واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: :يكي، دو بار هم تلفنم زنگ خورد كه به محض شنيدن صدا، گوشي را قطع ميكردم تا اينكه يك روز تماس گرفت و خود را بهروز معرفي كرد و از او خواستم ديگر مزاحم نشود اما او دستبردار نبود مدام به تلفنم زنگ ميزد و ابراز علاقه ميكرد. آنقدر مهربان بود كه ناخواسته مجذوبش شدم. قدس: «اگر همان روز متوجه شده بودم كه پيامک دريافتي از يك ناشناس است و به آن توجهي نکرده بودم امروز زندگيام ويران نشده بود. وقتي از شوهرم جدا شدم و با بهروز ازدواج کردم اصلا به اين فکر نمي کردم که عاقبت زندگي زيبايم به اينجا ختم شود که زير مشت و لگدهاي اين مرد سنگدل با مرگ دست و پنجه نرم کنم». اينها بخشي از سخنان دختر جوان ديروز و زن شکسته امروز به نام شيواست که با سر و وضعي نامرتب و خونآلود كه از درگيري شديدي حكايت ميكرد به دايره مشاوره کلانتري 11 فريدن مراجعه و از شوهر شيشهاي خودش شاکي بود. او گفت: «از دست شوهرم امنيت جاني ندارم، بسيار بدبين است و خيال ميكند با مرد غريبهاي رابطه دارم». اين زن داستان زندگياش را اينگونه شرح داد: تا دوم دبيرستان بيشتر درس نخواندم. وسط سال به بهانه اينكه درسها سخت است و مغزم كشش آنها را ندارد، درس و مدرسه را رها كردم و خانهنشين شدم. صبحها بدون هيچ اضطراب و دغدغهاي تا ساعت 9 ميخوابيدم و بعد با آرايشي غليظ راهي كوچه و خيابان ميشدم؛ به خاطر زيبايي مورد توجه جوانان و نوجوانان بودم تا اينکه با يكي از آنها به نام احمد رابطه تلفني برقرار کردم، ميخواستم با او ازدواج كنم. هر چه پدر و مادرم نصيحتم ميكردند بيفايده بود، پدرم وقتي قضيه رابطه با احمد را فهميد با زبان خوش، كار اشتباهم را گوشزد كرد و هنگامي كه بيتوجهيام را ديد، متوجه شد با زبان خوش نميتواند جلودارم شود براي همين يكي، دو بار متوسل به زور شد اما دخالت مادرم به قائله پايان ميداد. نه نصيحتهاي دلسوزانه مادر و نه ضربشست پدر هيچ كدام افاقه نكرد و آنها كه از دست من به ستوه آمده بودند، دست به دامان عمهام شدند و او با تعريف وتمجيد از من نزد اين و آن سعي کرد شوهري برايم دست و پا كند. بعد از يك هفته با خوشحالي خبر آورد كه برادر همسايهشان آخر هفته به همراه خانواده به خواستگاريام ميآيد. با شنيدن اين خبر ناراحت شدم و با مادرم جر و بحث كردم چراکه دوست داشتم با احمد كه به خاطرش همه كتكها و طعنه و كنايهها را شنيده بودم، ازدواج كنم اماظاهرا مخالفت من بيفايده بود. بعد از چند روز عباس به همراه خانوادهاش به خواستگاري من آمد و به اجبار عمه و پدر و مادرم به عقد يكديگر در آمديم. هيچ علاقهاي به او نداشتم و عمه ميگفت عشق و علاقه بعد از ازدواج به وجود ميآيد و عشق و عاشقي كوچه و بازار دوامي ندارد. در كمتر از دوماه با عباس ازدواج كردم و براي اينكه رابطه با احمد برايم دردسر نشود به پيشنهاد عمهام راهي يكي از شهرهاي اطراف شديم، عباس هم بعد از چند روز به همان شهر منتقل شد. شوهرم مرد خوبي بود و وقتي تلاشش را ديدم سعي كردم دل به زندگي بدهم و فكر احمد را از سرم بيرون كنم. بعد از دو سال خداوند فرزندي به ما عطا كرد و عباس براي خوشحال كردنم به مناسبت تولد فرزندمان برايم خط و گوشي همراه خريد. با تلفن به دوست و آشنا پيام ميفرستادم تا اينكه يك روز پيامي زيبا و عاشقانه از شمارهاي ناشناس دريافت كردم و به تصور اينكه يكي از اقوام است جوابش را دادم. تبادل پيامها از جانب من و آن شخص ناشناس 2ماه طول كشيد. يكي، دو بار هم تلفنم زنگ خورد كه به محض شنيدن صدا، گوشي را قطع ميكردم تا اينكه يك روز تماس گرفت و خود را بهروز معرفي كرد و از او خواستم ديگر مزاحم نشود اما او دستبردار نبود مدام به تلفنم زنگ ميزد و ابراز علاقه ميكرد. آنقدر مهربان بود كه ناخواسته مجذوبش شدم. ارتباط تلفنيمان مخفيانه صورت ميگرفت؛ چند بار يكديگر را ملاقات كرديم و او گفت به من علاقهمند شده است و قصد دارد با من ازدواج كند. آنقدر از علاقه و زندگي زيبايي كه قصد دارد برايم بسازد گفت كه خام شدم، ديگر نميتوانستم عباس را تحمل كنم براي همين بناي ناسازگاري گذاشتم و بهانهجويي و بداخلاقي را به حدي رساندم كه مجبور شد طلاقم دهد. براي اينكه با بهروز ازدواج كنم جگرگوشهام كه حالا ديگر موجودي اضافه و مزاحم آزاديهايم بود را به عباس سپردم و بعد از بخشيدن مهريه از عباس جدا شدم با چشماني اشكآلود به خدا واگذارم كرد و من سرمست از آزادي و وصال بهروز چشمانم را روي حقيقت بسته بودم. پدر و مادرم مرا از خود راندند و من بدون هيچ عاقبتانديشي با مهريهاي اندك با بهروز ازدواج كردم و اين در حالي بود كه خانوادهاش هرگز مرا به عنوان عروس خود نپذيرفتند. بعد از 5 ماه زندگي مشترك بهروز چهره واقعياش را نشان داد و متوجه شدم به شيشه اعتياد دارد و چندين مرتبه به خاطر مصرف و حمل موادمخدر دستگير شده و به زندان افتاده است. اصلا فكر نميكردم يك شماره جابهجا گرفتن باعث دگرگوني زندگيام شود. امروز در حال صحبت كردن با تلفن بودم كه بهروز یكدفعه به طرفم حملهور شد و مرا مورد ضرب و شتم قرار داد و مجروح ساخت. اكنون كه به گذشته فكر ميكنم ميبينم بهروز نمونه واقعي شيطان بود كه ماموريتي جز نابود كردن زندگي و آرامشم نداشت. اگر همان روز متوجه شده بودم كه شمارهاي را اشتباه گرفتهام و جواب آن شخص ناشناس را نميدادم امروز زندگيام را تباه شده نميديدم. پایگاه اینترنتی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]