واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ايران : بيمارى عجيب دخترى به نام زهرا مهرانه ياورزاده خانه شان خيلى دور است. آنقدر دور كه اگر نقشه تهران به اين بزرگى را جلوتان بگذاريد باز هم دور تر است. از سر خيابان هم بايد كلى پياده راه رفت تا رسيد به باغى به اسم باغ ارجمندى. در سفيد بزرگ كه يك نفر بيرون در نشسته و دارد بادمجان و گوجه فرنگى مى فروشد. مى پرسم: «من با خانم زهرا خاورى كار داشتم آمده ام تا چند تا سؤال از ايشان بپرسم در رابطه با سكسكه شان مى دانيد كجاست» به گرمى سلام مى كند اما آنقدر ناراحت است كه مى فهمم فقط مى خواهد چيز هايى كه از آداب معاشرت بلد است را يادش نرود در باغ را باز مى كند و راه را نشان مى دهد مى گويد: «من پدرش هستم آنجاست آن اتاق» دوباره بايد كلى راه رفت تا به جنب يكى دو اتاق كه وسط اين باغ قرار دارند رسيد. با شنيدن صداى ياال... مى گويند: «بفرماييد». صداى سكسكه مداوم بند نمى آيد. بعد دخترى با يك روپوش و روسرى مشكى مى آيد و داخل اتاقى كه تنها تزئينش يك تلويزيون و چند مخدعه است مى نشيند. مادرش هم با يك ظرف ميوه مى آيد و تعارف مى كند. مى پرسم چه شد شما به اين عارضه گرفتار شديد؟ مى گويد: «هجدهم فروردين ماه بود. من خواب بودم كه سرو صداى خانواده مرا از خواب بيدار كرد مى گفتند دزد! دزد! ترسيدم و از رختخواب بيرون آمدم دزد ها همين برون بودند قبل از اينكه آنها بيايند اينجا نرده نكشيده بوديم من خودم آنها را نديدم اما آنقدر مادرم جيغ زد كه من تا سرحد مرگ ترسيدم زبانم بند آمده بود. دزد ها كه رفتند من همين جور خشكم زده بود. تا فردا اينجورى بودم از روز بعدش هم اين لعنتى شروع شد». بعد سكسكه اى مى كند كه حرف زدنش متوقف مى شود. در تمام لحظه هاى حرف زدنش سكسكه مى كند اما صدايش بند نمى آيد فقط قفسه سينه اش بالا و پايين مى پرد. فقط هر از گاهى وسط اين سكسه ها يك سكسكه به قول خودش «قايم» جانش را به لب مى آورد و از حرف زدن باز مى ايستد. انگار مى خواهد آب بخورد. مادرش صحبت را بدست مى گيرد: «ديگر خسته شد ايم ديوانه شده ايم. نمى دانيم چه كار كنيم. اين سكسكه امانش را بريده است. زندگى ما را هم از ما گرفته است پدرش روحيه زندگى كردن ندارد. ديگر دستش به كار نمى رود. همه اش خرج خرج. تا كى؟ پس چرا خوب نمى شود؟» زهرا خاورى را ديگر خيلى ها مى شناسند. شايد از وقتى كه صدا و سيماى ايران بعد از اينكه فهميد دخترى وجود دارد كه مدام سكسكه مى كند، يك گزارش مفصل از او توليد كرد و در شبكه خبر پخش شد. مادرش مى گويد: «اوايل خيلى حالش بد بود سكسكه مجالش نمى داد. زهرا حدود ده روز در بيمارستان مفتح بسترى بود. اول كه قرار بود صدا و سيما بيايد و از زهرا گزارش تهيه كند به او گفتم نگو كه كه افغانى هستى ممكن است بى خيال شوند و بروند. آخر ما خيلى مى ترسيم چون هيچ دليلى براى كمك كردن به يك افغانى وجود ندارد اما مثل اينكه خبر زهرا خيلى داغ تر از اين حرف ها بود. از همان موقع خيلى ها از دكترها خواستند به ما كمك كنند. حتى يك موبايل هم به ما دادند كه اگر زهرا حالش خيلى بد شد بتوانيم زنگ بزنيم. يك آدم خير اين كار را كرده است. دكتر ها هم هر روز زنگ مى زدند و مى گفتند كه ما مى توانيم به شما كمك كنيم. اما تا حالا هيچ كدام از آنها مفيد نبوده است. او هنوز مريض است». مادرش خيلى ناراحت است انگار كه درون خودش و دارد با خودش حرف مى زند. هيچ كمكى به اين خانواده بابت درمانهاى دخترشان نشده است. آخر آنها افغانى هستند. مؤسسات خيره هم كارى برايشان نكرده اند كه روزگارشان بهتر شود. مخارجشان تا به حال با يك حساب سر انگشتى حدود يك ميليون تومان شده است. پدر كارگر است و آنها در اين باغ يك جورى مهمان هستند. آنها حتى به كميته امداد هم سر زده اند. مادرش مى گويد: «ما رفتيم كميته امداد شهر رى. گفتند افغانى هستيد ما به افغانى ها نمى توانيم كمك كنيم از اينجا برويد. من هر چه گريه كردم فايده نداشت. التماس مى كردم اما آنها گفتند افغانى ها جايشان اينجا نيست. مؤسسات خيريه ديگر هم كه معلوم نيست براى چه به مردم كمك مى كنند. يعنى معلوم نيست بايد چه جورى باشى تا دلشان برايت بسوزد. هيچ كس هم از ما اطلاع ندارد كه چه روزگارى داريم. آخر جرم ما چيست؟ اينكه افغانى هستيم؟ مگر ما مسلمان نيستيم؟ خداى افغانى و خداى ايرانى با هم فرق دارد؟ اگر ما در هر مملكت ديگرى زندگى مى كرديم در چنين وضعيتى با ما همين رفتار را مى كردند؟...». اينبار گريه امان صحبت را به مادر نمى دهد. گوشه روسرى اش را به چشمش مى برد. اشك هايش را پاك مى كند و از اتاق بيرون مى رود. خانواده خاورى بيست و پنج سال است كه در ايران زندگى مى كنند. هر چه دنبال كارهاى اقامتشان هم رفته اند فايده نداشته است. «افغانى ها بايد بروند مملكت خودشان». حالا اينكه اگر تا آنموقع اتفاقى بيافتد و احتياجى داشته باشند مهم نيست. بيشتر آنها فقط كارگرند. بچه هاى آنها حتى اجازه تحصيل در مدارس ديگر را هم ندارند. زهرا در مدرسه اى تحصيل مى كرد كه بچه هايش افغانى تبار بودند. به قول خودش مدرسه شان مثل بقيه مدرسه ها بود اما بعد از چند تا سؤال معلوم مى شود كه آنقدر ها هم مدرسه خوبى نبوده است. اما دلش براى آنجا تنگ شده است. به خاطر سكسكه از مدرسه بيرونش كرده اند. راه ديگرى هم براى اينكه سكسكه زهرا مزاحم بچه هاى كلاس نشود وجود ندارد. او فقط اميدوار است كه تا شروع مدارس حالش خوب شود. اما زياد هم خوش بين نيست و مى گويد: «از كجا بدانم كى خوب مى شوم؟ شايد يك ماه، يكسال، شايد هم چند سال طول بكشد كه من به طور كامل خوب شوم. پس تا آن موقع چكار كنم؟» او هر روز به دكتر مى رود. دكتر هاى مختلفى كه ديگر از ديدن آنها سير شده است. آنها همه كار براى خوب شدن دختر هفده ساله كرده اند. هر روشى كه فكرش را بكنيد از ترساندن هاى وحشتناك تا بى حسى هفت ساعته عصب كه هيچ افاقه اى نكرده است. حتى پيش رمال و كتابخوان هم رفته اند اما دريغ از يك فايده! همه دكتر ها هم كه در وسط تهران هستند. خودشان مى گويند: «بعد از گزارش صدا و سيما دكتر ها از ما پول نمى گيرند اما تا همان موقع هم كلى خرج كرديم. بيمارستانى كه زهرا بسترى شد تا وقتى رنگ پول را نديده بودند هيچ كارى برايش نكردند. مثل همه بيمارستانهاى ديگر كه اول پول مى خواهند بعد درمان يا بسترى مى كنند. حالا اگر زهرا درمان مى شد، اصلاً مهم نبود. فداى سرش!» زهرا اين روز ها به سراغ سوزن درمانى رفته است. قرار است دوازده جلسه سوزن درمانى كند. اما تا به حال ۵ جلسه اش را رفته و هيچ تفاوتى در تعداد سكسكه هايش بوجود نيامد است. يك چشم كه به ساعت بياندازى معلوم مى شود كه هر يك ثانيه يكبار صداى يك سكسكه از زهرا شنيده مى شود. پيشنهاد جراحى هم به او كرده اند. حتى به او گفته اند كه اگر ۴۸ ساعت بيهوش باشى ممكن است وقتى به هوش آمدى حالت خوب بشود. اما خودش مى گويد: «روى چه حسابى خودم را به بيهوشى بسپارم. يكهو آمديم به هوش نيامدم. حتى به هوش آمدم و هيچ اتفاقى نيافتاد و من هنوز سكسكه مى كردم. آنوقت چه كار كنم؟ مادرم كه حتماً دق مى كند. تازه مى دانيد پولش چقدر مى شود؟ آخر از كجا بياوريم. ديگر هيچ پولى نداريم. توى اين مريضى مادرم دارد روانى شده است. قرص مى خورد. پدرم...». و بعد ساكت مى شود. ديگر با يك نگاه معلوم است كه توى اين خانه چه خبر است. حتى بچه هاى كوچكتر كه خواهر و برادر زهرا هستند هم آن شور و شوق هميشگى را ندارند. پدرش كز مى كند جلوى در باغ و آسمان را نگاه مى كند. شوخى نيست ۱۲۰ روز است كه اين مرض براى زهرا به چيزى شبيه سرطان تبديل شده است. كى به داد آنها مى رسد. فقط به خاطر نداشتن پول؟ يا اينكه افغانى هستند؟ شايد هم پزشك درست و حسابى به تورشان نخورده است. اما اين منتفى است. خودش مى گويد كه پزشكانى از آمريكا و سوئد هم او را معاينه كرده اند اما گفته اند كه خوب مى شود و فقط زمانش معلوم نيست. اما انگار يك چيزى هست، يك چيزى كه بيشتر از سكسكه او را آزار مى دهد و آن، افغانى بودنش است. همين!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 562]