واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: به بهانه سالروز تولد مسعود كيميايي اسب كهر را بنگرہ
جواد طوسي
تولدت را در تابستان سال 1320 چگونه مي شد به فال نيك گرفت، وقتي شهر آبستن حوادث بود؟ متولدين مرداد آن سال، گريزي از اخطار حادثه و درو كردن توفان نداشتند. و تو فرزند اين زمانه شدي...
طبقه ات ريشه در هويتي اصيل داشت و از دل سنت، به سياست نقب مي زد. سال هاي خاكستري كه بوي نفت و باروت مي داد و هواي تازه جبهه يي كه ملي شدنش در نطفه خفه شد. بهارستان، مصدق، كودتا، حزب و تبعيد ناخواسته... نوجواني پر بركتت با اين چيزها بïر خورد تا تو شدي «بچه كوچه».محله يعني فرهنگ، شناسنامه، رفاقت، ريشه و ثبت خاطره هاي نو به نو. تو در هويت واقعي «آبشار» و «دردار» و كوچه پس كوچه هاي «امامزاده يحيي» و «بازارچه نواب» و «سقاباشي» قد كشيدي. چه خوش خط «مشق رفاقت» را نوشتي و فرامرز و اسفند و سعيد و اكبر و احمدرضا را با خودت همراه كردي. آه از وقتي كه سينما بلاي جانت شد. پاورچين پاورچين وارد روياهايت مي شوم تا از «جيمز دين»، «گري كوپر»، «مونتگمري كليفت»، «گريگوري پك»، «هنري فوندا»، «همفري بوگارت» و... سراغ بگيرم و با «شزم»، «خنجر مقدس»، «كاپيتان امريكا» و... «صلوه ظهر»، «گروهبان يورك»، «شاهين مالت»، «كازابلانكا»، «خوشه هاي خشم»، «گنج هاي سييرامادره»، «وراكروز»، «چقدر دره من سرسبز بود»، «رود سرخ»، «ريو براوو»، «دليجان»، «غول»، «جويندگان»، «كلمانتين عزيزم» و «مردي كه ليبرتي والانس را كشت» محشور شوم و آن «اسب كهر» را در وجود نازنين «مانوئل آرتيگز» ببينم. همراه با «زورو» و «رضا چولي» و بچه هاي كوچه آبشار نشستيم جلوي سينما رامسر و داريم آلبوم فيلم جفتي هايمان را ورق مي زنيم و صداي جان وين و شليك گلوله ها و تاخت و تاز اسب ها از داخل بلندگو پيچيده تو گوش هامون. پسر خوب شرقي، هيچ مي دوني بچه ها مي خوان امشب اون بادبادك گندهه را همراه با رديف فانوس ها هوا كنن تا آسمون بازارچه حسابي نوراني بشه؟از اين شر و شور و كودكانه ها فاصله گرفتي و به سينما بيشتر دل سپردي. سينما ركس شد سرقفلي عاشقانه هايت. در اين آغاز فصل شوريدگي، چه حالي دارد سرتق بودن و دور و بر «آژيرفيلم» پرسه زدن و موي دماغ «سامول» شدن... تو با «قهرمانان» و «خداحافظ تهران» محترم شدي و با «بيگانه بيا» اهل هوا. اما حديث ستيز و پايمردي را با «قيصر» سر دادي و مياندار مجلس شدي و فرزند خلف زمانه خودت... «قيصر» براي ما واقعاً يك معجزه بود.
عكس هاي بعدي ات، حافظه تاريخي و آلبوم ذهن خيالپردازمان شد؛ پنجه خونين رضا بر روي پرده سفيد تراس سينما ديانا، كنار رفتن روبند مرجان در گورستان و پشنگ آب بر صورت او از سوي داش آكل و... ستيز داش آكل و كاكارستم زير باران، نگاه هاي عاشقانه و پرمهر بابا سبحان و صالح و شوكت و مصيب در زير طاق آن خانه محقر روستايي در «خاك»، برداشته شدن نقاب «زورو» از صورتش و پيوند و همراهي نهايي او و «رضا چولي» در «پسر شرقي»، داستان سيد و قدرت و نشستن آنها سر سفره متبرك رفاقت و درهم آميختن خنده و گريه شان... تو بار ديگر با خون جاري در «گوزن ها» فرزند زمانه خود بودنت را ثابت كردي و ما چه مومنانه دل به مبصر و مرشدت سپرديم و در زير سقف آن «عدالتخانه» احساس بودن و يگانگي كرديم. مي توان با شعار به موقع دادن، فرزند زمانه خود بود و ما دل به زائران تو در «سفر سنگ» بستيم و در برابر آن تيغه شمشير فرو رفته بر خاك «نماز عشق» را خوانديم و باورمان شد كه از شمشير ساكت به ديوار آويخته بايد ترسيد، چون خون را مي شناسد. هرچند زائران تو به سر منزل مقصود نرسيدند اما تو در شكل يابي اين سفر، صادق بودي و گريزي از آن خوشبيني تاريخي نداشتي.شمايل تاريخي اين دورانت حكايت غريبي است. ديگر پاك تنها شده يي و خبري از اسفند و بهروز و نعمت نيست. تنها و «قائم به ذات» در صحنه مانده يي و يك تنه جور اين زمانه و روزگار كج رفتار را كشيدي و مي كشي و صادقانه سايه روشن هاي وجودت را در معرض ديد ما مي گذاري. صداقت از آن بارزتر كه در «دندان مار»، «گروهبان»، «سرب»، «ردپاي گرگ»، «سلطان» و «حكم» شاهدش بوديم. زماني مي گفتيم «خاك راز دارد، شرف دارد، ديدن خاك جرات مي خواهد». اين جرات و جسارت را در اين زمانه در «خط قرمز» و «اعتراض» تكرار كردي و نشان دادي هنوز مي تواني فرزند زمانه خود باشي. هرچند كه عده يي دوست دارند نگاه و داوري و آينده نگري تو در اين دو فيلم ماندگارت را تحريف و تفسير به راي كنند اما تاريخ شاهد زنده اين دوران ملتهب و جدا افتاده است.تو را باور مي كنم، با همه كنتراست هاي از جنس اين زمانه ات... «جسدهاي شيشه يي» حديث نفس از دل برآمده تو و آينه تمام نماي وجود مقاوم و روح حساس و ذهن سيال و پرخاطره ات بود. «حسد» نگاه هنرمندانه و تاويل گونه ات به موجوديت و شرافت انسان كنشمند و مرگ آگاه در پيشگاه تاريخي است كه مدام تكرار مي شود و ما عبرت نمي گيريم.افراشته ماندنت در اين روزگار سپري شده سالخورده براي به سينه زدن سنگ «عدالتخواهي» و «آدم بودن»، آرزوي ماست. «سينما» هنوز نياز به نفس گرم تو و عكس هاي ماندگارت دارد.
ہ نام فيلمي از فرد زينه مان
دوشنبه 7 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]