش پایین بود و گوشهی چادر مشکی بور شدهاش را در چنگ میفشرد. آرام گفت: «نمیتونم قبول کنم رضا. بفهم». لحنش محکم بود.
اصرار کردم: «مریم…».
پاهای کوچکش در دمپاییهای پاره و بزرگ تکانی از سر کمحوصلگی خوردند.
- تو رو روح مامانم دوباره شروع نکن رضا. من ازت کفش خواستم؟
-نه ولی… ولی من اینا رو به خاطر تو خریدم…
چشمهاش از روی خاک بلند شدند و در چشمهای حیرت زدهام نشستند.
-من گدا نیستم رضا. از من محتاجتر خیلی زیادن. برو بده به یکی از اونا.
با این حرف، چادرش را محکم به خود پیچاند و از کنارم گذشت. همانجا ایستادم و لخلخ دمپاییهایش را شنیدم که دور میشد. چشمهام جایی را نمیدید. راه که افتادم سرم گیجگیجی میخورد.
***
بازپرس با صورتی برافروخته آستینهای پیراهن چروکش را بالا زد و از میان دندانها غرید: «یا حرف میزنی یا میدم چوب تو آستینت کنن». مرد جوان بیآنکه چشم از چشم بازپرس بردارد، به سرعت پاسخ داد: «به عواقبش فکر کردید؟» صورت گرد و پر از عرق بازپرس درهم رفت. میدانست منظور مرد جوان، پیرمرد است که هربار مثل اجل معلق ظاهر میشد و قوانین و مقررات بازپرسی را به رخش میکشید. نمیدانست از بخت بد او بود که پیرمرد تازه به بخش آنها منتقل شدهبود یا از شانس خوش متهم. هرچه بود، برگ برنده ای بود در دست این مرد و او حاضر بود نصف عمرش را بدهد تا آن را از دست او دربیاورد. زیر لب فحشی نثار پیرمرد کرد و با دستمال عرق پیشانیاش را گرفت و سعی کرد لحن ملایمی به صدایش بدهد.
-توی خونهات به جز کفشا، یه چیز عجیب دیگه هم پیدا کردن . مجسمههای کوچیک شبیه مجسمه های اصلی که با خمیر نون درست شدن. راجع به اونا چی داری بگی؟ پیشطرح دزدیدن مجسمههای بیرون بودن؟
یکباره صورت مرد جوان درهم رفت. در یک لحظه شانههایش گویی فروریخته باشند، توی صندلی فرورفت. سر را روی دستهایش گذاشت و در مقابل چشمهای حیرتزدهی بازپرس شانههایش شروع به تکان خوردن کرد.
***
گفتم: «ننه م آخر ماه از ده میاد دیدنم. می خوام… میخوام تو رو ببینه…». روی ایوان ایستادهبودیم او بین دو لنگهی در اتاقشان و من بیرون در. جوابی نداد. به زمین نگاه میکرد. کیسهی پر از مجسمهها را به طرفش دراز کردم.
-واست بازم مجسمه آوردم. واقعا بچهها از این مجسمهها خوششون اومده؟ آخه …
کیسه را به سرعت از دستم گرفت.
-آره… مطمئنم از بازی با اینام خوششون میآد…
با تردید پرسیدم: «اگه ننه ام ازت سوال کنه…؟» و نتوانستم جملهام را تمام کنم. سرش را بالا آوردهبود و چشمهای سیاهش در صورتِ بیش از همیشه مهتابیاش برق میزدند. با صدایی ضعیف گفت: «جوابش رو خودت بهتر میدونی…» و دو لنگهی در چوبی را به سرعت بست. تمام بعد از ظهر را نفهمیدم چه طور سر دستگاه ریختهگری کار کردم و تمام راه را نفهمیدم چه طور به شوق دیدن یک جفت چشم سیاه دویدم. غروب بود و خانه شلوغ. زنهای همسایه توی حوض رخت میشستند و بچهها حیاط را روی سرشان گذاشته بودند. هیجانزدهتر از آن بودم که به اتاقم بروم. روی اولین پلهی ایوان نشستم و خیره به دو لنگه در چوبی نگاه کردم. از پردههای کشیدهی اتاق به نظر میآمد خانه نباشند. زن همسایه از لب پاشویهی حوض بلند شد و حبابهای صابون را از دستهایش تکاند.
-دختره رو بردن بیمارستان.
از جا پریدم.
در مقابل چشمهای پرسوال و نگران من، آه کشید: «خدا ایشاالله هیچ بچهای رو بیمادر نکنه. از صب دل درد داشت بچه. زنباباهه عین خر ازش کار کشید. دم غروب حالش یه هو بد شد. باباهه خواست با سوختهتریاک راس و ریسش کنه. دختره زیر بار نرفت. جیغ و دادشون خونه رو ورداشته بود. آخر سر معلوم شد زن باباهه شام و ناهار درست حسابی نمیداده بش. اونم خمیر ترشیدهی نون میخورده. بمیرم الهی».
انگار کوهی را روی شانههایم گذاشته بودند، بی اختیار خم شدم.
-خمیر نون؟ خمیر نون؟
زن همسایه سر تکان داد. تشت را زیر طناب رخت گذاشت و به بچههایش توپید: «کره خر مگه بت نگفتم با چوب خواهرتو نزن؟ مگه اون بابای گوربه گورت شب نیاد خونه». دختربچه را که زق زق میکرد با دستهای لرزان بغل کردم تا ساکت شود.
-کجا بردنش؟
زن شانه بالا انداخت.
-نمی دونم والله. مطمئن باش نمیبرنش درمونگاه درست و حسابی. حکما بردنش پیش این حکیم قلابیا.
دختربچه از بغلم پایین پرید و رفت لب حوض. سرم را روی پاهایم گذاشتم و اشکهام نمنم سرریز شدند.
***
پیرمرد به بازپرس اشاره کرد که آرام باشد.
-آخه حاج آقا. این امکان نداره. کار خود ناکسشه. من مطمئنم… من مجرم شناسم. چندین ساله کارم اینه. این صورتش، کاراش داد میزنه که…
پیرمرد با لحنی برآشفته رو به بازپرس غرید: «درست حرف بزن پسرجان. مگه تو نعوذبالله خدایی که از صورت مردم میتونی بفهمی گناهکارن یا نه؟» بازپرس بیاراده دستی به پشت گردنش کشید.
-یعنی شما باور میکنین که این یارو کفش و نون و خوراکی واسه دخترای بیبضاعت میبرده؟ اونم همینجوری؟ در راه رضای خدا؟ بدون اینکه قصد دستمالی کردنشونو داشته باشه… یا…بیسیرت…
باز هم پیرمرد حرف بازپرس را برید. صدایش اینبار برنده بود و خشمگین.
-مردم محلههایی که واسشون خوراکی و کفش برده شهادت دادن. اینم استشهادیه که جمع کردن. از هر کدوم که میخوای برو سوال کن… ما نمیتونیم یه ادم بی گناهو بیخودی تو زندون نگه داریم…
بازپرس نگاهی سرسری به پوشه انداخت و میان حرف پیرمرد دوید.
-ولی حاج آقا خودتون که بهتر میدونین. این باعث نمیشه متهم از نقش داشتن تو سرقت مجسمهها تبرئه بشه. اون موضوعیه که فعلا داریم در موردش تحقیق میکنیم.
پیرمرد که پیدا بود کلافه شده، دستی در هوا تکان داد.
-خب ادامه بده ببینم به کجا میرسی.
و رفت. بازپرس با چشمهای تنگ شده و متعجب نگاهش کرد که پوشیده در کت و شلوار خوش دوخت سفید در طول راهرو دور میشد. جذبهای در گفتار تحکمآمیز و رفتار پیرمرد بود که او را وا میداشت برایش احترام قایل شود و به توصیههایش عمل کند. متعجب بود چه طور تا آن وقت او را در بخش بازپرسی ندیده بود. با ذهنی مغشوش به اتاق برگشت. متهم با چشمهایی خالی و خشک او را مینگریست. باز همان حالت بیاعتنا و گستاخ را به خود گرفته بود. انگار نه انگار که همین پنج دقیقهی پیش زیر گریه زده بود. بازپرس با خستگی خودش را روی صندلی انداخت.
- شنیدم واسه دخترای خوشگل مشگل خوراکی موراکی میبردی؟
و حالتی شبیه چشمک زدن به چشمهایش داد. مرد جوان به جای پاسخ نگاهش را به دیوار روبرو دوخت و آه عمیقی کشید.
***
گوشهی چادرش را در مشت گرفته بودم و رها نمیکردم.
-نکن رضا…زشته تو خیابون…تو رو …
-تو رو روح مامانت اینقدر قسمم نده.
صداش بلندتر و محکمتر شد.
-رضا!
-یا میگیریش یا تا صب همینجا دوتاییمون وای میایستیم.
صدایش رنگ التماس گرفت.
-رضا؟
به جای چشمهاش به لبهاش نگاه کردم تا چشمهام سیاهی نروند.
-جان رضا…
-چرا این کارو میکنی؟ من… من خجالت میکشم…وقتی… وقتی هنوز…
و چشمهاش آرام آرام از صورتم تا روی خاک کوچه راه گرفتند.
تازه فهمیدم که چقدر احمقم. که نمی فهمم این کوچه بنبست نیست. دو سر دارد. به خیال خودم میخواستم به رویش نیاورم که میدانم گرسنگی میکشیده، که خمیر نان میخورده، اما حالا به بدترین شکل به رویش آورده بودم…من من کنان گفتم: «قول میدم تا وقتی که… قول می دم این آخرینبار باشه…جان مریم…».
دوباره نالید: «آخه…». سعی کردم محکم باشم.
-آخه بیآخه. بگیرش دیگه.
کیسههای خرید را به سرعت از دستم گرفت. به همان سرعت گفت: «دوستت دارم رضا…» و دوید. بال چادرش در هوا میرقصید.
***
بازپرس به چهرهی قاب گرفته در موهای یک دست سفید پیرمرد خیره شد.
- یعنی اطلاعات پشت این قضیه رو گرفته؟
-اونا یه باند حرفهای بودن.
-یعنی این بابا هیچکارهس؟
پیرمرد با تاسف سر تکان داد.
- توی پارک نشستهبودن دور هم به چه کنم که این بنده خدا به مجسمهها اشاره میکنه و میگه با پول ساخت اینا میشه شیکم چندتا خونواده رو سیر کرد و از این حرفها. اونام که خر وامونده… ایده میگیرن…این بنده خدا کارهای نبوده.
بازپرس میتوانست قسم بخورد که شادی در صدای پیرمرد موج میزند. از پشت شیشه به چهرهی خستهی مرد جوان نگاه کرد که دستها را به هم قلاب کرده بود. به نظرش رسید پیرمرد با مهر به او خیره شدهاست.
-حالا یعنی آزادش کنیم بره؟
پیرمرد بیآنکه نگاهش را از شیشه بگیرد، سر تکان داد.
-اما من ازش چن تا سوال دارم…اول باید به اونا جواب بده بعد هرجا خواست میتونه بره.
بازپرس با این حرف دستگیرهی سنگین در را پیچاند و در همان حال به سمت پیرمرد چرخید.
-راستی حاج آقا این اطلاعاتیا خیلی تودارن. تا همه چی علنی نشه نم پس نمیدن. شما چه جوری فهمیدین…؟
پیرمرد خندید و دندانهای سفیدش را نشان داد.
-ما هم عوامل خودمونو داریم بابا جان… زودتر آزادش کن این بنده خدا رو بره به زندگیش برسه.
بازپرس سری تکان داد و وارد اتاق شد. مرد جوان سر بلند نکرد. بازپرس با لحنی که سعی میکرد بیتفاوت باشد گفت: «عوامل دزدی مجسمهها رو پیدا کردن. تو آزادی که بری فقط… ». چشم در چشمهای مرد جوان دوخت که سر بلند کرده بود و نگاهش میکرد.
-اون دختر، که براش تو دفترت نامه نوشتی… همین دفتری که اینجا زیر دست منه… زنت بود؟ معشوقت بود؟ حالا کجاست؟
مر جوان با صدایی که به سختی شنیده می شد زمزمه کرد: «همهی زندگیم بود…».
***
نشستهبودم و خاک روی سرم میریختم. ننه زیر بغلم را گرفت و سعی کرد بلندم کند.
-نکن ننه. نکن. تو ندیدیش، نمیدونی کیو از دست دادم، چیو از دست دادم… کاش من جای اون زیر این خاکا بودم…
ننه بغض کرد: «با تقدیر نمیشه جنگید پسرکم».
پدرش کنارم زانو زد.
-هی به صابخونه گفتم این چاه خطرناکه، گفتم من یه زمونی مقنی بودم، این چاه خطرناکه… اگه پول داشتم اگه تو یه خونهی بهتر…
شانههاش لرزیدند و حرفش ناتمام ماند. سعی کردم بگویم: «حقش نبود… مریم من حقش نبود…». جلوی چشمهام سیاه شدند، درست مثل وقتهایی که به چشمهای مریم نگاه میکردم…گیج گیجی خوردم و روی خاکها افتادم.
***
بازپرس با پیراهن چروک پشت میز نشست و به صندلی خالی روبرویش نگاه کرد. خیسی عرقش تا روی سینهی پیراهن را لک کردهبود. وقت رفتن، مرد جوان درست جلوی در چرخیده بود و توی چشمهاش زل زده بود: «راستی آقای بازپرس، میدونید با هرکدوم از این مجسمهها و گلبتههایی که تو این شهر کاشتید، شکم چن تا خونوادهی فقیرو میشه سیر کرد؟» بازپرس با سرخوشی به یاد آورد که به مرد جوان توپیده بود: «اینا دیگه به تو مربوط نیس. مملکت هرکی هرکی نیست. از این به بعد بهتره سرت تو لاک خودت باشه».
گوشهی لبهای مرد جوان بالا رفته بود و لبخند ترسناکش دوباره در تمامی صورتش گسترش یافتهبود. بازپرس بیاختیار با به یاد آوردن لبخند بی اعتنای مرد به خود لرزید. زنگ زد و سفارش روزنامهی عصر و چای گرم داد. روزنامه را تازه روی میزش گذاشتهبودند که یکباره جرقهای در ذهنش زده شد. باید به پیرمرد میگفت ایده دادن به مجرم شراکت در جرم است. با این کار هم روی پیرمرد پرناز و افاده را کم میکرد و هم توجیهی برای بازپرسی دوباره از مرد جوان به دست میاورد. دوست داشت آن لبخند کج و کذایی را برای همیشه از صورتش محو کند. با خود گفت: «از کجا معلوم که این یارو واقعا بیگناه باشه؟» دوباره گوشی تلفن داخلی را برداشت و از تلفنچی خواست با حاج مصطفا محصص صحبت کند.
-ما همچین کسی نداریم تو بخشمون. مطمئنین اسمشون همینه؟
بازپرس که سعی میکرد آشفتگیاش را پنهان کند، شروع کرد به شرح ظاهر پیرمرد.
-قد بلنده، چهارشونه، موها یکدست سفید، خوش تیپ، با ریش و …
-ما همچین کسی نداریم تو بخشمون…
بازپرس گوشی را گذاشت و سرخورده و مبهوت به روزنامه خیره شد:
«باند سرقت مجسمههای میادین شهر دستگیر و مت***** شد. به گفتهی عوامل این باند، مغز متفکر گروه، مرد جوانی است که تاکنون هویتش ناشناخته باقی مانده است. گفتنیست این گروه در هر سرقت، یک مجسمهی کوچک از جنس خمیر نان را جایگزین مجسمهی سرقت شده مینمود که نمادِ …». نتوانست بیش از آن بخواند. بلند که شد چشمهاش جایی را نمیدید. انگار در چاه افتاده باشد. گیج گیجی خورد و از اتاق بیرون رفت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]
-
گوناگون
پربازدیدترینها