واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: نگاهي به اپراي شناور به سبك قصههاي شهرزاد
فرشته نوبخت :
اپراي شناور كتابي است نوشته جان بارت كه از يك مثلث انساني ميان تاد – جيني و هريسون تشكيل شده است و در خلال آن به روايت داستان يك روز از زندگي راوي ميپردازد و به سبك و سياق قصههاي شهرزاد و كليله و دمنه از طرح قصه در قصه برخوردار است. در حقيقت نويسنده با تردستي كه - به اعتراف خود - از شهرزاد آموخته است با آوردن قصههاي تو در تو درباره شخصيتهاي رمان و پرداختن به آنها به ايجاد تعليق و بازي در داستان ميپردازد و ماهيتي پست مدرنيستي به رمان ميبخشد.
خود بارت در اينباره ميگويد: «شهرزاد براي هميشه قصهگوي ايدهال من خواهد ماند. زندگياش بر جملات سوار است و هميشه خدا ميداند چطور جملههاي رئال و فانتزي و اروتيك را باهم تلفيق كند. شهرزاد كارش را خوب بلد است و هميشه به خوبي از پس داستان بعدي بر ميآيد و بلد است كه داستان را در كدام نقطه از زندگي يا مرگ رها كند تا خواننده مدام به دنبالش بيايد تا بيشتر بشنود.»
شالوده اصلي اپراي شناور بر اساس ديدگاهي فلسفي بر نهيليسم يا دادائيسم حاكم بر آمريكاي دهه 50 است. سرخوردگيهايي از كمونيسم و تفكرات به جا مانده از آنكه بر انديشه و رفتار انسانها تاثير گذاشته در اين رمان به وضوح قابل مشاهده است.
نكته بسيار مهم و اساسي در اين رمان درهم تنيدگي مرگ و زندگي است. راوي در چند سطر ابتداي داستان به نوعي سايه مرگ و نيستي را با ضرباهنگ داستان ميآميزد و از اين آميختگي هدفي دارد كه همان تقابل آن با زندگي و تلاشي است كه در جاي جاي داستان بهرغم تصميم راوي به خودكشي وجود دارد. «اما عارضه بيماريام انسداد شرايين خون در ديواره قلب است. معنايش اين است كه امكان دارد
هردم دراز به دراز بيفتم و جانم در برود. شايد پيش از آنكه فرصت تمام كردن جملهام را بيابم.»
چيزي فراتر از طنزي سياه در اين رابطه وجود دارد و آن از همپاشيدگي و بيبنياني هر نظام فكري و انديشه بشري است. چنانكه پروتاگوراس سوفيست همعصر افلاطون معتقد بود كه هر گزاره گشاينده دو امكان متضاد است.
« حين قدم زدن و سيگار دود كردن فرض بزرگي به ذهنم رسيده بود: اينكه مطلقا هيچ چيز ارزش ذاتي و في نفسه ندارد. حال كه اين تصور در ذهنم به وضوح كامل در آمده بود، بهنظرم مضحك آمد كه چرا سالها پيش به اين مسئله پي نبرده بودم» (صفحه 232 )
نكته ديگر، نوع نگاه راوي به عشق است، نوع نگاهي متفاوت و خاص كه از پوچي و بيباوري به ارزشها ناشي ميشود، در سطر اول از صفحه 230 ميآورد كه: «هيچ چيز ارزش ذاتي ندارد» شايد بتوان اينطور استنباط كرد كه تمسخر و استهزاء به نوع روابط انسانها در اين اثر، ناشي از اين ديدگاه بارت است كه او تلاش كرده تا به احياي آنچه كه مرده و نابود شده است بپردازد، حتي اگر بنا بر مفهوم كلي حاكم بر رمان، اين تلاش بيهوده و بيحاصل باشد و از همين روي است كه در متن داستان، مرگ و زندگي چنان عميق با هم در تعارض هستند؛ خصوصا آن قسمتهايي كه راوي به تلاش براي احياي ثروت از دست رفته هريسون ميپردازد يا تلاش ميكند تا آزبرن را خوشحال كند يا در پي مراجعه به پزشك سعي در گذراندن يك روز عادي و كسب رضايت جيني دارد و چيزي كه به اين انگاره قوت بخشيده، استحاله راوي و نويسنده در يكديگر و در نهايت انصراف راوي از خودكشي است.
«ساختن قايقي تفريحي با عرشه مسطح و باز و اجراي مداوم يك نماش روي اين عرشه به نظرم هميشه فكر بكري بود. قايق هرگز در اسكله پهلو نميگرفت، بلكه با جريان جزر و مد به بالا و پايين رود كشيده ميشد و تماشاگران بر دو كرانه رود به تماشا مينشستند. وقتي قايق از مقابلشان ميگذشت، هرگروه ممكن بود شاهد بخشي از حوادث نمايش باشند....»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]