واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: خاطرات ماندگار
فضايل و ارزش ها در رفتار و عملكرد سرلشگر خلبان شهيدعباس بابايي
نياز به عذرخواهي نيست
» به دانشكده پرواز اصفهان منتقل PC -7 در نيمه دوم سال 62 به همراه تعدادي از پرسنل گردان نگهداري براي راه اندازي هواپيماي « شديم و چون مامور بوديم به طور موقت درمهمانسراي داخل پايگاه به ما اسكان داده بودند.
بعدازظهر يكي از روزها با همسر و فرزندانم عازم شهر بوديم ولي هنوز به در خروجي پايگاه نرسيده بوديم كه ناگهان ماشين خاموش شد. به ناچار پياده شدم و بتنهايي ماشين را هل مي دادم .در همين حين شخصي را ديدم كه خلاف جهت ما پياده به سوي خانه هاي سازماني پايگاه مي آيد او را صدا زدم و گفتم :
ببخشيد اگر ممكن است كمك كنيد تا ماشين را هل بدهيم .
نزديك كه شد خواستم به او سلام كنم ولي او زودتر سلام كرد و گفت :
برادر! شما پشت فرمان بنشينيد من به تنهايي هل مي دهم .
چند باري كلاج گرفتم اما ماشين روشن نشد. از آن شخص تشكر كردم و گفتم :
آقا! ما از خير روشن شدن ماشين گذشتيم . خيلي ممنون .
سپس ماشين را درگوشه اي پارك كردم . چند روز بعد كه با تعدادي از دوستانم در جلو ساختمان ستاد پايگاه نشسته بوديم ناگهان شخصي گفت :
بچه ها! بلند شويد فرمانده پايگاه مي آيد.
همگي از روي زمين برخاستيم . از فاصله اي نسبتا دور سرهنگي را ديدم كه لباس پرواز بر تن داشت و به طرف ما مي آمد. وقتي نزديك شد يكباره مثل كسي كه دچار برق گرفتگي شود خشكم زد زيرا فرمانده پايگاه همان آقايي بود كه آن روز ماشينم را هل ميداد. پيش خودم خيلي شرمنده شدم . تلاش كردم پشت يكي از دوستانم پنهان شوم تا او مرا نبيند.
هفته بعد براي شنيدن نظرات فرمانده پايگاه به سالن اجتماعات دانشكده رفته بودم . پس از اينكه سخنراني ايشان تمام شد و قصد خروج از سالن را داشتند خودم را به ايشان رساندم و با اداي احترام نظامي محترمانه گفتم :
جناب سرهنگ بابايي آن روز ...
اوسريع حرفم را قطع كرد و در حالي كه لبخندي بر لب داشت چنين گفت :
مي دانم چه مي خواهي بگويي نياز به عذرخواهي نيست . شما بايد ببخشيد كه نتوانستم كاري انجام بدهم .
ستوان محمدحسين مميززاده
اين مزرعه ها و آبها متعلق به شماست
فصل تابستان بود. روزي به همراه چند تن از خلبانان پايگاه با خانواده به منطقه اي سرسبز و دلپذير در خارج از محوطه پايگاه رفتيم .
بچه ها با آب جوي بازي مي كردند و ما هم زيراندازي در كنار جوي آب انداختيم وبساط چاي را برپا كرديم . گويا عده اي از اهالي روستاهاي آن اطراف متوجه شده بودند كه ما از پرسنل نيروي هوايي هستيم به همين خاطر با آوردن ميوه هاي فصل از ما پذيرايي كردند و بيش از حد به ما احترام گذاشتند. من ودوستانم از اين برخورد روستاييان شگفت زده شده بوديم . هنگام آمدن براي سپاسگزاري به يكي از آنها گفتم :
ما به شما خيلي زحمت داديم .
او پاسخ داد :
همه اين مزرعه ها و آبها متعلق به شماست .
سپس ادامه داد :
مگر شما از همكاران و دوستان سرهنگ بابايي نيستيد
گفتم :
چرا. ايشان فرمانده ما هستند.
گفت :
اين موتور آب و اين مزارع برق ده حمام ده همه اش را سرهنگ بابايي براي ما ساخته است و شما هم كه از دوستان ايشان هستيد قدمتان بر روي چشمان ماست .
من و دوستانم همگي متحير بوديم كه شهيد بابايي با توجه به مسئوليت سنگين فرماندهي پايگاه و پروازهاي پي در پي چگونه به اين مسايل رسيدگي مي كردند و در فكر مردم روستاهاي اطراف پايگاه بوده اند.
تيمسار خلبان محمدرضا عطايي
هر كس به من نزديكتر است آسيب پذيرتر است
در سال 1360 در پايگاه اصفهان خدمت مي كردم و به خاطر مسايلي كه پيش از انقلاب در پايگاه بوشهر برايم پيش آمده بود جز « پرسنل تعديلي » بودم كه مي بايد باز خريد و يا بازنشسته مي شدم .
شهيد بابايي در آن زمان فرمانده پايگاه اصفهان و همچنين مسئول طرح تعديل در استان فارس و اصفهان بودند. من علاوه بر رابطه خويشاوندي كه با شهيد بابايي داشتم دوست دوران كودكي ايشان هم بودم . به همين خاطر با هم رفت وآمد خانوادگي داشتيم . روزي ايشان در منزل ما ميهمان بودند. از او پرسيدم من در حال فروش اثاثيه زندگي ام هستم بالاخره تكليف من چه خواهد شد
ايشان خيلي جدي گفتند :
اين را بدانيد كه هر كس به من نزديكتر است آسيب پذيرتر است لذا اميدتان به خدا باشد نه به من .
سرانجام به دستور ايشان به قزوين رفتم . پس از هشت ماه كه در قزوين بودم روزي نامه اي به دستم رسيد كه در آن از من خواسته شده بود تا به منظور اعاده به خدمت به پايگاه اصفهان بروم . لذا راهي پايگاه اصفهان شدم . هنگام ورود به پايگاه شهيد بابايي از من و خانواده ام به گرمي استقبال كرد. بعدها كه مشغول به كار شدم شنيدم كه صلاحيت من در كميسيون تعديل جهت ادامه خدمت شش ماه پيش تاييد شده بود ولي شهيد بابايي كه از اعضاي كميسيون بود پس از همه مرا به خدمت احضار كرده بود تا مبادا به خاطر پيوند خويشاوندي و رابطه دوستي كه با من دارد در حق من توجه خاصي كرده باشد.
سرهنگ موسي تبار
سوغات فرنگ
در سيره پيامبر گرامي اسلام (ص ) آمده است كه آن حضرت « كم هزينه و بسيار بخشنده و ياري كننده » بودند. از ويژگيهاي آشكار عباس سادگي و بي پيرايگي او بود. مي خواهم بگويم كه عباس نيز واقعا داراي شخصيتي اينچنين بود. او هر چه داشت به دوستاني كه احساس مي كرد بدان نياز دارند ميداد و كمتر يا بهتر است بگويم « اصلا » به فكر خود نبود. او به هيچ وجه اهل تكلف و تجمل نبود.
به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريكا هنگامي كه به ايران باز مي گشت به همراه خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم . پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات كرديم . پس از روبوسي و خوش آمدگويي او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم . رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم . چمدان و ساك او از همه ساكها و لوازم ديگر مسافرين كم حجم تر به نظر مي آمد. در بين راه به شوخي از او پرسيدم :
براي ما سوغات چه آورده اي ان شاالله كه چيز قابل توجهي است .
او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را به علامت پاسخ مثبت تكان داد. ما به راه افتاديم . پس از ساعتي كه به منزل رسيديم تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين كه پس از مدتها دوري از ايران دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند. چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت . وقتي كه خانه خلوت شده بود به شوخي گفت :
حالا نوبت وارسي سوغاتهاي عباس آقاست .
عباس چمدان را باز كرد. با كمال شگفتي مشاهده كرديم آبريزي را كه با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در كنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني نهاده است . در ساك دستي اش هم تعدادي نوار « تعزيه » و يك مجلد « قرآن » و كتاب « مفاتيح الجنان » همراه با تعدادي كتاب فني و پروازي به زبان انگليسي بود. خنديدم وگفتم :
مرد حسابي ! من بيش از پنجاه شصت تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تواز آن طرف نيا اين آبريز را آورده اي !
در حالي كه به نشاني شرمندگي سرش را به زير انداخته بود برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت :
تو كه ميداني آنجا آنقدر گراني است كه حد ندارد.
آن روز شايد ديگران به مقصود او پي نبردند ولي من با سابقه اي كه از او سراغ داشتم منظور او را از « گراني » دريافتم و به يقين دانستم كه عباس آنچه را كه مازاد بر مخارج خويش بوده به نشاني دوستان وآشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست نامي و نشاني از عباس نمي يافته است .
(پرواز تا بي نهايت خاطراتي درباره سرلشگر خلبان شهيد عباس بابايي انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش )
ث ستوان محمد سعيدنيا
دوشنبه 7 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 303]