واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: نور، صدا، حركت: به ياد ماندنى ها! چگونه فورد و هيچكاكبا هم تاختند !
يزدان سلحشور
يك
همه ما چيزهايى داريم كه مى خواهيم حفظ شان كنيم. چيزهايى داريم كه برايمان مهم است؛ اما تا چه حد مهم يكى از به يادماندنى ترين لحظه هايى كه در سينما ديده ام بخشى از سكانس طولانى فيلمى است كه كلاً يك سكانس است! «قايق نجات» هيچكاك كه در زمان ساخته شدنش شبيه پريدن از يك هواپيماى جنگى در ارتفاع سه كيلومترى، و بدون چتر نجات بود [به دليل اين كه همه اتفاقات در يك سكانس و در يك قايق نجات ديده مى شود]، در مدتى كوتاه، به يكى از زيباترين آثار كلاسيك بدل شد. فيلم درباره يك دسته از آدم هاست كه هيچ نوع سنخيتى با هم ندارند و تنها وجه مشترك شان اين است كه وسط جنگ جهانى دوم، يك زيردريايى آلمانى، اژدر زده به كشتى شان و آنها، تنها بازمانده هاى آن كشتى اند كه حالا توى يك قايق نجات جمع شده اند و بعدش هم البته، يكى از سرنشينان زيردريايى آلمانى ـ كه غرق شده ـ به جمع شان اضافه مى شود. [بگذاريد قبل از رسيدن به بخش موردنظرمان به اين قضيه هم اشاره كنم كه هيچكاك، براى اين كه در اين فيلم هم حضور داشته باشد ـ چون در همه فيلم هايش يك حضور گذرا و لحظه اى داشته ـ دچار مشكل شده؛ او به «تروفو» گفته كه اول مى خواسته به صورت يك جسد شناور از كنار قايق بگذرد اما ترسيده كه به دليل وزن زيادش، توى استخر استوديو غرق شود! بنابراين يك نسخه روزنامه را روى آب شناور كرده كه تبليغ يك «مؤسسه لاغرى» روش بوده و عكس هيچكاك هم به عنوان مدل كم كردن وزن، در اين آگاهى چاپ شده يعنى دو تا عكس از هيچكاك: قبل و بعد كم كردن وزن!]
در بخشى از «قايق نجات»، مشكل ساكنان قايق، غذاست و دم دست ترين غذا هم، ماهى است اما با چه چيز مى توان ماهى گرفت با يك قلاب! حالا قلاب از كجا گير بياوريم شخصيتى در اين فيلم هست كه شديداً وابسته به جواهرات خود است؛ يعنى در آغاز فيلم تصور تماشاگر اين است كه اين خانم ممكن است از خير جان خودش بگذرد اما از جواهرات اش صرف نظر نكند اما گرسنگى، حتى با غرق شدن هم متفاوت است! خانم گوشواره هاى چند هزار دلارى اش را مى دهد دست كسى كه مى خواهد از آنها قلاب درست كند. بعد از اين حركت دو اتفاق مى افتد اول اين كه گوشواره اول در آب فرومى رود و در واقع از دست مى رود اما شخصيت موردنظر ما عين خيالش هم نيست و دوم اين كه، يك ماهى گيرشان مى آيد كه شادمانى شخصيت در حدى است كه انگار يك جواهر ۵۰۰ هزار دلارى نصيب اش شده! خواسته هاى شخصيت ها در موقعيت هاى متفاوت، البته متفاوت است و هيچكاك بر اين امر وقوف كامل دارد. «قايق نجات» داراى چند جنبه است كه هيچكاك بخشى از جنبه هاى روانشناسانه اش را به شكلى كه گفته شد توصيف مى كند و بخش جامعه شناسانه اش را هم... الان مى گويم! يادتان هست كه گفتم يكى از سرنشينان قايق، يك آلمانى است كه از زيردريايى غرق شده وارد قايق شده جمعيت داخل قايق هم در ابتداى فيلم، جمعيتى خيلى منطقى و عاقل و قرن بيستمى هستند اما در لحظه اى كه دچار خشم جمعى مى شوند، آلمانى را به شكل وحشيانه اى به قتل مى رسانند طورى كه خودشان هم بعد از اين قتل جمعى دچار اضطراب عميق درونى مى شوند. «قايق نجات» در واقع يك نقد تمام عيار نسبت به آدم هايى است كه در جنگ دوم جهانى درگير بودند و البته آلمانى ها را براى «خشم جمعى شان» نسبت به ملت هاى كوچك اروپايى سرزنش مى كردند. هيچكاك در اين فيلم، موقعيت را «عكس» مى كند و به جاى «يك جمع آلمانى» و «يك ملت كوچك غيرآلمانى»، يك آلمانى و يك جمع غيرآلمانى را قرار مى دهد و حاصل قضيه همان است؛ يك نفر به شكل وحشيانه اى كشته مى شود. مگر مهم است كه آن يك نفر مال كدام ملت است
دو
در مورد قتل هاى دسته جمعى به طور معمول مى توان به دو فيلم كلاسيك اشاره كرد: «خشم» ساخته «فريتز لانگ» و «آن دو با هم تاختند» ساخته «جان فورد». درباره «خشم» آنقدر گفته و نوشته شده كه فقط اشاره مى كنم به اين كه درباره يك مرد سفيدپوست [اسپنسر تريسى] است كه به اتهامى واهى دستگير مى شود و چون محل دستگيرى، جنوب امريكاست و آنجا اول اعدام مى كنند و بعد محاكمه! مردم شهر مى ريزند دم در زندان و اسپنسر تريسى را ـ با آتش زدن زندان ـ زنده زنده كباب مى كنند! «لانگ» كه از دست نازى ها به امريكا پناه آورده بود، ناگهان فهميد كه مسئله مهم قرن بيستم در تفاوت نام امريكا و آلمان نيست، مشكل اساسى آن قانون گريزى و خشم جمعى مهارنشدنى است كه به عواملى وراى مليت برمى گردد. او با عوض كردن جاى يك سياهپوست با يك سفيدپوست نشان داد كه مشكل در نژاد و رنگ پوست نيست، انسان معاصر بايد باورهاى خودش را عوض كند! به هر حال «خشم» در ميان آثار «لانگ»، نه از نظر «شكلى» و نه از نظر «اجرا» كار شاخصى نيست و پايان آن نيز، كاملاً يك بيانيه اجتماعى است كه شايد در زمان ساخته شدن اش خيلى كارآمد بود اما حالا، ارزش هاى هنرى فيلم را به نحوى «اقل گرايانه» تحت تأثير قرار مى دهد!
اما حكايت «آن دو با هم تاختند» متفاوت است. اين فيلم يك بيانيه اجتماعى نيست فقط يك روايت است كه محورهاى روايى اش، «خشم جمعى»، «كودكى»، «احترام به طبيعت انسانى» و «ميل به قانون گريزى بشر سفيدپوست» است. «سرخ پوستان» اين فيلم، سيماى انسانى ترى از خود به نمايش مى گذارند چون به جمع، به قبيله، به سنت ها التزام عملى دارند. دوبار، در اين فيلم، دو سرخ پوست [كه نقش اولى را وودى استرود سياه پوست بازى مى كند!] اقدام به قتل مى كنند كه اولى براى بازگرداندن زنش به قبيله مى خواهد مرتكب قتل شود [ كه جيمز استوارت سفيدپوست در عين كشتن اش، به او حق مى دهد] و دومى ـ كه در واقع سفيدپوستى است كه از بچگى در ميان سرخ پوستان بزرگ شده ـ براى بازگشت به كودكى اش مرتكب قتل مى شود كه بيشتر ناخواسته است تا از روى عمد، اما جمعيت خشمگين به دارش مى كشند. سكانس دار زدن سرخ پوست يكى از به يادماندنى ترين سكانس هاى تاريخ سينما درخصوص نمايش خشم جمعى است. فيلم درباره بازگرداندن سفيدپوستانى است كه يا توسط سرخ پوستان ربوده شده اند [از كودكى] يا به ميل خود در ميان آنان زندگى مى كنند و جيمز استوارت يك مذاكره كننده است و ريچارد ويدمارك نماينده ارتش امريكا در اين خصوص. جمعيتى سفيدپوست هم جمع شده اند كه عزيزانشان را پس بگيرند. تقريباً همه شان هيچ نشانى از بستگانشان ندارند و مى خواهند براساس شانس و اقبال آنها را پيدا كنند. تنها يك دختر هست كه نشانه اش يك جعبه موسيقى است كه برادر كوچك اش آهنگ اش را خيلى دوست داشت و بعد هم توسط سرخ پوست ها [به روايت دختر] دزديده شد. موقعى كه در آن سكانس، سرخ پوست را كشان كشان مى برند و مى خواهند دار بزنند ناگهان آن جعبه موسيقى به كار مى افتد و سرخ پوست با اشتياقى كودكانه به سمت موسيقى اى كه دارد از آن پخش مى شود خيز برمى دارد. اين، يك نشانه است كه سرخ پوست، برادر دختر است اما حتى ريچارد ويدمارك نماينده ارتش امريكا هم نمى تواند جلوى جمعيت را بگيرد و كتك خورده و ويران به جيمز استوارت نگاه مى كند كه از اول، بر اشتباه بودن اين حركت [برگرداندن اين آدم ها به جمع سفيدپوست ها] اصرار داشته. اينجاست كه در جلوى قاب، جيمز استوارت را مى بينيم و كمى در عمق، ويدمارك را كه پخش زمين است و در انتهاى صحنه سرخ پوست را كه دارد روى دار جان مى كند و اطراف اش جمعيت سفيدپوست را با شعله هاى فروزان كه در آن شب لعنتى، پايكوبى مى كنند! به نظرم اين غم انگيزترين صحنه اى است كه مى توان در فيلم هاى جان فورد سراغ گرفت حتى غمگين تر از لحظه هاى غمگسارانه «فورد» در «پائيز قبيله شايان». در اين تابلوى عجيب كه با سايه روشن ها و تلألوى مشعل ها، عمق گرفته است، تنهايى انسان ها و مرگ چيزى كه «عواطف بشرى» ناميده مى شود، معنايى دوباره به دريافت هاى مخاطب از اين اثر مى دهد؛ درست مثل اين كه در يك غروب پائيزى، به فرورفتن خورشيد در افق نگاه كنيم.
شنبه 22 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 528]